سیصد و چهل و هفتمین شب خاطره – 2
مثل چمرانتنظیم: لیلا رستمی
18 بهمن 1402
سیصد و چهل و هفتمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 1 تیر 1402 با عنوان «مثل چمران» همراه با افتتاح سرای آموزشی شهید چمران در سالن معاونت آموزشی حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. 5 راوی همرزم شهید چمران در این برنامه؛ فریدون گنجور، محمد نخستین، دو برادر حسن و اسماعیل شاهحسینی و سیدعباس حیدر رابوکی بودند. اجرای این برنامه شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
راوی دوم برنامه حسن شاهحسینی از همرزمان و همراهان شهید چمران بود. وی در ابتدای سخنانش گفت: در نخستوزیری بودم که شهید چمران، باعنوان معاونت آقای بازرگان در امور انقلاب وارد نخستوزیری شد. همه در اطراف ما بودند. آن زمان 33 سالم بود و یک فرزند 3 ساله داشتم. باتوجه به تفکرم که پیرو امام(ره) بودم، شهید چمران را از همه آنهایی که آنجا بودند به اعتقاداتم نزدیکتر دیدم و جذب ایشان شدم. در محاصره پاوه، کردستان، سردشت و از شروع جنگ ایران و عراق تا 1360 که دکتر چمران به شهادت رسید، با او بودم.
در پاوه بودیم که شهید چمران وزیر دفاع شد. از کردستان که آمدیم تعداد محدودی نیرو داشتیم، به اهواز که رسیدیم نیرو نداشتیم؛ تنها نیروی داوطلبی که برای ما میفرستادند از صنایع دفاع بود. آنها هم بهخاطر وزارت دفاع میآمدند. به خوزستان که آمدیم منطقه جنگی وسیعتر شد و نیروی بیشتری نیاز داشتیم. شهید چمران دست به دامن آقای خامنهای شد. من حضور داشتم. چمران با آقای خامنهای تلفنی صحبت میکردند. حضرت آقا به دانشگاه جندیشاپور تشریف آوردند. سرهنگ سلیمی هم که بعداً امیر شد و به رحمت خدا رفت رئیس دفترشان بود. آقا از همان شب با شهرستانها تماس گرفتند تا اینکه برای ما نیرو آمد؛ منتهی نیروی آموزشندیده. از بقال، دانشجو، دکتر، مهندس، نجار و ... همه مردم آمدند. آموزش میدادیم و با آنها کار میکردیم. چون من از اهالی سهراه سیروس و سرپولک هستم، شهید چمران میگفت: «هر کدام از این نیروها که «داشمشتی» و «گردنکلفت» هستند را پیش حسن بفرستید.» من زبانشان را میدانستم. من 33 سال در زمان شاه زندگی کرده بودم. نیرو آمد که اصلاً نماز بلد نبود یا ریشش را مدل خاصی زده بود. رفتم گفتم: «آقای دکتر! جبههس، اینها چه چیزی هستند!» گفت: «ببین! اولاً که این نیروها ایرانی هستند یا خارجی؟» گفتم: «ایرانی.» گفت: «هر ایرانی با هر وضعیتی حق دارد از وطنش دفاع کند.» این عین کلمات خودش است. گفتم: «خب اینها را چهکار کنیم؟» گفت: «شما وظیفهات است با اخلاق اسلامی، که نشان میدهد فرمانده و کارگزار هستی، کاری بکنی که اینها بدانند راه تو درست است، راه آنها غلط است. به آنها نمیتوانی زور بگویی.» والله همین بچهها نمازخوان شدند، درست شدند و شهید شدند. چمران آدم بود. من از عمق وجودم چمران را دیدم و همه زندگی من را دگرگون کرد. ما چهار تا برادر بودیم، دو تا زنده ماندیم، یکی من هستم که 32 درصد جانباز هستم، یکی این حاجاسماعیلآقا که موتورسوار بودند، دو تا هم شهید شدند. مادر وصیت کرد و گفت: «اگر بنیاد شهید را نگاه کنید یا به بنیاد جانبازان بروید و برایشان مشکل درست کنید، شیرم را حرامتان میکنم.» ما هم عمل کردیم.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 1129
http://oral-history.ir/?page=post&id=11718