انقلاب در واحد موسیقی
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
22 بهمن 1402
یکی از مهمترین گرفتاریهایم در واحد موسیقی مجموعه آدمهایی بودند که در حوزه موسیقی صدا و سیما کار میکردند. اغلب اینها نه خیلی انقلاب را میشناختند و نه به آن اعتقاد داشتند. از طرف دیگر، به ماندن انقلاب هم چندان امیدوار نبودند! فکر میکردند ماها نمیتوانیم دوام بیاوریم و بالاخره جا میزنیم. با این تصور با من همکاری نمیکردند. منتظر بودند که بالاخره روزش برسد و به قول خودشان، من بروم جایی که باید باشم!
این آرزو، برایم مایه دردسر شده بود. بالاخره برای تولید اثر هنری خوب، باید عواملی پای کار باشند و به تفکر و تخصص هنری نیاز است. همکاری نکردن عوامل موسیقی صدا و سیما یعنی دست خالی ماندنم در آن میدان. ای کاش مشکلم فقط همین بود. آن ایام، موسیقی از بیرون از صدا و سیما هم حسابی تحت فشار بود. از یک طرف فشار حوزههای علمیه وجود داشت که میگفتند موسیقی باید تعطیل شود و اگر موسیقی بخواهد این جوری ادامه پیدا کند، نمیشود. نفوذ چپیها به ویژه آدمهای سازمان مجاهدین خلق در صدا و سیما هم شده بود قوز بالا قوز! این نفوذ نامبارک، به ویژه در تولید صدا بیشتر بود.
آنها تلاش میکردند سیستم را به سمت خواستههای خودشان هل بدهند. گاهی در تشکیلات موسیقی صدا و سیما، سرودهایی تولید میشد که انحراف در آنها دیده میشد. مثلاً سرودی ساخته شده بود با این شعر:
اگر خدای به من فرصتی دهد یک روز
کِشم ز مرتجعین انتقامِ آزادی
تازه اگر فقط تولید میشد اشکالی نداشت، مسئله اینجا بود که این سرودها را بعد از تولید، از صدا و سیما هم پخش میکردند! خیلی جالب است که همین افراد سر چهارراهها میگفتند که این ریشوها، این آخوندها مرتجع هستند! یعنی از صدا و سیمای جمهوری اسلامی این سرودها پخش میشد و همزمان ما را مرتجع معرفی میکردند و میگفتند روزی از ما انتقام خواهند گرفت!
تولیدکنندههای موسیقی، از آهنگساز و نوازنده گرفته تا خواننده، جز گروهی انگشتشمار، دل در گرو انقلاب نداشتند. عده کمی هم کجدارو مریز رفتار میکردند تا ببینند چه میشود. این مجموعه کوچک نمیتوانست پاسخگوی نیاز گسترده جامعه بعد از انقلاب به موسیقی سالم باشد. آن روزها فکر میکردیم که موسیقیهای قبل از انقلاب، سلامت کافی ندارند و باید موسیقی جدیدی خلق شود. البته موسیقیها تا جایی که کلام داشت، تقریباً معلوم بود. کلام آن روز ما با کلام قبل از انقلاب طبیعتاً متفاوت بود، ولی آنجا که کلام در کار نبود، فکر میکردیم همهاش شکل طاغوتی دارد و بوی طاغوتی میدهد و شاید خیلی هم اشتباه فکر نمیکردیم. بالاخره مردم با آنها خاطره داشتند. نمیشد بگوییم اگر عین آنها را پخش بکنیم، هیچ اتفاقی نمیافتد، ولی از آن طرف هم برای تولید موسیقی سالم مشکل داشتیم. آهنگسازها آهنگ نمیساختند و خوانندهها نمیخواندند. میگفتند معلوم نیست اینها بمانند! برای چه بیاییم و خودمان را برای اینها خراب کنیم؟!
