سیصدوپنجاهمین شب خاطره
مرز پایدارتنظیم: لیلا رستمی
12 اردیبهشت 1403
سیصدوپنجاهمین برنامه شب خاطره، با روایت مرزبانان فراجا 6 مهر 1402 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «مرز پایدار» برگزار شد. در این برنامه سرتیپ جلال ستاره، سرتیپدوم غلامحسین یعقوبی و کیاست سپهری؛ فرمانده مرزبانی استان کرمانشاه به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
اولین راوی شب خاطره، جلال ستاره جانشین فرماندهی فراجا در ابتدای سخنانش گفت، ساعت 2 بعدازظهر بود که پذیرش قطعنامه 598 را اعلام کردند. گردان در ماتم فرو رفته بود و تقریباً همه گریه میکردند. فرمانده گردان بچهها را جمع کرد و گفت: «ما همه بسیجی هستیم و گوش به فرمانِ ولایت. ما که نمیتوانیم از امام داغتر باشیم. بنابراین بایستی که گوشبهفرمان باشیم.» یکی دو روز گذشت و تقریباً جایجایِ اردوگاه، بچهها را در حال گریه و ناله میدیدی. ظهر بود که خبر حملة دشمن را به ما دادند. حملهای که بعدها اسمش فروغ جاویدان شد. شب، خبر دادند که دشمن از پاتاق عبور کرده و در کرند غرب هم مقاومت چندانی نشده است. شنیدیم بعضی از منافقین که قبلاً آنجا بودند از دشمنی که ما هنوز نمیدانیم کیست، استقبال کردهاند! خیلی آزاردهنده بود. خبر رسید جنگ به اطراف اسلامآباد رسیده. بچههای گردان نگران بودند و گاهگداری هم میآمدند. ما هم آنها را دلداری میدادیم و میگفتیم نمیتواند چنین چیزی باشد! فرصت نداشتیم خبر درست یا اشتباه را متوجه بشویم. شبانه اعلام کردند که فلانی! بر و بچهها را جمع کن. گفتم: «برای چی؟» گفتند: «خسروی سقوط کرده، اگر دیر بجنبید در ارتفاعات مستقر میشوند و دیگر کاری از دستمان برنمیآید.» برای من که جوان 25 ـ 24 ساله بودم فوقالعاده تلخ بود. چون قبلاً با تیپ موسیبن جعفر(ع) مقابل خسروی و قصرشیرین پدافند کرده بودیم. بعد از نماز، بچهها را جمع کردم و گفتم خبر آمده خسروی سقوط کرده. بچهها دستی روی سلاحها کشیدند. کامیون هم آمد و جعبههای مهماتِ پر از فشنگ را درآوردند. به بچهها سپردیم هر چه میتوانید فشنگ بردارید. آرپیجیزنها و کمکهایشان، تیربارچیها و کمکهایشان و حتی بعضی از تکتیراندازها قطار فشنگها را دور کمرشان میپیچید. کامیونها که تعدادشان هم کم بود از راه رسیدند. بچهها شام نخورده اما نماز خوانده سوار کامیونها شدند. دیگر خیالمان راحت شد که هیچکسی نماند. فقط یک نفر به نام محسنیان که تازه از آلمان آمده بود ماند. به برادرش که خیلی قشنگ آرپیجی میزد اصغر آرپیجی میگفتیم. محمودآقا نامی داشتیم که این شعر دوره انقلاب را در مسیر، دم گرفته بود و بچهها هم آن را میخواندند؛ بگذرد این روزگار تلختر از زهر/ بار دگر روزگار چون شکر آید... هنوز چند تا پیچ نگذشته بودیم که دیدیم مردم با هر وسیلهای اعم از تراکتور، وانت و کامیون از روبهرو و کنار ما رد میشوند و میگویند: «بجنبید! دارند مردم و بیمارستانها را قتلعام میکنند.» از گفتههای مردم متوجه شدیم وضعیت خیلی