سیصد و چهل و ششمین برنامه شب خاطره - 5

تنظیم: لیلا رستمی

04 بهمن 1402


سیصد و چهل و ششمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 4 خرداد 1402، با حضور گروهان احیا و اعضای مؤسسه بهداری رزمی دفاع مقدس در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. راویان این برنامه، سردار علی‌اصغر مُلّا، دکتر عبدالله سعادت، دکتر احمد عبادی و داوود خانه‌زر بودند. آن‌ها درباره عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر با محوریت و نگاه به مداوای مجروحین با کمترین تلفات، خاطره گفتند. اجرای این برنامه را داوود صالحی برعهده داشت.

چهارمین راوی برنامه شب خاطره، داوود خانه‌زر متولد 1338 در فراهان اراک بود که به عنوان اولین مسئول بهداری تیپ نجف اشرف، در آذر 1359 وارد جنگ شد.

راوی در ابتدای سخنانش گفت: بنا به دستور فرماندهان آن روز در عملیات بیت‌المقدس که منجر به فتح خرمشهر شد،  مسئول بهداری تیپ نجف اشرف شدم. یگان‌های سپاه از عملیات فتح‌المبین به بعد شکل سازمانی تیپ و لشکر گرفت؛ ولی سازمان بهداری، از عملیات بیت‌المقدس در یگان‌ها به‌صورت عملی شروع به کار کرد. بیست سال بیشتر نداشتم که یکه و تنها وارد تیپ نجف اشرف شدم و تنها مسئول بهداری آن بودم. هیچ‌ تجربه‌ای در چرخاندن یگان و تشکیلات بهداری نداشتم.

فرمانده من شهید احمد کاظمی متولد 38 بود و دقیقاً هم‌سن بودیم. فرماندهی 16 گردان نیرو در عملیات بیت‌المقدس به عهده او بود. عراقی‌ها خاکریزی روی جاده خرمشهر اهواز زده بودند. شب اول ما به این جاده رسیدیم که سمت راست ما دشمن رخنه کرده بود و فردا شبش نیروهای ما به کمک یگان بغلی رفتند و به خط رسیدند. دوستان در جنگ بوده‌اند و می‌دانند که فرماندهان نزدیک عملیات خواب و خوراک ندارند. خدا را شاهد می‌گیرم که شهید احمد کاظمی دو شب متوالی شاید یک ساعت هم استراحت نکرده بود. ما یک اورژانس در لب کارون داشتیم. بنا به دستور، فردای‌ روز عملیات، اورژانس را که همان چادرهای هلال‌احمر بود، هفت هشت کیلومتر جلوتر بردیم و برپا کردیم. چادرهای هلال‌احمر بزرگ و به‌صورت خیمه و سی چهل متر بود. این اورژانس از نظر امنیتی صفر بود. شاید هم یک چیزی بالاتر یعنی مثل سیبل مقابل بود.

پزشک‌هایی که آمده بودند، پزشک‌های داوطلب بودند. سه پزشک داشتیم؛ دکتر طهماسبی را مسئول اورژانس گذاشتیم. ایشان پزشک بزرگواری هستند که متخصص هستند و الان هم در این مملکت خدمت می‌کنند. من خودم باید نیروهای امدادگر و نیروهای پزشک‌یاری را سازماندهی، پشتیبانی و حمایت می‌کردم که با گردان‌ها بروند. حول‌وحوش ساعت ده یازده صبح روز دوم عملیات، یک ماشین با چراغ روشن و بوق‌زنان وارد محوطه اورژانس شد. سردار سیف‌الله برادری از بچه‌های نجف‌آباد اصفهان که آن روز فرمانده یا مسئول اطلاعات عملیات لشکر بود من را صدا زد و گفت: «این مجروحی که در این ماشین قرار دارد فرمانده تیپ است، مواظب باش! اگر مقدور است ایشان را به اورژانس عمومی نبر» از نظر روحی خوب نبود که مجروحین و نیروها متوجه شوند که فرمانده تیپ یا لشکر مجروح شده است. کنار اورژانس عمومی، چادری هم گذاشته بودیم که چهار تخت معاینه به اضافه دستگاه‌های احیا و الکتروشوک در آن بود. به قول امروزی‌ها یک آی‌سی‌یو خیلی کوچک. مجروح هنوز صحبت می‌کرد. اگر به عکس‌های شهید کاظمی دقت کنید هنوز یک سیاهی روی صورتش هست. ترکشی تقریباً به اندازه بزرگتر از کف دست به صورتش خورده و آن را پاره کرده بود. خون‌ریزی خیلی شدیدی هم داشت که رویش را با یک باند گاز بسته بودند.

