اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 80
مرتضی سرهنگی
09 دی 1402
همراه پاسدار مجروح راه افتادم. کمی که آمدیم یک آمبولانس از راه رسید و سوار شدیم. یک بسیجی زخمی هم در آمبولانس خوابیده بود. دائم زیر لب میگفت: «یا مهدی... یا مهدی...» به صورتش نگاه میکردم. واقعاً شرمنده شده بودم. او در چه عالمی سیر میکرد و من کجا بودم! معنی حقارت را در آن آمبولانس فهمیدم. دقایقی گذشت. بسیجی رو به من کرد و گفت: «چرا به جنگ ما آمدهای؟ مگر نمیدانستی در مقابل اسلام قرار میگیری؟ چه کسی مرا زخمی کرد، تو و امثال تو، برای از بین بردن نیروهای اسلام آمدهاید.» من از خجالت سردرد گرفته بودم. به او گفتم: «میبینی که من سلاحی ندارم. من صبح آمدم به خط مقدم و شب اسیر شدم. حتی یک گلوله هم شلیک نکردم. مرا به زور آوردند.»
بسیجی نوار قرمزی به پیشانی که روی آن «یامهدی» نوشته شده بود و برای من بسیار جالب بود. تا آن وقت نیروهای اسلامی را ندیده بودم و نمیدانستم چه شکل و شمایلی دارند. پس از حدود نیم ساعت به عقب رسیدیم. داخل سنگر یک پاسدار رفتیم و نشستیم. پاسداری را هم که پول و لوازم مرا گرفته بود از خط مقدم رسید و همه لوازم و پولم را پس داد و گفت: «اینها اموال شما است که به امانت از شما گرفتم» خیلی تعجب کردم. او چطور مرا پیدا کرد و چرا پولها و لوازم مرا پس میدهد؟ به او گفتم «من به هیچ کدام از اینها احتیاج ندارم. دلم میخواهد آنها را به شما هدیه کنم.» او نپذیرفت.
ساعتی گذشت. تقریباً صبح شده بود. به پاسداری گفتم «دو شب است نخوابیدهام. اجازه بدهید ساعتی استراحت کنم.» او پذیرفت و من خوابیدم. وقتی بیدار شدم ارتشیان و پاسداران برایم کمپوت و نان آوردند. بعد آمبولانس دیگری آمد و من به اتفاق افسری که بعد از من اسیر شده بود سوار شدیم و به آبادان رفتیم.
اسم افسر اسیر سمیر عبدالنبی بود. او الآن در داودیه است. یک سرباز مسلح هم محافظ ما بود. در بین راه به سرباز گفتم «دوست دارم ساعتم را به شما هدیه بدهم.» و او نپذیرفت. به او گفتم «من خیلی مایلم که به یک رزمنده ایرانی هدیهای بدهم و از صمیم دل راضی هستم.» ولی آن سرباز هدیه را قبول نکرد...
وقتی به آبادان رسیدیم داخل کارخانهای جمعمان کردند. ظهر برای ما غذا آوردند و بعدازظهر به طرف اهواز حرکت کردیم در اهواز نیز در حیاط کارخانهای اتراق کردیم. پانزده روز در اهواز ماندیم و بعد به تهران آمدیم.
در مدت اسارتم همه چیز را فهمیدهام و در آینده میدانم که باید چگونه باشم. خدا را شکر میکنم که عمرم به دست صدام تمام نشد. انشاءالله میمانم تا شاهد تمام شدن عمر سراسر ننگین صدام باشم.
یک ماه میشد که جنگ شروع شده بود و من به عنوان سرباز احتیاط در پادگان ناجی بغداد بودم. روزی دستور آمد که واحد ما به طرف خرمشهر حرکت کند. البته پادگان ناجی یکی از بزرگترین پادگانهای عراق است و در واقع مرکز ارتش عراق در همین پادگان قرار دارد.
واحد ما به طرف خرمشهر حرکت کرد. روز بعد به شلمچه رسیدیم. در شلمچه توقف نسبتاً کوتاهی داشتیم تا دربارة بعضی مسائل توجیه و بعد وارد خرمشهر شویم.
واحد ما را جمع کردند، فرمانده ما سرهنگ ستاد سلیمان عبدالله زیاد اهل استان رمادی سخنرانی کرد. او بعد از حرفهای بسیاری گفت «ما میخواهیم وارد خرمشهر شویم. در این شهر لوازم و اسباب گرانقیمت بسیاری است. احدی حق ندارد کوچکترین دستدرازی به این وسایل بکند. در خانهها و مغازهها هر چه وسایل و لوازم بخواهید هست اما مال مردم است و مردم این شهر مسلمان و مؤمن هستند. برداشتن این اسبابها حرام است. هر کس کوچکترین شیئی بردارد مجازات خواهد شد. این اسباب به مردم تعلق دارد. مال دولت نیست که شما هر چه دلتان خواست بردارید. واحد حرکت کرد. بعدازظهر وارد خرمشهر شدیم و دیدیم آنچه را که نمیبایستی میدیدیم. خانهها و مغازهها ویران، اسباب و وسایل در خیابانها و پیادهروها پراکنده و درها شکسته بود و یک شهر درهم کوبیده پیش رو داشتیم.
تعداد بازدید: 1258
http://oral-history.ir/?page=post&id=11643