سیصد و چهل و ششمین برنامه شب خاطره - 3
تنظیم: لیلا رستمی
20 دی 1402
سیصد و چهل و ششمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 4 خرداد 1402، با حضور گروهان احیا و اعضای مؤسسه بهداری رزمی دفاع مقدس در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. راویان این برنامه، سردار علیاصغر مُلّا، دکتر عبدالله سعادت، دکتر احمد عبادی و داوود خانهزر بودند. آنها درباره عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر با محوریت و نگاه به مداوای مجروحین با کمترین تلفات خاطره گفتند. اجرای این برنامه را داوود صالحی برعهده داشت.
■
راوی دوم برنامه، دکتر عبدالله سعادت، متولد فروردین 1335، متخصص و تکنسین دارویی بود. وی امدادگری و دفاع را از مسجد جامع خرمشهر آغاز کرد. برشی از خاطره او در تیزر ابتدایی شب خاطره بازگو شد.
راوی در ابتدا با اشاره به اینکه خاطره ورودش به خرمشهر در کتابهایی مثل «دا»، «صباح»، «چراغهای روشن» و «پوتینهای مریم» هم آمده است، به تجدید خاطره پرداخت و گفت: من اصلاً رزمی نبودم. نه امریه داشتم و نه معرفینامهای. از خیابان نادری اهواز که نامش اکنون سلمان فارسی شده، با مینیبوس کرایهای هشت یا دوازده ریالی با کیف سامسونت، گذرنامه و تشکیلات به سمت خرمشهر حرکت کردم. وقتی وارد خرمشهر شدم، بلیط نداشتم و قطار هم به سمت تهران حرکت کرده بود. مینیبوسی آنجا بود که رانندهاش پیرمردی عرب بود. به من گفت: «وینت رو؟ (کجا میروی؟)» با وجود اینکه بچه خوزستان بودم، هنوز به خرمشهر نرفته بودم. جایی را هم بلد نبودم. یک نفر پشت سرم بود که گفت: «علی خلّی بن مسجد جامع» تا اسم «مسجد» را شنیدم آرامشی به من داد که من هم گفتم: «انا مسجد جامع». کلمه «خلّی» را یادم رفت بگویم.
وقتی به خرمشهر رسیدیم، از چهل متری که به طرف مسجد پیچید، یک دفعه عراق خمسه خمسه زد. عراق هنوز نیامده بود، ولی خرمشهر را با آن توپهای دوربردش که به آن خمسه خمسه میگفتند میزد. خمسه خمسه مثل کاتیوشاست؛ ولی گلولههایش پنج تاییست. اگر اولی را بزند چهارتای دیگر را هم به همان نقطه میزند. خلاصه موقع پیاده شدن یک پام بالا و یک پام پایین بود که یک دفعه راننده مینیبوس زد به فرار. چون میدانست که چهار تا گلوله باقیمانده خمسه خمسه میآید و همانجا هستیاش میرود. میگفتم: کرایه کرایه ...! کرایه را ندادم! دومی را زدند. خواستند سومیاش را بزنند که شهید فرخی گفت: آقا! بخواب، آقا! بخواب، انگار داره توی شانزهلیزه قدم میزنه! خب من هم با آن تیپ و لباس حیفم میآمد روی باروتها بخوابم. شهید فرخی من را هل داد و گفت: آقا! بخواب. ما که نمیتوانیم، جا نداریم که مجروح برداریم. من هم روی زمین خوابیدم. پنج تا را که زدند، هر کسی که روی زمین خوابیده بود بلند شد. خدا رحمتش کند شهید فرخی آمد من را بغل کرد، بوسید، عذرخواهی کرد و گفت ببخشید.
