اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 96
مرتضی سرهنگی
15 اردیبهشت 1403
پیرمرد کمی ما را نصیحت کرد و گفت «صدام لعنتالله علیه کافر است و شما گول او را خوردهاید. حالا به لطف خداوند همه سالم و مهمان جمهوری اسلامی هستید.» و افزود: «هر کس هر چیز قیمتی در سنگر دارد مانند انگشتری، حلقه طلا، ساعت و... بیاورد. ما شادمانه به طرف سنگرهایمان پراکنده شدیم و هر چه لازم داشتیم با خودمان آوردیم. ما 550 نفر بودیم و آنها دو نفر: یک پسربچه 12 ساله و یک پیرمرد تقریباً 65 ساله. ما به راحتی میتوانستیم آن دو را از بین ببریم ولی آنچنان ترس بر دلمان نشسته بود که جرأت نمیکردیم به چهره این دو بسیجی نگاه کنیم. اینها همه کار خداوند سبحان است.
دوباره جمع شدیم. دیدم شلوار پیرمرد بسیجی خیلی کهنه و فرسوده است. به یکی از افسرها گفتم «من شلوار تازه دارم. به پیرمرد بگو اگر شلوار میخواهد برایش بیاورم. آن افسر به پیرمرد گفت و جواب پیرمرد بسیار عالی بود و ما از اینهمه اخلاص و صفای پیرمرد لذت بردیم. پیرمرد گفت: «فیسبیلالله آمدهام و احتیاجی به شلوار تازه ندارم. با همین شلوار پاره هم میتوانم جنگ کنم.»
آفتاب داشت غروب میکرد که پیرمرد و پسربچه در مقابل چشمان حیرتزده ما اسلحهها را زمین گذاشتند، تیمم کردند و رو به قبله ایستاده نماز خواندند، انگار که در خانهاند. با طمأنینه و به آرامی نماز خواندند، در مقابل 550 نفر از نظامیان دشمن. نمیدانم خداوند چه قدرتی به نیروهای شما داده است که ذرهای ترس در دلشان نیست.
بعد از تمام شدن نماز، پیرمرد سفارشات دیگری به ما کرد و گفت: «به هیچ عنوان به کسی ساعت، پول، یا انگشتر ندهید. هر کس از شما خواست، بدانید که از رزمندگان اسلام نیست و بگویید که آن پیرمرد بسیجی به ما سفارش کرده است که به هیچ کس چیزی ندهیم. زیرا اینها لوازم شخصی است.» کمی که گذشت چند کامیون ایفا به طرف موضع ما آمدند. از یکی از سربازها که کنارم نشسته بود پرسیدم «این کامیونها ایرانی هستند یا عراقی؟» او گفت «ایرانی هستند.» گفتم «از کجا میدانی؟» جواب داد «مگر نمیبینی چند نفری که بالای کامیون هستند ریش دارند. پس ایرانیند.» که از این جواب هم کلی خندیدیم و لعنت فرستادیم به صدام حسین کافر.
روی هم رفته روز بسیار خوبی بود و ما اصلاً انتظار نداشتیم با چنین اوضاعی مواجه شویم. ما را سوار کامیونها کردند و به دزفول بردند و بعد از چند هفته به تهران منتقل شدیم.
من در قسمت هدایت آتش توپخانه بودم. وقتی مختصات اهداف را دقیق تعیین میکردیم من آن را چند درجه تغییر میدادم تا به هدف اصابت نکند. چندین بار هم تانکهای تیپ خودمان را زده بودم تا شاید به این وسیله بتوانم کمکی به اسلام بکنم. امیدوارم خداوند قبول کند.
ناگفته نگذارم که از آن پیرمرد بسیجی خیلی خوشم آمد. خیلی مجذوب او شده بودم. امیدوارم روزی در میان لشکریان اسلام که به کربلا خواهند آمد آن پیرمرد را ببینم. و اگر حالا هم او را ببینم خواهم شناخت.
یک ربع یا نیم ساعت به حمله نیروهای شما مانده بود. به اتفاق سرباز وظیفه عزیز زهیر، اهل بغداد، در سنگر نشسته بودیم. چند شب بود آمادهباش کامل داده بودند و ما میترسیدیم استراحت کنیم. شبها با ترس و دلهره زیادی صبح میشد. داخل سنگر مسلح نشسته بودیم و از ترس نمیتوانستیم حرف بزنیم. گاهی چرت میزدیم، گاهی یکدیگر را نگاه میکردیم، گاهی سرمان پایین بود و به حمله نیروهای شما فکر میکردیم و از خود میپرسیدیم «چه خواهد شد؟ آیا امشب آخرین زندگی است؟ آیا زخمی خواهیم شد؟ فرار خواهیم کرد؟ یا به آن چیزی که دلمان میخواهد خواهیم رسید و اسیر نیروهای شما خواهیم شد؟» لحظات کشندهای بود. هر شب همینطور بود...
ادامه دارد
تعداد بازدید: 1126
http://oral-history.ir/?page=post&id=11859