مروارید مجنون
به انتخاب: فاطمه بهشتی
13 اسفند 1402
عملیات خیبر از لحاظ استراتژیکی، تاکتیکی و مکان آبی خاکی و بهخصوص ابزار و ادواتی که باید در آن بهکار میگرفتیم، عملیات بزرگ و سختی بود. من و مهدی از همان اول با هم بودیم. حتی از شناساییهای خیلی مخفیانهمان با لباسهای مبدل؛ قایق و بلدچیهایی که نمیدانستند ما برای چه آمدهایم توی نیزار هور و نفس نمیکشیدیم تا شناساییمان بیعیب و دقیق باشد. اولین بارمان بود که به چنین جایی میرفتیم و چنین آبی را میدیدم. آبی که در نقطهای راکد است و در جای دیگر جریان دارد و هیچ چیزش قابل پیشبینی نیست. نظر من و مهدی این بود که عملیات باید با ابزار مورد نیازش انجام شود و متأسفانه خیبر آن ابزار لازم را نداشت. خیبر میتوانست عملیات بزرگ و صد در صد موفقی بشود. عراق هیچ تصور نمیکرد ما میخواهیم این منطقه را تصرف کنیم. این را از نوع ابزار و جنگمان حدس زده بود. به خاطر همین، خیلی غافلگیر شد وقتی دید آمدهایم و حتی برای آن پیروزی بزرگ آمدهایم؛ برای رسیدن به نشوه و جادههای مهم بصره و در خیزهای بعدی برای رسیدن به خود بصره. اشغال جزیرهها یک سکوی پرش مطمئن بود برای این خیزهای بعدی و ما ابزار نداشتیم. در این جنگ، هر کس که سرعتعمل بیشتری داشت، موفق میشد. مجبور شدیم متکی شویم به زمین، به خشکی جبهه طلائیه که باید باز میشد و از آنجا تدارکات جبهه خیبر را فراهم میکردیم؛ که البته جبهه طلائیه باز نشد که نشد؛ در نیتجه ما باید جزایر را حفظ میکردیم.
عملیات اینطور شد که ما باید از چند کیلومتر آب عبور میکردیم، سپس هور را پشتسر میگذاشتیم و وارد جزیره میشدیم پس از پاکسازی هم میرفتیم طرف نشوه و هدفهایی که مشخص شده بود. بیشتر این نیروها را باید در شب اول وارد جزیره میکردیم تا بروند برای پاکسازی. بخشی از این نیروها باید با قایق میآمدند و بخشی دیگر در روز قبل از عملیات و بخشی هم اول تاریکی شب؛ که افراد باید توسط بالگردها هلیبرن میشدند.
حمید با نیروهای فاز اول بلمها حرکت کرد که برود برای مسدودکردن کانال صویب، کانالی که راه داشت به پلی بهنام شحیطات –محل اتصال جزیره از نشوه- آن پل باید گرفته میشد تا عراقیها نتوانند وارد جزیره شوند. حمید سریع به هدفهایش رسید و از آنجا مدام گزارش میداد که ما وارد جزیره شدیم. با حمید تماس گرفتیم. گفت پل شحیطات دستش است. گفت: «اگر میخواهید نیرو بیاورید، هیچ مشکلی نیست، بردارید و بیاورید.»
شب بود. باید با بالگرد میرفتیم و نمیشد. بالگردها بار اولشان بود و حرکتها فوقالعاده کند. نیروها پراکنده بودند و در جاهای مختلف و گاهی دور از هم پیاده میشدند. بالگردها هم در شب راه گم میکردند. صدا خیلی زیاد بود. عدهای اولینبارشان بود که بالگرد میدیدند و تا آن لحظه هم آموزش هلیبرن ندیده بودند. نیروها را جمع و سازماندهی کردیم.، تا برویم طرف هدفهایی که حمید تأمین کرده بود. باید در کمترین زمان ممکن، اتصال دو جزیره را با پل برقرار میکردیم و در عینحال، مطمئن میشدیم که دیگر در جزیره کسی وجود ندارد. درگیری طلائیه هم شروع شده بود.
وقتی رسیدیم، دیدیم هنوز پدافند عراقیها از کار نیفتاده، رفتیم و آن را از کار انداختیم. نیمساعت بعد، یک ستون زرهی به ما حمله کرد و ما با چند نفری که آنجا بودند، جلوشان ایستادیم و منهدمشان کردیم و چند نفری را هم اسیر گرفتیم؛ که اگر میرفتند طرف پل و از جزیره خارج میشدند، شاید برای حمید مشکل بهوجود میآمد.
