سیصدوچهلونهمین شب خاطره
خونشریکتنظیم: لیلا رستمی
29 فروردین 1403
سیصدوچهلونهمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 2 شهریور 1402 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «خونشریک»[1] برگزار شد. در این برنامه علیرضا رجبیجعفری، عارف جعفری و مدافع حرم، سید مسافر خاطره گفتند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
اولین راوی، علیرضا رجبیجعفری متولد 1340 و اهل تبریز بود. او از رزمندگان دفاع مقدس بوده و هماکنون یکی از فعالان حوزه فرهنگ و مقاومت است. وی در ابتدا خود را «خُدامالشهدا» نامید و گفت: بندهخدایی که او هم خادم بود، خدمت یک نفر میرسد. خودش را معرفی میکند و میگوید: «آقا! من با همین دستهایم دو هزار شهید را خاکسپاری کردم.» او هم میگوید: «ما یک نفر داریم که کنتُرات برداشته به نام رجبی.» (خنده حضار).
او درباره زمان شروع کارش گفت: در اداره نشسته بودم؛ فردی از یکی از مساجد آمد و گفت: «برای تشییع شهیدی نیاز به کمک داریم، به ما کمک میکنی؟» گفتم: «آقا! بسمالله، هر کاری از ما بر بیاید خدمتگزارم.» گفت: «آخه با یکی قبل از شما صحبت کردیم. گفت ما هیچ کاری برای شهدای افغانستانی انجام نمیدهیم.» گفتم: «برای خانواده شهدای افغانستانی، ایرانی، پاکستانی، امریکایی و هر کسی که شهید نامگذاری شود خدمت میکنم.» آن شهید کسی نبود جز «یارمحمد مردانی» که مزارش در قطعه 50 ردیف 1 بهشت زهرا(س) است. آشنایی با این شهید و خانوادهاش سبب شد عاشق تمام جانبازان و رزمندگان فاطمیون افغانستانی شوم. آن آشنایی و ارتباط، باعث وسعت فعالیت ما با خانوادههای شهدای فاطمیون شد. 171 شهید فاطمیون در قطعه 50 بهشت حضرت زهرا(س) دفن هستند. برای مزار 16 جاویدالاثر در همان قطعه، سنگ یادبود گذاشتیم. رهبر معظم انقلاب فرمودند: «من به شما خانواده شهدای فاطمیون افتخار میکنم.»[2] این سبب شد که تکلیف ما چند برابر شود.
چند نمونه از کارهای ما این است که؛ ماهی یک بار از خانواده شهدای فاطمیون چه آنهایی که مزارشان در بهشت حضرت زهرا(س) هستند و چه آنها که در اطراف تهران هستند دعوت میکنیم و سالگرد برگزار میکنیم. همچنین برای شهدای آن ماه و فرزندان شهدا تولد میگیریم. اخیراً پدر شهیدی به من گفت: «چرا برای ما تولد نمیگیرید؟!» گفتم: «آقا! برای شما هم تولد میگیریم.» مشکلات بزرگشان را افراد دیگری باید رفع کنند؛ ولی تا آنجا که بتوانیم وظیفه خودمان میدانیم، باری از دوش خانواده شهدا، جانبازان و رزمندگان فاطمیون برداریم.
■
راوی دوم شب خاطره، عارف جعفری شاعر و خواننده متولد افغانستان در سال 1352 بود.
او ابتدای خاطراتش گفت: زندگیِ مهاجرت، پر از خاطره است. دهه60 بود، ماشینهای کمک به جبهه به شهر میآمدند و با بلندگو اعلام میکردند. ما هر روز اینها را میدیدیم. پدر و عمویم کفاش بودند. با همان درآمدی که داشتند زندگی را میچرخاندند. هر روز قسمتی از درآمدشان را صرف کمک به جبهه میکردند. پدرم حتی قبضش را به خانه میآورد. بالاخره تعداد قبضها زیاد شد. یک روز گفتم: «بابا! اینها را میخواهی چه کار دیگه؟!» پدر با لحن خیلی جدی گفت: «وقتی فوت کردم همراهم توی قبر بگذارید.» این اعتقاد پدرم به جنگ، جبهه و دفاع مقدس خیلی جالب بود.
او در ادامه گفت: من سه برادر از خودم بزرگتر و تعداد زیادی هم پسرعمو دارم. یک دفعه دو تا از برادرهایم و چند نفر از پسر عموهایم ناپدید شدند! بعد یک ماه پرسوجو متوجه شدیم بدون ثبتنام به سوسنگرد رفتهاند تا در جبهه کمک کنند. بعد از مدتی به آنها گفتند: « شما باید بالاخره اسمنویسی کنید.» اخراجشان کردند.
