سیصد و چهل و هشتمین شب خاطره – 2
تنظیم: لیلا رستمی
22 اسفند 1402
سیصد و چهل و هشتمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 12 مرداد 1402 با عنوان «چوکان حُمینی»[1] در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه هدایتالله نواب، ابوالفضل حاجحسنبیگی و احسان درستکار از رزمندگان جهاد سازندگی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را مهدی آقابیگی برعهده داشت.
■
راوی دوم برنامه، ابوالفضل حاجحسنبیگی در ابتدای خاطراتش گفت: بعد از عملیات طریقالقدس[2]، منطقه هنوز تثبیت نشده بود. در قرارگاه کربلا[3] بودیم که فرمانده کل سپاه، محسن رضایی با نشان دادنِ یک نقشه کوچک، مأموریت عملیات بزرگی را به ما ابلاغ کرد. در این مأموریت، باید جاده دزفول به اهواز، سایتهای 1، 2 ، 3 و 5[4] و نیز منطقه وسیعی از کشورمان آزاد میشد. آقا محسن [رضایی] و شهید صیاد شیرازی نظرات ما را هم پرسیدند و امر کردند دو سه روز برای شناسایی بروید؛ سپس دوباره جلسه بگذارید. این کار به سرعت انجام شد.
در جلسه بعد، آقا محسن نکاتِ جدیدی را بیان کرد. او گفت: این کاری که میخواهید انجام بدهید سرّی است و حتماً در اختفا باشد. حجم عملیات فتحالمبین بستگی به دو جاده دارد؛ یکی این جادهای که ما میگوییم و دیگری در شمالیترین نقطه انجام عملیات. سپس اعلام کردند لیستی از هر آنچه نیاز است تهیه شود تا از وزارت جهاد بخواهیم. شناساییها انجام شد. «لشکر 92 خوزستان» و تیپ «8 نجف اشرف» به فرماندهی شهید احمد کاظمی و تیپ «25 کربلا» به فرماندهی مرتضی قربانی به این منطقه اعزام شدند. محدوده عملیات مهندسی رزمی هم به ما ابلاغ شد. کار را شروع کردیم؛ اما چون در هر جلسهای میگفتند ما در این منطقه، یک چهارم یا یک پنجم یا یک دهمِ دشمن نیرو داریم، دلهره داشتیم. رمز پیروزیِ ما این بود که جادهای را پنهانی و در منطقهای سرّی احداث کنیم تا ارتشِ صدام را دور بزنیم. با این کار آنها را مثل عملیات طریقالقدس در خواب، اسیر میکردیم. ما سابقه و تجربه خوبی از جاده رملی عملیات طریقالقدس داشتیم.
راوی در ادامه افزود: از همان روز اول در قرارگاه فتح اعلام شد هیچکس به این منطقه نرود. ارتباطات قطع باشد. کار باید شبانهروزی انجام شود و نیروهای مستقر به مرخصی نروند. هر شب و روز و در هر جلسهای دغدغه، دلهره و وحشت ما از این بود که این جاده لو نرود. حدود 250 رزمنده جهاد سازندگی در این منطقه مستقر بودند؛ اما در کنار اقداماتی در تنگه رقابیه[5] و تنگه برقازه[6] تا مرز جبهه دزفول انجام میشد که دشمن حواسش به آن سو برود. قرار بود 14 کیلومتر جاده ظرف کمتر از یک ماه احداث شود تا عملیات به فصل گرما نخورد و در شرایط بد قرار نگیرد.
با شروع آن هر روز معجزات و عنایاتی از حضرت حق میدیدیم؛ مثلاً مسیرهایی که مهندسین ما شناسایی کرده بودند قبلاً مطالعه شده بود. مسیرهایی که به بنبست میخورد و راههای جدیدی پیدا میکردیم. بعد از عملیات و با گذشت چند دهه که به اسناد عراقیها دست پیدا کردیم، متوجه شدیم که چرا خداوند این عنایتها را به این جبهه و مسیر داشته است. مدام گزارش میدادند که در حال احداث جاده به یک سنگ برخورد کردیم. اگر انفجار انجام میدادیم ارتش صدام متوجه میشد. اگر انفجار انجام نمیدادیم امکان عبور نبود. حدود 12-10 روز، مسیر را راحت رفته بودیم و چیزی حدود 5-4 روز پشت سنگها قرار گرفتیم. آقا محسن طی بیست روز، شب و روز، وقت و بیوقت، ظهر و گاهی دو سه نفره، 12بار از این جاده بازدید کردند. در همین شرایط جمعبندی ایشان این بود که محضر امام بروند و گزارش دهند که ما نمیتوانیم آن عملیاتهای وسیع و بزرگ را به دلیل مهندسی انجام دهیم.