سریع تمام نیروها را فراخوانی کردم. آوردمشان طرف پدها و درگیری اولیه شروع شد. تا صبح تمام گردانها را وارد جزیره کردیم. و پیش حمید هم رفتم. دیدم روی کانال و پل صویب آرایش خیلی خوبی گرفته. برگشتم رفتم تکلیف گردانهای دیگر را هم مشخص کردم تا کجا بروند و چهطور داخل جزیره با پایگاههای دیگر دست بدهند. گزارشهایی از جزیره میرسید که هنوز مقاوتهایی هست. آنها هم تا صبح خنثی شدند و جزیره افتاد دست ما. حالا ما بودیم و کلی غنیمت و نزدیک به 2000 نفر اسیر. نمیشد با بالگرد آنها را به عقب بفرستیم. هواپیماهای عراقی آمده بودند توی منطقه و بالگردها را شکار میکردند. مجبور شدیم با چندتا قایق از جزیره خارجشان کنیم.
با حمید تماس گرفتم، گفتم آماده باش برای هدفهای بعدی. خبر رسید طلائیه با مشکل جدی مواجه شده و عملیات نتوانسته در آنجا پیش برود. حالا ما باید توقف میکردیم تا وضع جبهه چپمان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات دادیم و استراحتی هم به بچهها.
به حمید نزدیک بودیم، حدود یک کیلومتر و قرار بود از پلی که او گرفته، عبور کنیم. حرکت ما بستگی به باز شدن طلائیه داشت؛ یعنی ما باید با هم پیش میرفتیم. حالا که طلائیه باز نشده بود، رفتنمان معنا نداشت. از طرف دیگر، از سمت راستمان تک هماهنگی زده شده بود که عراقیها را سرگرم میکرد ولی آنها آنقدر فشار آوردند که سمت راستمان هم مشکل پیدا کرد. عراقیها داشتند خودشان را برای یک جنگ بزرگ آماده میکردند. منتظر شدیم تا شب بچهها بروند طلائیه و عملیات کنند و ما هم برویم طرف نشوه. قفل طلائیه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزیره برویم سمت طلائیه؛ چراکه جزیره وصل میشد به پشت طلائیه. فاصله زیادی را باید پشتسر میگذاشتیم. بهجز پل حمید (شیتات)، پل دیگری هم بود که عراقیها از آنجا نیرو وارد میکردند. عراق اصلاً کاری به جزایر نداشت. از راه چند پل رفت طلائیه را تقویت کرد و فهمید ما پشتسرمان آب است و عقبه پشتیبانی نداریم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روی طلائیه و حالا ما باید میرفتیم سمت همین طلائیه که برایتان گفتم. الحاق ما در طلائیه با بچههای دیگر صورت نگرفت. مجبور شدیم برویم پشت طلائیه، نزدیک آن پلهایی که عراقیها طلائیه را از آنجا پشتیبانی تدارکاتی میکردند. بیشتر قوای عراق آن طرف پل بود. ما ماندیم و جزایر و فردا صبح که جنگ اصلی توی جزیرهها شروع شد.
عراقیها با خیال آسوده آمدند سراغ جزایر و تمام عملیات خیبر متمرکز شد روی سرزمینی محدود و بدون عقبه، و نارسا در لجستیک و آتش پشتیبانی و تدارکات. با 50-60 کیلومتر فاصله نمیتوانستیم آتش عقبه داشته باشیم. عراقیها کاملاً از این ضعف ما خبر داشتند. آمدند تقریباً از طرف جنوب روبهروی جزایر متمرکز شدند –آن طرف کانال صویب- بعد هم رفتند توی طلائیه با نیروهایشان الحاق کردند و پاتکشان از همین جا شروع شد.
روز اول، پاتکشان شکست خورد. دنیایی از آتش روی جزیره متمرکز بود و ما دستبسته و تنها. اطراف جزیره آب بود و وسطش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پیاده چه سواره اگر از آنجا میگذشت، هدف تیر مستقیم تانک قرار میگرفت.
روز دوم، فشار سختی به حمید و به پل شیتات آوردند. میخواستند پل را از حمید و نیروهایش بگیرند و او نمیگذاشت. ما هم مرتب به او نیرو تزریق میکردیم؛ از همان نیروهایی که آورده بودیم تا ببریم طرف نشوه. بقیه را هم توی جزیره، بازسازی و سازماندهی کردیم و پخششان کردیم به جاهایی که لازم بود. پل را چندبار از حمید گرفتند و او باز پسش گرفت. روز سوم یا چهارم بود که عراق از طرف طلائیه روی آن خیلی آتش ریخت طوریکه حاج همت و چند نفر از فرماندهان دیگر مجبور شدند بیایند جزیره پیش ما. آنجا دیگر فرمانده و غیر فرمانده نداشت. هر کس، هر سلاحی دستش میرسید، برمیداشت و میجنگید. مهدی تیربار برداشت و من آر.پی.جی، تا برویم بهعنوان نفر بجنگیم. برایمان مسلم شده بود که گرفتن جزیر قطعی است و باز دست برنمیداشتیم.
نزدیکهای صبح هنوز مشغول بودیم که خبر رسید عراق پل حمید را پشتسر گذاشته و دارد میآید توی جزیره. مهدی سریع یکی از مسؤلهای لشکر (شهید یاغچیان) را فرستاد برود پیش حمید، که تا رفت، خبر آوردند که توی جاده، 200 متر جلوتر از ما شهید شده.