راوی در ادامه مشاهدات خود را از مسجد جامع خرمشهر اینگونه بازگو کرد: سمت راستم مسجد جامع را دیدم. داخل مسجد که شدم، پیرزنها، پیرمردها، برادرها، خواهرها و رزمندهها را دیدم که هر کس به کاری مشغول بود. یکی اسلحه تمیز میکرد. یکی تند تند نمازش را میخواند تا قضا نشود. نیروهای تدارکات، هندوانه، نان خشک و خرما را از کامیونها تخلیه میکردند. چیزی که بیشتر توجه من را جلب کرد، وجود برادرها و خواهرهای جوان امدادگر و وسایل آتل، سرم و دارو بود. من امدادگری و آتلبستن و تزریقات و بخیه زدن را بلد بودم. زیاد هم دستمان خالی نبود. همه با شلوارهای چهار جیب، شش جیب و لباسهای خاکی به خرمشهر آمده بودند، ولی من در مقابل با این تیپ آمده بودم! اینها بعداً در خاطراتشان نوشتند که چقدر پشت سر من خندیده بودند و متلکبارانم کرده بودند.
برادری بود به نام خلیل نجار که مسؤلیتی در آنجا داشت. پیش او رفتم و گفتم الان شب است، فردا چه کار کنم! دیدم رفت پیش همینها. من هم رفتم و گفتم: برادر من هم آمدهام. یکیشان به سر تا پایم نگاهی کرد و گفت: چه کاری بلدی؟! همین یک قلم جنس را لازم نداریم. بعضیها رو در رو یک دفعه خندیدند. بعضیها هم از پشت سر کمی خندیدند. بعد ما ماندیم و این برادر فرخی که خدا رحمتش کند به داخل آمد و گفت: اینجایی؟! مگه آمدی اینجا؟! گفتم: من هم دلم میخواهد فعلاً کمک کنم. اگر کاری از دستم بربیاید. گفت: خب بیا برویم پیش این برادر. دستش را کشیدم و گفتم: نه! نه! تو را به خدا فقط من را پیش اینها نبر که یک دفعه ضایع شوم. دیگر نمیدانم رفت چه چیزی در گوشش گفت. بعد دوباره آمد و گفت: بابا این یک شبه. مثل اینکه چند شب قبل، دو سه نفر پزشک آمده بودند؛ ولی شب که خمسهخمسه میزنند، صبح به بهانه دوش گرفتن به بیمارستان آرین یا طالقانی میروند. اینها هم از صبح احتیاج به پزشک، طبیب و جراح داشتند، ولی آنها رفته بودند. بههر حال این سبب شد که اینها گمان کنند که آنها که با آمادگی کامل آمدند اینطوری رفتند؛ این که تا نصف شب هم نمیکشد. با این وضعیت خود به خود غیبش میزند.
ماندم و خوشحال شدم. این مسجد چه جذبهای داشت! چه برنامهای داشت! همه جوانها، برادرها، خواهرها، پیرمردها، پیرزنها و افرادی که آنجا بودند خالصانه آمده بودند. از همین مسجد جامع به پل نو، شلمچه، گمرک و راهآهن و... اعزام شده بودند و شهید شده بودند. شاید نفس قدسی آنها در این مسجد باعث شد که من دیگر به تهران و خانه و دیدن پدر و مادر و... نروم. تنها آرزویم این بود که بتوانم در بین این رزمندهها بهعنوان یک امدادگر ساده و معمولی خدمت کنم.
راوی در ادامه گفت: شب که شد نمازمان را خواندیم. واقعاً هنوز در حسرت معنویت آن نماز مغرب و عشا هستم! خرمشهر تاریک و در خاموشی کامل بود. ستون پنجم عراقیها دوربینهای دید در شب داشتند و با لباس خرمشهریها تا مسجد جامع هم میآمدند. همه گزارشات را میگرفتند و همه جاسوسیها را میکردند و برمیگشتند. من خودم شاهد بودم یکی از شبها در صحن مسجد جامع، یک عراقی قشنگ بغل خودمان خوابیده بود. ساعت سه نیمه شب غیبش زد و بعد هم گزارشهای عجیبی رد شده بود. بچهها صبح زود بدون هیچ آذوقهای به شلمچه و گمرک میرفتند و گرسنه، تشنه، خسته و کوفته برمیگشتند. آنها واقعاً در مظلومیت به سر میبردند.