راوی در پایان سخنانش گفت: خانه ادبیات افغانستان از دیرباز در حوزه ادبیات، نشستهای هفتگی برای نقد و بررسی اشعار و داستانهای جوانان افغانستانی برگزار کرده است. در آنجا با اجرای جشنوارههایی از جمله «قند پارسی» و «روایت همدلی» که مرحوم سرور رجایی در آن بر خونشریکی و همدلی بین همزبانانِ افغانستان و ایران تأکید بسیاری داشت، فعال بوده است.
■
راوی سوم شب خاطره، از مدافعان حرم و رزمندگان فاطمیون ، سید مسافر بود. او گفت: سوءتفاهم اینجاست که ما در روایتگریها یک خطهایی به مردم میدهیم که به نظر من اشتباه است، اگر ما صادق باشیم و خاطره شهدا را درست و دقیق بگوییم، شهدا خطها را به ما میدهند. جامعه امروز هم بسیار هوشمند و آگاه است و نیازی به تفسیر ما نیست.
دوستان ایرانی و افغانستانی ما که بر شرایط مدافعان حرم آگاه نبودند به ما «مدافعان بشار»[3] میگفتند. آنها نمیتوانستند ما را درک کنند و میگفتند یک عده اراذل و اوباش جمع شدند و به سوریه رفتند. این متلکها را همیشه به ما میگفتند. بعضیها هنوز همچنان میگویند. خلاصه ما در جواب، خیلی راحت با اینها صحبت میکردیم که آقا ماجرا این نیست.
من همین اتفاق را در بین خود مدافعان حرم دیدم. خیابانی بود که وظیفه بچهها حفظ آن بود. شبها داعش و النصره میآمدند. شبی شهید بزرگواری که اسمش به یادم نمیآید و منتقد و بچه بسیار خوبی هم بود در منطقه شیخ هلال سوریه بین حلب و حمص، از من سؤال کرد که: «آقا ما برای چه کسی میجنگیم؟!» گفتم: «با داعش.» گفت: «باشه، داعش موجه. اما النصره مردم سوریه هستند. اینها را چگونه توجیه میکنی؟!» گفتم: «ببین برادر! اگر این طرف پدرم باشد و این طرف برادرم باشد، زمانی که به ساحت اهل بیت توهین کنند و سر ببرند و به کودکان ظلم کنند و حرمت انسانیت را نگه ندارند برای من فرقی ندارد و من جلوی آن میایستم.» وقتی این حرف را زدم تکانی خورد و گفت: «دیدهای که در فیلمهایشان سر بچه را میبرند؟» گفتم: «بله، تو فیلمش را دیدهای، ولی من خودش را دیدهام.» او بعد از این صحبتها، شروع به دفاع کردن از فاطمیون کرد و در نهایت هم شهید شد و در قطعه 50 بهشتزهرا(س) آرام گرفت.
بعد از سوریه، جایی مهمان بودیم که کسی نمیدانست من در لشکر فاطمیون هستم. یک نفر در این جمع با آبوتاب به مدافعان حرم میتاخت و میگفت لشکر فاطمیون همه اراذل و اوباش هستند؛ دین ندارند؛ همهشان معتاد هستند و ... بعد از چند دقیقه به او گفتم: «یعنی همه اراذل و اوباش هستند؟!» گفت: «بله.» گفتم: «معتادند؟!» گفت: «بله.» گفتم: «بین خودمان باشد، من از آن اراذلهایی هستم که به سوریه میروند.» گفت: «اگر تو بین آنها هستی پس هر چه میگویند دروغ است.» گفتم: «چرا؟» گفت: «چون من تو را بهخوبی میشناسم.» نگاه دوستانهای به او کردم و گفتم: «دمت گرم.»
خاطره دیگر سید مسافر درباره جانباز شهید سیدمحمد حسینی بود. او را به نام «شهید حشمت» میشناختند. کارهای عجیبی در سوریه انجام میداد. شهید محمد حمیدی همرزمش بود. حمیدی میگفت: «حسینی موجودی دلیر و نترس بود.» به قدری پر انرژی بود که او به ما انرژی میداد. در عملیاتی همراه آنها بودم. در شب شناسایی از طبقه آخر یک ساختمان سه طبقه با دوشکا به ما شلیک میشد. خودمان را زیر ساختمان رساندیم. فرمانده ایرانی بیسیم زد که ابوزینب کجایی؟ مکالمه به زبان ترکی بود. محمد حسینی گفت: «آمدهام پیش بچههای فاطمیون.» فرمانده گفت: «آخر باید جنازه شما را از خط مقدم جمع کنم.» یک پای محمد حسینی روی مین تله رفته و قطع شده بود. وقتی برای عیادت رفتم، خیلی ناراحت بود. میگفت: «این همه برای حضرت زینب(س) دویدم و تلاشها کردم؛ آخر یک پا از من قبول شد.»