یادم هست که در آن شرایط چند ترفند مدیریتی به کار بردم تا شاید تغییری در آن روند حاصل شود. تا آن روز، یک مجموعه سفت و بستهای به عنوان کارمندان واحد موسیقی و تولید، روزی دو سه ساعت میآمدند تمرین میکردند و میرفتند. چیزی هم تولید نمیکردند. اجازه ورود هیچ چهره جدیدی را به جمع محدود خودشان نمیدادند. من برای شکستن این فضا واقعاً خیلی تلاش کردم. این تلاشها در دو جهت و زمینه انجام میشد. یکی اینکه وقتی دیدم هیچکس چیزی نمیسازد، خودم دست به کار شدم و ساختم. وقتی من میساختم، اینها بالاخره باید اجرا میکردند. وقتی هم که اجرا میکردند، برخلاف میلشان که نمیخواستند چیزی تولید بشود، چیزی تولید میشد. بالاخره بعضی از آنها با خودشان گفتند که این تحریم ما چه فایده دارد؟ ما کار نمیکنیم، این خودش کار میکند و پول کارها را هم خودش میگیرد، بهتر است خودمان برویم کار کنیم و خودمان هم پول بگیریم. یواش یواش تعدای از اینها این جوری آمدند جلو. برای بعضیهایشان هم ترفند دیگری به کار بردم. چهار نفر از این آقایان را که سنشان بیشتر از بقیه بود، صدا کردم؛ مرحوم حسین یوسف زمانی[1] بود و برادر ایشان، مرحوم حسن یوسف زمانی[2] و مرحوم رضا قلی ملکی و یکی دیگر که اسمش را به یاد ندارم. اینها در واقع پیرمردهای آن جمع بودند. به اینها گفتم: «من خجالت میکشم وقتی میبینم شما هر روز بلند میشوید، ساز دستتان میگیرید، به اینجا میآیید و مینشینید ساز میزنید و میروید. شما سرمایه این مملکت هستید. به نظر من لزومی ندارد که شما هر روز این مسیر را بیایید و بروید. من حقوقتان را به شما میدهم، شما هر موقع دلتان خواست بیایید.» از طرح این پیشنهاد، هدف داشتم. یکی از اهدافم این بودکه اینها نباشند تا بتوانیم چهار تا جوان به جایشان بیاوریم و خون تازهای وارد مجموعه کنیم. این جوانها نمیتوانستند آهنگساز باشند. نهایتاً میتوانستند نوازنده باشند، تازه این هم در صورتی بود که میتوانستیم نفرات جدید را خوب انتخاب کنیم. به این آقایان بزرگتر پیشنهاد دیگری هم دادم. به آنها گفتم از شما خواهش میکنیم با ین همه تجربهای که دارید، آهنگ بسازید. برای اینکه تشویقشان کرده باشم. گفتم: «اگر یک آهنگ بسازید و در شورا تأیید شود، پول دو تا آهنگ را به شما میدهم. اگر دو تا بسازید، پول سه تا را به شما میدهم.» در واقع به آنها انگیزه دادم برای اینکه هم سر کار نیایند، هم حقوق بگیرند و هم اینکه بابت آهنگسازیشان اضافه بگیرند؛ ولی فقط آهنگ بسازند.
میخواستم جنس کارشان عوض شود و این اتفاق افتاد. اینها رفتند خانههایشان نشستند. ما هم به جای آنها نیروی جوان آوردیم که آهنگ هم ساختند. یواش یواش چرخه تولید راه افتاد و چرخید. اینها آهنگ میساختند و شاعران انقلاب برای آهنگها شعر مینوشتند. من مطمئن بودم که اگر چرخ بچرخد، کار هم تکان میخورد.
افراد جدیدی که بهجای قدیمیها آوردم، اسمهایشان یادم نیست. فقط سعید زرینخی یادم مانده و یکی دیگر که علیآقا نام داشت. این علیآقا اوبوا میزد. اوبوا، سازی بود که قبلاً آقای رضا قلی ملکی میزد. هر دوی یوسف زمانیها ویلُن میزدند. دو تا ویلنیست جوان آوردم که هر دو هم خیلی خوب بودند. در این فاصله، نیروهای جوان زیادی را وارد واحد موسیقی کردم و شکل کار عوض شد. باتجربهها هم کمکم دست به کار شدند و کارهای خوبی هم ساختند.[3]
[1]. حسین یوسف زمانی متولد سال 1312 در سنندج، آهنگساز و نوازنده بود. او در دی 1392 در تهران درگذشت.
[2]. حسن یوسف زمانی متولد سال 1310 در سنندج، آهنگساز و نوازنده و رهبر ارکستر ایرانی، برادرِ حسین یوسف زمانی بود. او در مرداد 1388 در کانادا درگذشت.
3 منبع: رشیدی، روحالله، برخیزید: خاطرات شفاهی سیدحمید شاهنگیان، تهران، راهیار، 1397، ص 142 تا 145.
تعداد بازدید: 1099
http://oral-history.ir/?page=post&id=11722