سیصد و چهل و هفتمین برنامه شب خاطره – 1
مثل چمرانتنظیم: لیلا رستمی
10 بهمن 1402
سیصد و چهل و هفتمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 1 تیر 1402 با عنوان «مثل چمران» همراه با افتتاح سرای آموزشی شهید چمران در سالن معاونت آموزشی حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. 5 راوی همرزم شهید چمران در این برنامه؛ فریدون گنجور، محمد نخستین، دو برادر حسن و اسماعیل شاهحسینی و سیدعباس حیدر رابوکی بودند. اجرای این برنامه شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
دکتر مجید شاهحسینی به نمایندگی از مرکز آموزش حوزه هنری، ضمن خیر مقدم به میهمانان گفت: امروز آموزش، توفیق دارد قسمت جدیدی با نام مبارک شهید چمران افتتاح کند؛ انشاءالله هنرجویان، این اسوه تقوا، جهاد و هنر را که امام(ره) بر همه این شئون شهید بزرگوار تأکید کرد الگوی خود قرار دهند. در دورهای که رد پای هنر شریف بسیار کمرنگ شده، بر همه فرض است که به بزرگمردی که پهلوانی، هنر مردی و به تعبیر امام(ره) شرف را بیمه کرد تأسی کنیم.
در ابتدای مراسم، مجری گفت: دقیقاً 42 سال پیش یعنی اول تیر 1360 و یک روز بعد از شهادت مصطفی چمران، امام(ره) در حسینیه جماران جملهای را در مورد شهید چمران فرمودند: «شماها چند سال دیگر در عالم نیستید. چمران هم نیست. چمران با عزت و عظمت و با تعهد به اسلام، جان خودش را فدا کرد و در این دنیا شرف را بیمه کرد و در آن دنیا هم رحمت خدا را. ما و شما خواهیم رفت، مثل چمران بمیرید.»[1]
راوی اول این برنامه شب خاطره، فریدون گنجور؛ عکاس و فیلمبردار با سابقهای بود که از نخستین ساعات جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و در ادامه هشت سال آن حضور داشت. وی همچنین در گوشه و کنار دنیا ازجمله آمریکا، اروپا و افغانستان در حوزه خبرگزاری و عکاسی نقشآفرینیهایی داشته است. چندین عنوان کتاب به زبان آلمانی و چندین مقاله و کتاب به زبان انگلیسی دارد؛ اما بهگفته خودش لحظه ورودش به جریان جبهه و جنگ، نقطه عطف و پیشرفت زندگیاش است.
راوی گفت: آن موقع از میدان انقلاب تا جلوی در دانشگاه مردم جمع میشدند و صحبت میکردند. هیچکس را نمیشناختم. بعضی وقتها اسم چمران را میشنیدم. وقتی به لبنان رفتم، هر جا میرفتم، میفهمیدند ایرانی هستم اولین سؤالی که از من میپرسیدند این بود: «مصطفی چمران یا مصطفی پمران را میشناسید؟!» که من میگفتم: «نه! نمیشناسم.» لبنانیها ایرانیها را بسیار دوست داشتند؛ همچنین امام موسی صدر را. وقتی به سلمانی میرفتم از من پول نمیگرفتند. بشکههایی بود که روی دوششان میانداختند و نوشیدنی میفروختند. وقتی به من نوشیدنی میفروختند پولش را نمیگرفتند.
روز 27 خرداد زمانی که درگیری در تپههای اللهاکبر و دهلاویه بود، سیداحمد با ستاد جنگهای نامنظم تماس میگیرد. سرگرد فرتاش که بعد از آقای دکتر همهکاره ستاد بود، به دکتر مخابره میکند که شما را دو فوریتی به تهران احضار کردند. ایشان هم خط را به آقای ایرج رستمی[2] میسپارند و غروب با هواپیمای نظامی که فقط روزی یک بار میآمد به تهران برمیگردند. دو روز بعد مجدداً با ستاد جنگهای نامنظم تماس میگیرند و آقای فرتاش میگویند ایشان دو روز پیش به تهران آمدند. اینجا لازم است به قسمتی از کتابی که آقای دکتر یزدی به اسم مصطفی چمران نوشته اشاره کنم[3]: «دکتر چمران بارها برای دیدن امام و دادن گزارش به تهران رفتند ولی ممانعت شد.» این بار زمانی بود که امام، بنیصدر را عزل کرده بود و به طور قطع فرماندهی کل قوا را به آقای دکتر میدادند. روز سوم هم منتظر میماند و برمیگردد.