سنگ، آرام آرام با گوشه تیغ بولدوزر d8 و d9 تراشیده میشد و راه دو - سه متری یا چهار - پنج متری برای رزمندگان باز میشد. گوشهگیر تیغهای بولدوزر تقریباً باید سالی یک بار تعویض شوند. حتی در مناطق سنگی کوهستانی پس از بیست روز یا یک ماه تعویض میشوند؛ اما در این جاده ظرف مدت پنج روز، 6 گوشه تیغه تعویض شد. آخرین جلسهای که در قرارگاه کربلا در دزفول داشتیم برای این بود که خدمت امام گزارش دهند که این عملیات امکانپذیر نیست و ما به تنگههای رقابیه و برقازه اکتفا کنیم. البته امکان پیروزی هم بسیار کم بود، زیرا دشمن نیرو، تانکها و آتش بسیار بیشتری از ما داشت.
راوی در ادامه گفت: ما چند راننده بولدوزر داشتیم. یکی از آنها شهید دُروکی بود. رانندهای از روستاهای کویری شهرستان شاهرود. در همین زمان من مجدداً در اختفا و شب به آنجا رفتم. کنار راننده بولدوزر قرار گرفتم. متوجه شدم صندلی راننده خونی است. گفتم: «علی!» گفت: «بله!» گفتم: «تیر خوردی؟! اینجا که تیر نیست! ترکش خوردی؟! اینجا که ترکش نیست! در نقطهای هستی که در اختفا و با فاصله 6-5 کیلومتری از دشمنی.» پاسخی نداد. یک کم که به او نگاه کردم دیدم خیلی نحیف و لاغر شده است. ظرف مدت 21 روز که آن جاده احداث میشد، پانزده کیلو وزن کم کرده بود. اوضاع و احوال سخت آن منطقه طوری بود که مقدور نبود او را کنار بگذاریم و راننده دیگری بیاوریم. یک لحظه نگاه کردم متوجه شدم بهدلیل اینکه بدنش گوشت و چربی ندارد و تقریباً به استخوان رسیده، استخوان نشیمنگاهش روی صندلی بولدوزر زخم شده و خون آمده است. خیلی ناراحت شدم. از روی تویوتا یک پتو سربازی کوچک آوردم و گفتم: «بذار اینجا. یک ساعت کار کن تا من راننده دیگری را از قرارگاه به جای تو بیاورم.» شهید دُروکی گفت: «حاج ابوالفضل! به فاطمه زهرا و به جان امام حسین نمیگذارم. من باید اینجا باشم.»
این جاده احداث شد. رفتیم تا آن نقطهای که باید میرفتیم. شب شروع عملیات، در قرارگاه بودم. دستور فرماندهی این بود که چون دو نفر از اخویهایم شهید شده بودند نباید به خط بروم. خیلی ناراحت بودم. آقا رحیم نزدیکیهای سپیده صبح از در سنگر بیرون آمد و من را صدا کرد. گفت آنجا گیر افتادند. وقتی این جمله را به من گفت، به آقا رحیم گفتم: «دیشب گفتم بگذار بروم، تا به آنجا برسم زمان میبرد.» یادم رفت بیسیمچی و رانندهام را ببرم. خودم پشت فرمان نشستم. وقتی به آنجا رسیدم، دیدم همه نیروها پشت خاکریز ایستادهاند و نمیدانند به کدام راه بروند! فرمانده آن یگان مرحوم حاج عقیل قریببلوک را با صدای بلند صدا کردم. گفتم: « عقیل! چرا ایستادی؟» گفت: «کسی مین جمع نکرده.» متوجه شدیم دو نفری که قرار بود منطقه را شناسایی کنند و مینها را جمع کنند هر دو در میدان مین شهید شدهاند. به حاج عقیل گفتم: «چه کار کنیم؟» گفت: «با یاد خدا همه کنار بروید، من پشت بولدوزر مینشینم میروم.» چارهای نداشتیم.
دشمن انواع و اقسام مینها را کاشته بود، جز مین ضد تانک. هر سانتیمتری که این بولدوزر حرکت میکرد زیر چرخهایش منفجر میشد. مسیر تا جایی که ماسه بود باز شد. تویوتا لندکروز و کمپرسی نمیتوانند از ماسه عبور کنند. مجدداً دیدم حاج عقیل میگوید: «من همه کارهایم را انجام دادم. هشت تا بولدوزر دارم. بگو هشت تا کامیون نفرات را بکسل میکنم و آن طرف پیاده میکنم. جاده عراقیها همین پانصد متری است. دوباره برمیگردم میبرمشان.» به سرعت این کار را انجام دادم؛ ولی در آن مرحله خود رزمندگان از ماشینها پایین آمدند. تویوتا لندکروز را هل دادند و حدود دو گردان نیرو از آنجا عبور کردند.