همیشه آرزو و حسرتم این بود که شهیدان چمران، همت، کاظمی و احمد متوسلیان را ببینم و میگفتم آیا باز هم تاریخ رقم خواهد خورد که مثل آنها را ببینم؟! رفتم سوریه و شبیه چمرانها، باکریها و همتها دیدم.
راوی درباره صبر یکی از شهیدان مدافع حرم گفت: 20 متر با سید محمدامین حسینی یا «شهید عقیل» فاصله داشتیم. تیر به گلویش خورده و گوشهگیر شده بود. بیسیم زد: «مسافر، مسافر...، عقیل...، مسافرجان کمک.» بدنم لرزید چون جنگنده فوقالعادهای بود. در تیررس صددرصدی دشمن بودیم. دوباره بیسیم زد: «مسافر، مسافر...، عقیل...، مسافر! یک تیر به پهلو، یک تیر به گلو و یک تیر به پایم خورده کمکم کن.» دشمن هم دیگر شلیک نمیکرد، چون منتظر بود برای کمک برویم تا بچهها را زیر گلوله بگیرد. برای مدتی صدایی از عقیل نیامد. به او گفتم: «عقیلجان! خدا بزرگه صبر کن.» هیچکاری از دستم برنمیآمد و نفسم بند آمده بود. صدایش برای چند لحظه نیامد. بعد از چند لحظه شنیدم که میگوید: «یا زهرا... یا زهرا... یا زهرا...!» آرام آرام صدایش را میکشید. نزدیک دیوار بودم. آرام به دیوار تکیه دادم و شروع به گریه کردم. بچهها گفتند چه شد؟! گفتم: «فکر کنم مادرش به کنارش آمد.»
آخرین خاطره سید مسافر خاطرهای از شهید رضا اسماعیلی بود که آن را از قول شهید سیدحکیم راویت کرد. او برای کمک به مدافع اسیر داعشیها رفت، اما خودش هم اسیر شد. تا غروب خبری از رضا نبود. اعلام کردیم همه سکوت رادیویی کنند تا اگر رضا زخمی شد یا کمک خواست، به یاریاش برویم. تا بعد از اذان مغرب منتظر بودیم که یکباره دیدم کد رضا روی شبکه افتاد. همه سکوت کردند، اما صدای خنده و صحبت عربی از بیسیم میآمد. دوباره بیسیم فعال شد و یکی به عربی گفت: «لعن کن و فحش بده علی و فاطمه را.» همه با چشم التماس میکردیم که اگر رضا چنین حرفی زد، همینجا حرفش را دفن کنیم و جایی بازگو نکنیم. کمی بعد صدای رضا آمد، او گفت: «یا علی! یا علی! ...» یا علی سوم کامل نشده بود که ما صدای خِر خِر بریده شدن حنجرهاش را شنیدیم.
همسرش باردار بود. وقتی به او خبر دادند که فرزندش به دنیا آمده، نامش را چه میگذاری؟ گفت: «سه نقطه» و همین سه نقطه شد اسم او «ابو سه نقطه». او منتظر به دنیا آمدن بچهاش بود؛ اما نام امیرالمؤمنین علی(ع) را از زبان نینداخت.
سید مسافر از پای کار امام بودن، با بصیرت بودن و از خودگذشتگیهای مدافعان گفت و خطاب به مادران شهید ادامه داد: ثلث اول وظیفه ما رفتن به جبهه، ثلث دوم وظیفه ما صبر در برابر شهادت فرزندان و عزیزانمان و ثلث سوم ادامه دادنِ مسیر شهداست.
[1] . «خونشریک»: واژهای که زندهیاد سَرور رجایی، یکی از فعالان فرهنگی، اجتماعی و رسانهای مهاجرین افغانستان در ایران از آن برای پیوند ادبیات، زبان، فرهنگ و مقاومت ایران و افغانستان استفاده میکرد.
[2] . دیدار خانواده شهدای افغانستانی مدافع حرم لشکر فاطمیون با رهبر معظم انقلاب آیتالله خامنهای (حفظالله)، مورخ 1 فروردین 1395 در حرم مطهر رضوی. (منبع: Khamenei.ir)
[3] . بشار اسد رئیس جمهوری فعلی سوریه است.
تعداد بازدید: 1080
http://oral-history.ir/?page=post&id=11827