در کتاب خاطرات همسرشان خانم غاده نوشته شده که نیمههای شب خانمشان یکهویی میگویند چطور شما آمدید؟ میگوید: «با هواپیمای خصوصی. آمدم از شما اجازه بگیرم که فردا شهید شوم.». یادداشتهای آخر دکتر چمران که در ماشین و در راه اهواز تا سوسنگرد نوشته شده است هم وجود دارد: «پاهای من شما چابک بودید. تمام عمر به من خدمت کردید. نیم ساعت دیگر صبر کنید و برای همیشه راحت خواهید شد...»
راوی در ادامه گفت: آقای دکتر آمدند. آن شب ما درگیری بسیار سختی داشتیم. عراقیها حمله کردند. ما تازه در دهلاویه خاکریز زده بودیم. آقای رستمی با ارتش تماس گرفت که توپخانه شلیک کند. گفتند آقای بنیصدر به ما دستور دادند که این کار را نکنیم. من بغل دستشان بودم. با آقای نخستین تماس گرفتند. گفتند چند تا خمپاره دارید؟ ایشان هم تعداد خمپارههای 60، 80 و 120اش را اعلام کرد. عراقیها حتی تا 90 متری ما هم رسیدند. خمپارههای منوری که عراق میزد جلوی ما را روشن میکرد. آرپیجیزنهایمان یکی شهید سیروس بادپا بود و یکی اسماعیل دهناد که هنوز در قید حیات است. بههرحال چند تا تانکشان را زدند و آنها به عقب برگشتند. نیم ساعت بعد ما را زیر آتش بسیار شدید گرفتند.
فاصله ما از روبهرو با دهلاویه 350 متر و از طرف کانال تقریباً 60-50 بود. عراق گرای خیلی دقیقی داشت و اگر خاکریزی که ما روی جاده زده بودیم سقوط میکرد باز آنها میتوانستند برگردند و سوسنگرد را بگیرند. بههرحال بار دوم که آتش بسیار سنگین ریختند، یک باره صدای سیروس را شنیدم که گفت: «وای جناب رفت». منظورش ایرج رستمی بود. ایرج رستمی شهید شده بود. به هر حال یک آمبولانس کادیلاک اتوماتیک آنجا بود که من آن را آوردم. فردای آن روز بچهها گفتند ما ده نفره زور زدیم! چطوری این ماشین را درآوردی؟! دو سه نفر از مجروحها را سوار کردم و به طرف سوسنگرد رفتم.
آنجا آقای علی درباننژاد مسئول مخابرات بود. آمد جلوی من گفت که رستمی زندهست؟! چی شده؟! گفتم: «زندهس». گفت: «نه! من مسئول مخابراتش هستم. بیخود چرا میگی؟ نیم ساعته صداش نمیاد.» به هر حال یک نفر به من داد که ما این مجروحها را به درمانگاه بردیم و بعد که برگشتم تقریباً بیست سی نفر نیروهای جوان که شاید معدل سنشان 17 سال بود، به زور با وسایلشان سوار ماشین کردند. چون در خط مقدم با جناح راست کانال که محمد قناد فرماندهاش بود و 4ـ5 سال در سپاه ماند و سپس شهید شد، بیشتر از 50-40 نفر نبودیم.
به هر حال من این بچههای جوان را سوار کردم و خودم هم سرم از پنجره بیرون بود که جاده را ببینم. جلو چهار - پنج نفر نشسته بودیم. همینطور که به خط نزدیک میشدیم شلیک و انفجار گلوله بود. احساس کردم پسر جوانی که کنارم بود خیلی ترسیده. به من گفت: اسم شما چیه؟ گفتم: گنجور. بلند گفت: به افتخار آقای جنگجو یک صلوات بدهید. من هم باهاشون صحبت کردم. گفتم: بچهها هیچ نترسید، هر جا من توقف کردم بدوید بروید پشت خاکریز. که همینطور هم شد. در حدود ساعت 5/4-4 صبح بود که درگیری تمام شد. عراقیها نتوانستند خاکریز را بگیرند و یادم است زیباترین اذانی که در زندگیام شنیدم، صدای بلند اذان اسماعیل دهناد بود.
یک کیسهخواب کرهای که برای مناطق سردسیر بود، پیدا کرده بودم. از ترس نیش عقرب در آن میخوابیدم و از حرارت آفتاب که رویم میافتاد بیدار میشدم. فکر کنم ساعت 5/7 یا 8 که داشتم آب به صورتم میزدم، از طرف کانال صدایی آمد: آقا آمبولانس را بیار. من هم پریدم پشت ماشین آهو. برانکارد را گذاشتند. گفتم: کیه؟ گفتند: دکتر. پسری در بهداری بود و ما به او دکتر میگفتیم. سر جاده که رسیدم دیدم که آقای دکتر چمران است و من فکر کرده بودم آن پسر مجروح شده.