وقتی ایشان را روی تخت گذاشتیم، با آن لحن نجف‌آبادی‌ها، صدایم کرد: «داووده!» و اولین جمله‌ای که به من گفت این بود: «من را اعزام نکنند عقب‌ها.» گفتم: «باشه، ولی من که دستور نمی‌دم، پزشک‌ها دستور می‌‌دن.» چون من پزشک نبودم، آقای دکتر طهماسبی را که مسئول اورژانس بود صدا کردم و گفتم: «آقای دکتر! ایشون فرمانده تیپ است. لطفاً رسیدگی کنید که زیاد هم شلوغ نشود.» آقای دکتر و دو تا از همکاران دیگرش و یک رزیدنت جراحی متفق‌القول گفتند که ایشان باید به اهواز اعزام شود و در اینجا هیچ کاری نمی‌شود کرد. ضربه خیلی شدید بوده و ممکن است ضربه مغزی باشد. تا ده دقیقه دیگر ممکن است بیفتد و اینجا دستگاه رادیولوژی و امکاناتی نداریم. از پزشک‌ها اصرار و از ایشان انکار.

دوستانی که همراهش بودند از مسئولین اطلاعات عملیات بودند. گفتند نه نمی‌شود. ما در خط نیرو نداریم. اگر ایشان برود نیروها را چه کار کنیم؟! بالاخره پزشک‌ها را متقاعد کردم اگر بشود همان‌جا رسیدگی کنند و کار درمانی  ‌انجام شود. دکتر گفت: «کار بخیه را نمی‌شود انجام داد، چون سوختگی خیلی شدید است.» بالاخره کمی دبرید[1] کردند.‌ یک ذره زخم‌ها را جمع‌وجور کردند. آنجاهایی که خیلی سوخته بود جمع کردند. در همین گیر و داری که این‌ها داشتند رسیدگی می‌کردند، ایشان که عرض کردم دو شب متوالی واقعاً نخوابیده بود در حدود یک ربع بیست دقیقه‌ای یا بی‌هوش شد یا خواب رفت. من واقعاً نمی‌توانم آن لحظه را قضاوت کنم؛ اما از حالت طبیعی خارج شد. پزشک‌ها دوباره اصرار کردند که ایشان به عقب اعزام شود. گفتم: «نه آقا نمی‌شود، گفته به عقب نمی‌روم.» بعد از بیست دقیقه تا نیم ساعتی که بالای سرش منتظر ماندیم به هوش آمد. بعد از به هوش آمدن آنقدر گریه کرد که صورتش کاملاً خیس شد. حالت تشنج داشت که دکترها گفتند باید صددرصد اعزام شود. بعد از آن حالت گریه، یک ذره آرامش پیدا کرد. همیشه می‌خندید؛ یعنی ما ندیدیم که احمد کاظمی در سخت‌ترین شرایط به کسی اخم کند. احمد کاظمی مصداق آیه شریف « اشِدّاءُ عَلَى الکُفّارِ رُحَماءُ بَینَهُم» بود.

این ماجرا گذشت و من بعد از عملیات بیت‌المقدس از ایشان جدا شدم؛ ولی معاشرت حسنه ما باقی بود. به دفعات زیاد می‌رفتم و زیارتش می‌کردم. دوستانی که رزمنده بودند می‌دانند احمد کاظمی و مهدی باکری یک روح در دو جسم بودند. یعنی در زمان عملیات‌ هر کجا قرارگاه احمد کاظمی را پیدا می‌کردی، یگان، تیپ یا لشکر کناری‌اش حتماً شهید مهدی باکری بود. بعد از عملیات بدر و در یک شب زمستانی به اردوگاه شهید مدنی که مرکز تیپ نجف اشرف بود که البته آن موقع لشکر شده بود رفتم. ایشان ما را بعد از نماز مغرب و عشا به اتاق فرماندهی‌دعوت کرد. آنجا خیلی اصرار کردم و قسمش دادم که دلیل آن همه گریه چه بود؟! خداشاهد است بعد از نماز مغرب و عشا تا اذان صبح شاید شش هفت ساعت فقط اشک ریخت و در فراغ مهدی باکری گریه کرد که چرا من زنده ماندم!