خرابتر از آن چیزی است که ما به آن فکر میکردیم. در همان کامیون به بچهها گفتم: «اگر رسیدیم، اولین جایی که در شهر دیدید باید بزنید، زودتر باید بزنید، حواستان به خانهها باشد که از کجا تیر میآید،. عادی را نزنید.» داشتم توضیح میدادم، یکدفعه خمپارهای کنار ماشین خورد. ماشین نگه داشت. راننده گفت سریع پیاده شوید. ما پشت تنگه چهارزبر رسیده بودیم و دشمن از روبهرو میآمد. یک سری بچههای مجروح، یک ماشین مینیکاتیوشا و یک 106 هم کنار جاده بودند. سؤال کردم اینها برای کجا هستند؟! گفتند: «تعدادی از بچههای سپاه بعثت و تعدادی هم سپاه بدر هستند و 106 برای 6 ویژه است.» وقتی ماشینها و ستون نزدیکتر شدند، آرم سازمان منافقین و عکس رجوی را که دیدم مطمئن شدم منافقین هستند. طول ستون را که دیدم همه چیز دستم آمد که جمهوری اسلامی عمداً راه را باز کرده تا اینها را قیچی کند. چون عرضِ عملیات کمتر از یک کیلومتر، طول آن صدها کیلومتر بود. خیالم راحت شد. به بچهها دلداری دادم که نگران نباشید، اینها قلع و قمع میشوند. تمام تلاش ما این بود که از تنگه عبور نکنند تا به ارتفاع نرسند. تمام تلاش آنها این بود که از این تنگه بگذرند و بروند. اول، عملیات را گروهان دامغان شروع کردند. شهید سپیدیان، فرمانده گروهان بود که در همان مراحل اول شهید شد و پیکرش را دیدم. درگیری فوقالعاده شدید شد. فرصتی شد تا ما به اتفاق چند نفر ستونهای زرهی آنها را که حدود 150 متر بود دور زدیم. تقریباً همه ستونهای آنها در آتش آرپیجیزنها-که در رأس آن اصغر آرپیجی بود- از کار افتاد و سوخت. کمی که جلوتر رفتیم غفلت کردیم و به عقبه و دیوار پشت سرمان دقت نکردیم. فکر کردیم دستِ خودیها است. فکر کردیم که از بچههای تیپ 6 هستند، ولی تعدادی از منافقین بودند که خودشان را به عقبه رسانده بودند و ما را به رگبار بستند. من و حاج اصغر هر دو با هم مجروح شدیم. ولی بچهها کوتاه نیامدند. یک آرپیجیزن چند نفر را کشت و آنها که ما را به رگبار بسته بودند را هم کشتند. اصغر وضعیتش بدتر از من بود، چون هم دستش شکسته بود هم پهلویش تیر خورده بود. اصغر عقب آمد، من کمی دیگر ماندم. هوا که روشن شد، تقریباً بیحال شدم. دیدم بالگردها ستون منافقین را بمباران کردند. تکههای نفربرها و جیپها روی هوا پرتاب میشدند. نفرات، کشته میشدند. نفراتی بودند که میآمدند و درخواست تسلیمشدن میکردند. در همین شرایط بود که از هوش رفتم. وقتی چشمم را باز کردم در بیمارستان کرمانشاه بودم. از آنجا به بیمارستان همدان منتقل شدم. چند روز بعد هم جنگ تمام شد.
سردار ستاره در پایان گفت: چند سال بعد که با عراق ارتباط برقرار شد، هیأتی از عراق به ایران آمدند. آنها را پس از سفر و زیارت شهر قم به حرم حضرت امام خمینی(ره) بردیم. وقتی یکی از آنها حرم را دید جملۀ جالبی گفت: «ببینید! این عظمتِ مردی است که برای خدا قیام کرد و سرنوشت صدام را هم ببینید که چه شد! سرنوشت دیکتاتوری که مردم را میکشت.» این جملۀ یک نظامی عراق است.