وسایلم ده متر آنطرفتر بود. به راننده گفتم: ببین! کلید را برنمیدارم، صبر کن تا بروم وسایلم را بیاورم. این بیمعرفت هم گازش را گرفت و رفت. نمیدانم چقدر ناسزا گفتم. من هم با وسایلم مانده بودم. دویست سیصد متر جلوتر ماشین متوقف شد. نگو میخواستند به آقای دکتر سرم وصل کنند و مجبور شده بودند متوقف بشوند. خیلی با سرعت با ساک فیلمبرداری دویدم تا رسیدم. یادم است ماشین در حال حرکت بود که وسایلم را پرت کردم و خودم چند متری روی زمین کشیده شدم تا توانستم نفسزنان سوار ماشین شوم. کمی صبر کردم نفسم سر جا بیاید بعد شروع به فیلمبرداری کردم. فیلمش هست.
رسیدیم به درمانگاه سوسنگرد. درمانگاه سوسنگرد تازه تأسیس بود. دکتر هیچ مشکل تنفسی نداشت. این کسی که مسئول بود، دکتر بود. در فیلم میبینید یک پلاستیک داخل دهان دکتر گذاشته و بعد داخل دهان آقای دکتر لوله کرد. آقای دکتر که روی برانکارد خوابیده بود بلند شد نشست؛ ولی از عقب افتاد و خونریزی شروع شد. من فیلمبرداری را قطع کردم و به آن دکتر گفتم: تو دکتر هستی؟! خودش هم فهمیده و رنگش پریده بود. گفت: نه من تکنسین اتاق جراحی هستم. البته من این را بگویم که اصلاً و ابدا او را ملامت نمیکنم. برای اینکه آقای دکتر خودش خواسته بود که شهید شود. وقتی به درمانگاه رسیدیم، به علت خونریزی دکتر چمران همانجا شهید شدند. تمام این تصاویر ثبت شده است.
راوی در ادامه افزود: قبل از اینکه به جبهه خودمان بیایم در دره پنج شیر افغانستان با احمد شاه مسعود آشنا شدم. کار اصلی من در افغانستان بود. از روزی که شوروی آمد تا روزی که رفتند. در مسجد ژنو نمایشگاه با شکوه عکسی گذاشته بودیم. هفته بعد آن، یک استاد نظامی دانشگاه نظامی سنسیر که بزرگترین آکادمی نظامی فرانسه است، کارتی داده بود که با ایشان تماس بگیریم. بههرحال همدیگر را دیدیم. به علت اینکه عکسها از افغانستان بود، فکر کرده بود که من افغانی هستم. بعد از چند ساعت صحبت راجع به تاکتیکهای چریکی احمد شاه مسعود، وقتی فهمید من ایرانی هستم و در جبهه هم بودهام، گفت: خواهش میکنم خیلی زیاد هر چه میدانی به من بگو. چون ما در دانشگاه، روشهای جنگ صحرایی فیلد مارشال را که به روباه صحرا معروف بوده و نسبت شش به یک با متفقین میجنگیده، بعد تکنیکهای جنگ موشهدایان را که سیزده به یک با اعراب جنگیده تدریس میکنیم. ولی از دکتر چمران خیلی کم میدانیم، شاید سی به یک. گفتم: نه، صد به یک! و راجع به ابتکار شهید چمران که خاکریزهای آب میزده و این آب را بعداً جلوی تانکهای عراقی باز و تانکها را زمینگیر میکرده و اینکه دکتر تا وسط دشمن هم میرفته گفتم.
فریدون گنجور با اشاره به کتاب «انسان و خدا» یکی از آثار و نوشتههای ماندگار شهید چمران گفت: ما آدمهای خیلی زیادی داشتیم که در یکی دو بُعد بزرگ بودند، ولی چمران در همه ابعاد بزرگ بود. بهخصوص بُعد عرفانی و یتیم نوازی.
ادامه دارد
[1] . صحیفه امام؛ ج14، ص491
[2] . شهید ایرج رستمی در شهریور سال 1320 در شهر آشخانه از شهرهای استان خراسان شمالی متولد شد. وی جانشین شهید چمران در ستاد جنگهای نامنظم بود و در روز 31 خرداد سال 1360 در منطقه دهلاویه بر اثر اصابت گلوله توپ به شهادت رسید.
[3] . کتاب «یادنامه شهید بزرگوار دکتر مصطفی چمران»، مؤلفان: بنیاد فرهنگی مهندس مهدی بازرگان،ابراهیم یزدی، ناشر: شرکت انتشارات قلم.
تعداد بازدید: 1326
http://oral-history.ir/?page=post&id=11706