راوی در ادامه افزود: خرمشهر یکی از بنادر بزرگ و پر رونق ایران بود و خیلی از داروهای آنجا از شرکتهای معروف چند ملیتی ازجمله آبچنان، رُوشو و مِرکو وارد میشد. داروهای کمک مردمی هم تا سقف مسجد چیده شده بود. یک دفعه یک سری بیمار با علائم مسمومیت اسهال و استفراغ آوردند. برادر خلیلی گفتند ببخشید دکترمان رفته. چون تسلط زیادی روی داروها داشتم،گفتم این قرصِ فلان است؛ این آمپول فلان، این هم سرم فلان است. گفتند: «مگر شما ...!» گفتم: خب بالاخره یک خورده وارد هستم. گفتند: خب چرا نگفتی؟! گفتم: اینجا شما همه امدادگر هستید، من هم گفتم امدادگرم. مسمومها را تا سحر آوردند و در حیاط مسجد خواباندند. طوری شد که پیرمردها و پیرزنها پایهی سرم شده بودند. فردایش دیدم بیشتر داروها فوق تخصصی هستند. حیف است و به درد آنجا نمیخورد. این بود که به برادر خلیلی گفتم: هشت نفر را در اختیار من بگذار که این داروها را به بیمارستان شرکت نفت آبادان بفرستیم. داروها را بر اساس تاریخ انقضا و همچنین نوع مسکن و آنتیبیوتیک، دستهبندی و طبقهبندی کردیم و در صندوقهای جای خمپاره و اسلحه گذاشتیم. داروها و وسایل اولیه را هم که در خانه خیلیها پیدا میشود به برادرها و خواهرهایی دادیم که به طرف شلمچه، گمرک و پلیسراه میرفتند.
راوی در ادامه سخنانش گفت: یک هفته گذشته بود و هیچکس از فامیل و خانواده هم نمیدانست من کجا هستم. اینقدر سرگرم بودم که بعد از یک هفته با خودم گفتم: بنده خدا! آمدیم شما را بهعنوان ستون پنجم گرفتند! آخه نه یک برگهای! نه یک معرفینامه! آن وقتها که کارت ملی و موبایل و این چیزها نبود، فقط یک گذرنامه همراهم بود. چون میخواستم به خارج از کشور بروم. گفتم خب حالا میروم و دوره آموزشی میبینم و با لباس رزمی، معرفینامه و آمادگی کامل برمیگردم. ولی دیدم وضعیت بدتر شد و در همان هفته اول گفتیم وای! اگر این جنگ تا یک هفته دیگر ادامه پیدا کند و همینطور کشته، مجروح و خرابی داشته باشد چه میشود؟! خرمشهریها یا آنهایی که آنجا بودند، هنوز حمله عراق را باور نمیکردند. اصلاً حاضر به تخلیه خرمشهر نبودند. بههمین دلیل آن اوایل بیشترین زخمی و شهید را از افراد غیر رزمی داشتیم.
دیگر تصمیم به رفتن گرفته بودم که چند نفر رفتند و چند نفر از بزرگواران را واسطه قرار دادند که اگر شما بروید ما تنها میشویم. خلاصه ماندم تا شرایطی پیش آمد که با خانم زهرا حسینی در گمرک زخمی شدیم. دیگر ما ماندیم! از تاریخ اولین ورود من به خرمشهر 9 ماه تا خرداد طول کشید که مرحوم پدرم تازه فهمیده بودند و به خرمشهر آمدند. من مجروح شده بودم و شدیداً حالم بد بود. بعد از بهبودی من را به بیمارستان طالقانی بردند که در آنجا دوستان زیادی پیدا کردم. اولین درمانگاه در ایستگاه 7 آبادان[1] که نزدیکترین منطقه به ذوالفقاری[2] و راه عبوری بود با کیسههای شن سنگرسازی شد. بعضی شبها با آقای دکتر فرهودی -که آن موقع رئیس بیمارستان امام رضا(ع) و استاد دانشگاه بود و ما نمیدانستیم- مینشستیم و از تجربیات و برنامههایمان میگفتیم. روز هم در بیمارستان آرین بودیم که پس از مدتی دوستان و همان برادران و خواهران خرمشهری آمدند. بچههای فداییان اسلام هم از تهران آمدند و همه در هتل کاروانسرا بودیم. بچههای فداییان اسلام در گروه جنگهای نامنظم و چریکی بودند و در میدان تیر آبادان و در ذوالفقاری خیلی فعالیت داشتند. ما هم در ذوالفقاری آبادان و در میدان تیر و هر جا که بود به عنوان امدادگر یک لحظه بچهها را رها نکردیم.