پس از عبور از آنجا به توپخانه عراقیها رسیدیم. توپخانه عراقیها آماده تسلیم بودند. «الدخیل الخمینی، الدخیل الخمینی» میگفتند. همین طور که جلو میرفتیم سربازی را اسیر کردیم که به فارسی دستوپا شکسته صحبت میکرد. مدام دستش را بلند میکرد میگفت: «الدخیل الخمینی. من مقلد خمینیام. من سرباز خمینیام. با شما هستم.» صدایش کردم. یک مترجم هم آمد. گفتم: «ثابت کن تو سرباز امامی.» گفت: «من اینجا دیدهبان بودم. بیش از چهل روز است که به مرخصی نرفتم.» گفتم: «چرا؟!» گفت: «اگر به مرخصی میرفتم قطعاً یک بعثی جای من میآوردند. من از روز اول دیدم که شما جاده میسازید، به همین دلیل هم به مرخصی نرفتم.» گفتم: «خب حالا ثابت کن.» گفت: «من دو شب نزدیک نیروهای شما آمدم. کلاشینکفش کنارش بود. خودش خوابیده بود. لباس قرمز تنش بود...» دو تا از بچههای ما پرسپولیسی بودند، یکی علی دروکی بود. همیشه از این بلوزهای پرسپولیس میپوشید. یک نفر دیگر هم بود. گفت: «من دیدم اگر این را صدایش کنم قطعاً و یقیناً من را نگه میدارند. باورشان نمیشود. میخواهند من را به قرارگاه ببرند. بهمحض اینکه اسیر بشوم صددرصد نفر بعدی را میآورند و اینجا را لو میدهد.»
قبل از عملیات باران زیادی در منطقه آمد. یک منطقه وسیع در حدود ده - دوازده متری ما به اندازه یک استخر و دریاچهمانند آب جمع شده بود. آن موقع دوربینها مثل الان اینقدر قوی نبود. اطراف آنجا هم تعدادی چادر عشایر بود که جمع نکرده و رفته بودند. من داشتم فکر میکردم که دیگر چه سؤالی کنم. چیزی به ذهنم نیامد. بعد گفت: «من به هواپیماهای صدام گرا میدادم که آنجا را (دریاچه و چادر عشایر) را بمباران کنند». ما قبلاً میگفتیم اینها چقدر نادان و بیعقل هستند. در صورتی که آنها نادان و بیعقل نبودند. آنها خلبان بودند، جاهای مختلف را بمباران میکردند. مسیر بمبارانشان هم از تنگه سعده بود؛ یعنی به آنها گفته بود ارتش ایران در آنجا مستقر است. مجبور بودند بروند دور بزنند از تنگه سعده بیایند. عبورشان هم بهگونهای بود که برمیگشتند و از روی رملهای تپههای اللهاکبر عبور میکردند. به دلیل اینکه آنجا پدافند هوایی نبود، به اصطلاح خودشان یک عملیات راحت بود. پس ببینید امام(ره) تا کجا نفوذ فرهنگی کرده بود و تا کجا سرباز داشت!
ادامه دارد
[1] عنوان برنامه برگرفته از کتاب «چوکان حُمینی» شامل خاطرات شفاهی جهاد سازندگی روستای زرآباد نوشته علیرضا میرشکار از تولیدات حوزه هنری سیستان و بلوچستان است که در این برنامه معرفی شد.
[2] . عملیات طریقالقدس: عملیات مشترک سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران در آذر 1360 در استان خوزستان است که با هدف آزادسازی شهر بستان و غرب سوسنگرد به اجرا درآمد. (لطفاللهزادگان، علی رضا، روزشمار جنگ ایران و عراق، کتاب شانزدهم، ص742.)
[3] . قرارگاه کربلا: در سال 1360، قرارگاه منطقهای جنوب، با عنوان قرارگاه کربلا یا پایگاه منتظران شهادت (گلف) در بلوار شهید مدرس اهواز و در مسیر جاده رامهرمز برای هدایت نیروهای عملیاتی تشکیل شد. در آذر 1361 و قبل از عملیات والفجر مقدماتی نام آن از قرارگاه کربلا به خاتمالانبیاء تغییر کرد. (فرهنگ اعلام دفاع مقدس ج 1، ص 135 و 137.)
[4]. این سایتهای پیشرفته راداری قبل از انقلاب توسط آمریکا برای کنترل کشورهای منطقه تأسیس و در همان ماههای آغازین جنگ به تصرف عراق درآمد. این سایتهای راداری و موشکی در 18 کیلومتری غرب شوش و در جاده شوش به فکه قرار داشت. عراقیها از آن بهعنوان پایگاه فرماندهی خود استفاده کردند. (فرهنگ اعلام مناطق دفاع مقدس، ج 2، ص58)
[5] . تنگه رقابیه: در غرب ارتفاعات میشداغ و 30 کیلومتری جنوب غربی شوش و در مسیر جاده عبدالخان- عین خوش قرار دارد. (فرهنگ اعلام مناطق دفاع مقدس، ج 1، 227)
[6] . تنگه برقازه در جنوب روستای حسن قندی در منطقه چنانه در بخش فتحالمبین شهرستان شوش استان خوزستان قرار دارد. (فرهنگ اعلام مناطق دفاع مقدس، ج 1، ص 331و 224)
تعداد بازدید: 951
http://oral-history.ir/?page=post&id=11777