■
راوی دوم؛ سرتیپ دوم غلامحسین یعقوبی بود. او در ابتدای سخنانش گفت: برای درگیری خاصی که پیش آمده بود در مسجد بودیم تا اعزام بشویم. گفتند شما آموزش ندیدهاید. برنامهریزی کردند ابتدا آموزش ببینیم. آموزش در مرکز مجموعهای بود به نام پادگان توحید که در آن چند سوله بود. دوره آموزش یک هفته بود. یک شب آموزش، خشمِ شب بود که نیمهشب به مقر حمله کردند و با فوگاز آتش سنگینی زدند؛ آن مقطع، حمله منافقین و ناامنیهای شهری بود. حدود 180 نفری که در سوله بودیم یک نفر ترسید و باور کرد حمله واقعی بوده است.
او در ادامه به بحث پارتیبازی در جبهه پرداخت و گفت: پارتیبازیهای جبهه خیلی زیبا بود. نه این پارتیبازیهای جدید که با آن مواجه میشویم. آن موقع تلاش میکردیم با پارتیبازی در خط مقدم و برنامههای خاص باشیم. 100 نفر از مسجد امام حسن عسگری(ع) صفائیه به سرپرستی سردار صادقی برای توپخانه آتشبارِ تازهتأسیسِ قدس، اعزام شده بودند. از آن 100 نفر، تعدادی را برای دوره دیدهبانی توپخانه میخواستند. من خیلی پارتیبازی کردم تا توانستم جزو آن 10 نفر باشم. به همان منطقه جنگی که گروه 11مراغه آنجا بودند رفتیم. یک مدرک آموزش و یک دفتر شبیه دفتر تلفن بود به یادگار دارم که در آن نقشهخوانی، کار با قطبنما، انواع بُردها و توپخانهها و تصحیح تیر را نوشته بودم. ما دیدهبانیِ توپخانه را به این شکل، آموزش دیدیم.
او در ادامه گفت: در مأموریتهای توپخانه، هم دیدهبانهای نفوذی داشتیم و هم دیدهبانهای ثابت، دیدهبانهای متحرک هم با موتور بودند. با نقشه و قطبنما موقعیت خودمان را پیدا میکردیم. از توپخانه درخواست گلوله میکردیم. آنها میدانستند ما کجا هستیم و چه چیزی را میبینیم. آن گرای نقطه هم که داده بودیم میزدند.
ارتفاعات بازیدراز بودم. کاتیوشای عراق، سرپل ذهاب را میزد. من کنار کاتیوشا ثبتِ تیر میکردم. به ارتفاع بازیدزار، قصرشیرین و سرپل ذهاب دقیقاً اشراف داشتم. گلولههای کاتیوشایی که به کل منطقه سرپل ذهاب، حمام، بهداری و... میخوردند معلوم بودند. با بیسیم درخواست گلوله کردم. مگر گلوله میدادند! موقع صحبت با بیسیم، مقداری بداخلاقی کردم و گلهمند بودم. گلوله را دادند. دو روز بعد یک تیم با سه خودرو که در هر خودرو 4،3 نفر بودند، روی ارتفاع بازیدراز آمدند. گفتند شما نباید درخواست گلوله میکردی؛ حالا ندادند هم نباید بداخلاقی میکردی. وقتی آنها را روی دیدگاه بردم، دفتر ثبتِ تیر و موقعیت کاتیوشا و چند موقعیتی که گلولهها به آن میخوردند را نشان آنها دادم، متوجه شدند که موقعیت خاص پیش آمده بوده و حالا بنده هم جوانی کردهام. خلاصه آن موقع من را بخشیدند. اما بعد از 5،4 روز به پادگان ابوذر رفتم. 3،2 روزی منتظر گرفتن حکم مأموریتم بودم که گفتند شما بازداشتید. گفتم چرا؟ گفتند ما قول دادیم شما را بازداشت کنیم. بازداشت آن موقع هم این بود که اجازه نمیدادند به خط مقدم برویم. متوجه شدم که در آن مقطع همه ارتباطهای بیسیمی ضبط، ثبت و سند میشود. اما با 40 سال سابقه، الان متوجه میشوم که چرا گلوله نمیدادند. 1392 در قصرشیرین، رزمایشی اجرا کردیم. خدا سردار شیخی قصرشیرین را رحمت کند. من در آن رزمایش، یک خمپاره 120 هم نزدم چون متوجه شدم خمپارههای ما در سطح استان محدود است. الان مطمئناً این ظرفیتها وجود دارد؛ اما فهمیدم چرا آن موقع با سختی گلوله میدادند.