راوی در پایان سخنانش به مظلومیت برادرها و خواهرها در سختی انتقال مجروحین به چوئبده[3] و جابهجایی با لنجها و هاورکرافت اشاره کرد و گفت: هلیکوپتر و پوشش هوایی نبود و مجروحین را بهسختی از بیمارستان جمع میکردند. بعد هم با اتوبوس و آمبولانس به چوئبده میرساندند. بعضی وقتها حرکت ماشینهای گلمالیشده به شب میخورد و به همین میدانی که در آنجا به آن «فلکه» میگفتند میرفتند. انتقال مجروحین در جاهایی مثل ذوالفقاری که در دید دشمن بود، با سرعت انجام میگرفت. وانتها و آمبولانسها چنان بالا و پایین میرفتند که گاهی مجروحهای مظلوم یا خود امدادگرها هم شهید میشدند یا زخم مجروحها بدتر میشد. سطح آب در خرمشهر بالا بود و جای دفن شهدا نبود. طرف عزیزش شهید شده بود ولی جای دفنش نبود و روی دستش مانده بود. حالا آیا بشود به آبادان ببرد یا نشود؛ خیلی حرف است!
ادامه دارد
[1]. ایستگاه7: منطقهای در جاده خسروآباد به آبادان در شرق بهمنشیر و حدفاصل بهمنشیر و کوی ذوالفقاری آبادان است. از آنجایی که اولین پلی که روی رودخانه بهمنشیر روبروی پالایشگاه آبادان به نام پل چوبی یا جسر بهمنشیر ساخته شده بود، بعدها ایستگاه شماره 7 اتوبوسرانی آبادان در محل احداث این پل قرار گرفت این پل به پل ایستگاه 7 معروف شد. پس از پایان جنگ پل جدیدی که در این نقطه ساخته شد به پل پیروزی یا ثامن الائمه شهرت یافت. (فرهنگ اعلام جغرافیایی 67-57، جلد اول)
[2]. ذوالفقاری: کوی ذوالفقاری در بخش شرقی شهر آبادان واقع است و در شمال آن رود بهمنشیر و در جنوب آن جاده خسروآباد قرار دارد. پس از تصرف کامل خرمشهر در تاریخ 4/8/59، عراقی ها از طریق منطقهای در حاشیه شمالی شهر آبادان در 8/8/1359 با نصب پل شناور روی بهمنشیر و با قطع نخلستانهای این کوی قصد داشتند آبادان را از مسیر جاده خسروآباد تصرف کنند که با اطلاع رسانی دریاقلی سورانی، مردم و سپاه آبادان خود را با شتاب به این نقطه رساندند و با ایجاد یک خط دفاعی که به جبهه ذوالفقاریه شهرت یافت از سقوط کامل شهر جلوگیری کردند. (فرهنگ اعلام جغرافیایی 67-57، ج اول)
[3]. چویبده/چوئبده(بندر تجاری): روستای چوئبده در 45 کیلومتری جنوب شرقی آبادان و 10 کیلومتری شمال قفاص در کنار رود بهمنشیر قرار دارد. در پی سقوط خرمشهر و محاصره آبادان؛ بسیاری از مردم با رساندن خود به این روستا از طریق رودخانه بهمنشیر با لنج یا بالگرد به بندر امام خمینی(ره) و ماهشهر رفتند. اسکله چوئبده در عملیات والفجر8 محل نقل و انتقال مهمات و نیرو بود. (فرهنگ اعلام جغرافیایی 67-57، ج اول)
تعداد بازدید: 1049
http://oral-history.ir/?page=post&id=11667