گفت: «داوود! مدیون من هستی تا زنده‌ام این خاطره را در جایی عنوان کنی و من را قسم داد که تا روزی که شهید نشدم حق نداری جایی بازگو کنی.» و من اولین بار است که این امانت را در این جمع می‌گویم. فقط یک بار بعد از شهادت ایشان و بنا به خواست سردار فتحیان، من این را نوشتم و به فرماندهی کل سپاه دادم. شهید احمد کاظمی گفت: آنجا که من روی تخت افتاده بودم در حالی که صورتم زخمی بود و جای زخمم می‌سوخت، خیلی ناراحت بودم. ده دوازده گردان نیرو بچه‌های مردم که به نوعی من فرمانده‌شان بودم و باید از جان آنها حفاظت می‌‌کردم در خط هستند. الان من از خط آمده‌ام و روی تخت افتاد‌ه‌ام. توی این گیر و داری که خیلی ناراحت بودم و اشک می‌ریختم، پرده خیمه کنار رفت و نوری ظاهر شد. من چهره این آدم را نمی‌دیدم، اما صدایش، صدای خانمی بود که به من گفت احمد چته؟! باز تأکید می‌کنم چهرة این خانم پیدا نبود، اما این بزرگوار با همین لحن می‌گفت احمد چته؟! گفتم خانم من چیزیم نیست، من نگران بچه‌های مردم هستم که منتظر من هستند. بالاخره باید فرماندهی کنم، سر و سامان بدهم. گفت تو چیزیت نیست، پاشو. همین‌جور دقیقاً به من اشاره کرد گفت بلند شو، تو هیچیت نیست. آنجا من آرامش پیدا کردم و بیدار شدم.

راوی در ادامه سخنانش به خاطره‌ای از شهید بروجردی اشاره کرد و گفت: در جریانات کردستان ایشان فرمانده ما بود. بعد که من به تهران آمدم، به بهداری ستاد مرکزی سپاه منتقل شدم. یک روز رفتم حقوق بگیرم. من در آن زمان 2600 یا 2700 تومان حقوق می‌گرفتم. شهید بروجردی هم که فرمانده غرب کشور بود، برای گرفتن حقوقش آمده بود. در پادگان ولی‌عصر (عج) به او ریش‌قرمز می‌گفتند. همیشه می‌خندید، اصلاً خنده هنوز در عکس‌هایش معلوم است. من به آن مسئولی که پول می‌داد گفتم: تو را به خدا ببین! می‌گویند مملکت بی‌شاهه! (با خنده) فرمانده یک قرارگاه حقوقش از من کمتر است!» و واقعاً ایشان 200 تومن از من کمتر گرفت. آن برادری که مسئول مالی بود به من گفت تازه کجایش را دیدی؟! این همه‌ حقوق را برنمی‌دارد که! این نصف حقوقش را می‌برد به آقای مدرسی، نوه شهید مدرس که مسئول رفاه یا تعاون سپاه هستند هدیه می‌دهد. من بعداً از آقای مدرسی سؤال کردم، گفت: فلانی! بروجردی هر وقت حقوق می‌گیرد، نصف حقوقش را می‌آورد و برای کسانی که مشکل مالی دارند، بدون اینکه رسید بگیرد در این صندوق می‌ریزد. همه فرماندهان و عزیزانی که شهید شدند، حقشان و مزدشان غیر از شهادت نبود.

 

[1]. دِبریدمان (به فرانسوی: Debridement) به برش، برداشت یاحذف یک بخش از بافت مرده، عفونی‌شده یا صدمه‌دیده از بدن بیمار، به منظور تسریع روند جایگزینی یا ترمیمی طبیعی در بافت سالم اطراف آن و بهبود در آن قسمت گفته می‌شود.



 
تعداد بازدید: 1177



http://oral-history.ir/?page=post&id=11693