راوی در ادامه خاطرهای از دشواری عملیات برونمرزی حوزه غرب و قرارگاه رمضان گفت: در حوزه غرب، برف زیادی میبارید. با گروههای طالبانی[1] رفته بودیم که آنها ما را قال گذاشتند. شهید و مجروح دادیم و برگشتیم اما پاهایمان کبود و سیاه شده بود. تا یک هفته، چهار دستوپا راه میرفتیم. در قرنطینه بودیم تا توانستیم راه برویم.
او در آخر سخنانش گفت: در خدمت، قاعده این بود که وقتی میخواستید به آن طرف مرز بروید میگفتند میخواهید چه پیامی به خانوادههایتان بدهید! پیام من این بود: «سلام، نگرانِ من نباشید، به فامیل سلام برسانید.» بعد از حدود 20 روز به تهران برگشتم. سر خدمت بودم که صبح این تلگراف به خانه رفته بود. خانواده هم متعجب شده بودند اینکه صبح به سر کار رفته! شب هم قرار است که بیاید، این پیام چییست؟! خدا رفتگان شما را بیامرزد، مادرم گفت شما همینطوری سر ما را کلاه میگذاشتید؟! دو ماه از ما خبری نبود ولی هر 10،15 روز تلگراف میآمد: «سلام. نگرانِ من نباشید، حال من خوب است.»
■
راوی سوم؛سرتیپدوم؛ کیاست سپهری؛ فرمانده مرزبانی استان کرمانشاه بود. او گفت: «مرزبانی کار بسیار مقدسی هست و همین بس که امام سجاد(ع) در حق مرزبانان دعا فرمودهاند.[2] چند سالی است که مرزبانان، توفیق خدمتگزاری به زائرین هم در شرق کشور و هم در غرب کشور را به نحو احسن و داوطلبانه انجام دادهاند. در بحث کار جهادی مرزبانان ما، ساختمانهایی را ظرف 47 روز ساختند که ممکن بود به طور معمول یک سال طول بکشد. ما شاهد احداث آسایشگاههایی برای اسکان کارکنان بودیم که مرزبانان عزیز ما ظرف 2 روز دلی و جانی و با شوق امام حسین(ع) این کار را انجام دادند. افسران عالیرتبه ارتش عراق که سُنیمذهب هم بودند، 23 روز تا یک ماه با وجوداینکه از منزلشان 15 کیلومتر فاصله داشتند، اما مرز را رها نکردند و میگفتند به حرمت زائرین میمانیم و کار انجام میدهیم. برای امام حسین(ع) هر کار کنیم کم است. 1398 هم در یکی از مرزها یا دروازههای رسمی ایران و عراق، ازدحام زائرین بسیار زیاد بود که ما در 24 ساعت، چیزی حدود 405 هزار زائر را از یک دروازه بسیار کوچک بدون هیچ مشکل و حتی بدون اینکه خون از بینیِ کسی بیاید عبور دادیم.
[1] . اتحادیه میهنی کردستان یک حزب ملیگرای کَرد در عراق و منطقه اقلیم کردستان عراق است. رهبر این حزب از بدو تأسیس تا اکتبر 2017 جلال طالبانی بوده است. اتحادیه میهنی کردستان در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران از ایران حمایت میکرد.
[2] . دعای بیستوهفتم صحیفه سجادیه.
تعداد بازدید: 1070
http://oral-history.ir/?page=post&id=11858