به مهدی گفتم: «اینطور فایده ندارد. باید یکی از ما برود پیش حمید.»
حمید با صلابت و آرامش وضعش را مرتب گزارش میداد و درخواست نیرو و مهمات میکرد و بیشتر از همه خمپاره. میگفت: «خمپاره 60 یادت نره.»
ما هم در حد جیرهای که سهمیهاش بود، میفرستادیم؛ آر.پی.جی، کلاش، خمپاره 60. آخر ما مجبور شده بودیم مهمات را جیرهبندی کنیم. وسیله برای آوردن مهمات نبود. هواپیماهای دشمن هم هر تحرکی را زیر نظر داشتتد و شکارشان میکردند و هیچ مهمات و تدارکاتی به دست ما نمیرسید. هر نیرویی که میرفت عقب، فشنگهایش را تا دانه آخر میبردیم خط و بین بچهها پخش میکردیم. در همین اوقات بود که به مهدی گفتم: «من میروم پیش حمید.»
فاصلهمان با حمید زیاد نبود. پیاده رفتم. آتش آنقدر وحشی بود که هیچ نیرویی نمیتوانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا دید، خندید. گفتم: «نه خبر؟»
آتش شدیدتر شده بود. نمیخواست من آنجا باشم. تلاش کرد مرا ببرد جایی توی هور پنهانم کند. فاصله با عراقیها کم بود. با آر.پی.جی و نارنجک تفنگی و مسلسل و هر سلاحی که فکرش را بکنید، میزدند. گفتم: «لازم نیست حمیدجان. آمدهام پیشتان باشم، نه اینکه بروم تو سوراخموش قایم شوم.»
عراقیها آنقدر زیاد بودند که اگر سنگ میزدی، حتماً میرفت میخورد به سر یکیشان. با نفر زیاد و آتش قوی آمده بودند پشت کانال را پاکسازی کنند. یک گوشه پل هنوز دستشان بود، از همانجا نمیگذاشتند کسی عبور کند. دیدم خط را نمیشود نگه داشت و ماندن خیلی سختتر از رفتن است و رفتن هم یعنی از دستدادن کل جزیره و این هم امکانپذیر نبود یعنی در ذهنم نمیگنجید.
حمید آمد روی خاکریز و پهلوی من نشست. حرف میزدیم. گاهی هم نگاهی به پشتسر میکردیم و عراقیها را میدیدیم و آتش را، یا بچههای خودمان را. مهماتشان ته کشیده بود، داشتند با چنگ و دندان خطشان را نگه میداشتند. تیرها فقط وقتی شلیک میشد که مطمئن میشدند به هدف میخورد.
یک وانت تویوتا پر از نیرو داشت میآمد طرف ما –همهشان داشتند به ما نگاه میکردند و دست تکان میدادند- جلوی چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد، خون مثل آبشار سرخ از همه جایش جوشید و شره کرد و ریخت زمین. آنها نیروهایی بودند که داشتند میآمدند کمک حمید. حمید لبش را به دندان گرفت، خیره شد به خون. آمد حرف بزند که گفتم: «خدا... خودش همه چیز را ...»
سرم را انداختم زیر و گفتم: «حتماً... خیری در کار است.»
تصمیم گرفتیم پشتسرمان چند موضع دفاعی بزنیم تا اگر آنجا را هم از دست دادیم... و وای اگر آنجا را از دست میدادیم؛ سر تا سر کانال میافتاد به چنگشان و بعد هم پل و جزیره. تانکها خودشان را میرساندند به جزیره و جزیره میشد یک جهنم واقعی از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه میکردیم ببینیم کی کمک میرسید، یا کی خبری از شهید یا زخمیشدن کسی.
با مهدی تماس گرفتم، گفتم: «هرچی لودر سراغ داری، بردار ببر همانجا که خودمان نشسته بویدم. بگو سریع جاده را بشکافند، یک خاکریز بزنند، که وقت خیلی تنگ است.»
دیگر نه نیرو میتوانست برسد، نه آتش مقابله داشتیم و نه راهی برای رسیدن مهمات به خط. تصمیم گرفتم بمانم. احساس میکردم راه برگشتنی هم نیست... که یک خمپاره 60 آمد خورد کنارمان... و دیدم حمید افتاد... ترکشی آمد خورد به گلویش و ... خون از سرش جوشید روی خاک و...
این چنین، سپاه تمام استعداد خود را برای دفع تهاجمات دشمن و حفظ جزایر به کار گرفت. در این روند، شهادت و مجروح شدن تنی چند از فرماندهان هم، به مقاومت نیروها در جزیره جنوبی مجنون، جلوهای خاص بخشید.[1]
1 جزایری، سیدمسعود، مجنون؛ مروری بر عملیات بدر و خیبر، نشر: نسیم حیات با همکاری صریر، سال 1384، ص 55-62
تعداد بازدید: 797
http://oral-history.ir/?page=post&id=11756