اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 82

مرتضی سرهنگی

23 دی 1402


وقتی پریدم داخل کانال با تعجب دیدم عده‌ای از سربازان ما بدون لباس و پوتین نشسته‌اند و یک پاسدار و چند سرباز مواظب آنها هستند. آن دو هلی‌کوپتر رفتند و ما هم همراه آن پاسدار و چد سرباز به عقب جبهه آمدیم و از بقیه قضایا خبر ندارم. اهل موصل هستم و کارم کشاورزی است. یک بستان دارم که در آن صیفی‌جات می‌کارم. بستان زیبایی است. ان‌شاءالله بعد از اضمحلال حزب بعث و هلاک شدن صدام وقتی به موصل آمدید این بستان زیبا را به شما نشان خواهم داد.

چند هفته از شروع جنگ گذشته بود. نیروهای ما در منطقه دشت‌عباس مستقر بودند.

روزی پیرمردی از قریه‌ای که نزدیک امامزاده عباس بود به واحد ما آمد. به اعتراض گفت «چرا خانه‌های ما را بمباران می‌کنید؟ ما مردمی مظلوم و بی‌دفاع هستیم. ساکنان قریه ما زیر بمباران شما کشته شده‌اند اگر با نیروهای نظامی جنگ دارید بروید با ‌آنها بجنگید. با ما چکار دارید؟»

پیرمرد حقیقت را می‌گفت. تانکهای ما قریه‌ها را به شدت گلوله‌باران کرده بودند. حتماً قریه پیرمرد هم یکی از آنها بوده است. پیرمرد تقاضایی داشت. گفت «کمی دست نگه‌دارید تا ما از قریه خارج شویم و به طرف نیروهای خودمان برویم.»

پیرمرد نزدیک شصت سال داشت. ریشش سفید و دور سرش چفیه پیچیده بود. صورتش استخوانی و کمی سوخته بود.

همه افسران و درجه‌داران، و به طور کلی همه نیروهای عراقی تصور می‌کنند افراد روستایی که به واحدها می‌آیند جاسوسند.

عده‌ای از درجه‌داران و سربازان با پیرمرد حرف می‌زدند و سئوالاتی از او می‌کردند. درجه‌‌داری به نام گروهبان یکم وسمی به آنها نزدیک شد و پرسید «این پیرمرد کیست؟» آنها ماجرا را گفتند. گروهبان وسمی گفت «اهل قریه اینجا چکار می‌کند؟ او آمده برای اینها جاسوسی کند.» و با عصبانیت کلاشینکف را مسلح کرد و در مقابل چشمان سایرین چند گلوله در صورت و سینه پیرمرد خالی کرد. پیرمرد در جا جان سپرد. ساعتی بعد چندی از افراد جنازه پیرمرد را دفن کردند. به خاطر دارم که ابتدا گوشه‌هایی از لباسهای پیرمرد از خاک بیرون مانده بود که بعد دوباره عده‌ای رفتند و جنازه را درست دفن کردند.

گروهبان خیلی زود چند درجه گرفت و ستوانیار شد.

فردا صبح فرمانده گروهان ما، سرگرد عیسی حسن عیسی، به ما گفت «هر کس سراغ پیرمرد را گرفت به هیچ‌وجه نگوئید او به اینجا آمده بود.» این سرگرد بعثی الآن اسیر است و در یکی از اردوگاههاست. او خیلی دوست داشت جنگ کند، لیاقت نشان دهد و درجه بگیرد.

صبح زود پیرزنی به موضع ما آمد و گفت «دیروز شوهرم به اینجا آمده. او می‌خواست شما تیراندازی نکنید و بگذارید ما به طرف دزفول برویم و هنوز برنگشته است.»

به پیرزن چیزی نگفتیم. فقط اظهار بی‌اطلاعی کردیم و گفتیم «او به این‌جا نیامده است.» پیرزن با ناله و زاری تأکید می‌کرد که «من خودم او را دیروز پیش شما فرستادم. شما نزدیکتر هستید به قریه ما. او نمی‌تواند راه دور برود. همین جا آمده.»

تنها جواب ما به پیرزن این بود که «شوهرت به اینجا نیامده است.» پیرزن چند دقیقه معطل ماند. معلوم بود نمی‌تواند باور کند. از طرفی بسیار وحشت‌زده و اندوهگین بود. کمی که صبر کرد گفت «پس اجازه بدهید با چند نفر از اهل قریه که به اطراف فرار کرده‌اند به دزفول برویم.» به او قول دادیم کاری به آ‌نها نداریم و او همراه چند نفر از اهل قریه می‌توانند از منطقه خارج بشوند. پیرزن رفت. نزدیک ظهر وانتی روی جاده اسفالت به سرعت به طرف نیروهای ایرانی می‌رفت. چند زن و پسر بچه داخل وانت نشسته بودند. ناگهان متوجه شدم گلوله‌ای از یکی از تانکهای ما شلیک شد. هنوز وانت را می‌پاییدم. در یک لحظه وانت به هوا پرت شد و تمام آن چند نفر هم در هوا معلق زدند. به طرف وانت رفتیم. سه پسربچه کوچک، یک پیرزن و یک پیرمرد کشته شده بودند یک مرد میان‌سال و پسربچه‌ای هم زخمی شده بودند. زخمیها را به پشت جبهه منتقل کردند. کشته‌ها را که به نظرم آن پیرزن هم در میان آنها بود به قبرستان امامزاده عباس بردند. دفن کردند همه چیز تمام شد.



 
تعداد بازدید: 1041



http://oral-history.ir/?page=post&id=11668