اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 79
مرتضی سرهنگی
02 دی 1402
یکی از دخترها که همکلاسی ما بود گفت: «اگر بنا باشد حجابم را بردارم ترکتحصیل خواهم کرد و دیگر به دانشگاه نخواهم آمد.» این دختر تا آخر حجابش را حفظ کرد و فارغالتحصیل شد و رفت.
بعد از انقلاب اسلامی دستگیری دانشجویان و مردم مؤمن عراق شدت گرفت و آمار دستگیرشدگان هر روز بالا رفت. دوستی داشتم به نام سالم عبدالامیر که سال سوم پزشکی را در دانشگاه بصره میگذراند. روزی به دانشکده او رفتم و سراغش را گرفتم. گفتند «نیامده.» پس از چند روز که دستگیرش کردهاند.
تقریباً نُه ماه پس از دستگیری سالم عبدالامیر توسط یکی از اقوامم مطلع شدم او را تیرباران کردهاند. قضیه از این قرار بود:
شبی یکی از کارکنان گورستان به منزل خواهر سالم عبدالامیر میآید و محرمانه به او میگوید «شب گذشته جنازۀ برادرتان را به گورستان آوردند و به من گفتند که او را دفن کنم. و تأکید کردند که نباید کسی از محل دفن مطلع شود. وقتی جنازه را دیدم شناختم. بعد از مراسم او را دفن کردم. من به شما میگویم اما نباید به کسی بگویی فردای آن روز خواهر سالم عبدالامیر به گورستان میرود و آن شخص محل دفن را نشان میدهد. او میخواهد علامتی روی گور بگذارد ولی آن مرد میگوید بعثیها میفهمند و همه ما را دستگیر میکنند. حتی به آنها سفارش میکند از آن پس شب برای فاتحهخوانی به گورستان بروند. بعدها مطلع شدم که خانواده سالم عبدالامیر به ایران رانده شد و مادرش در ایران آنقدر بیتابی کرده که مرده است.
آیا در جهان کشوری میشناسید که به اندازه عراق در آن کشتار و خفقان باشد و اینقدر بر ضد اسلام فعالیت کند و جوانهایش را اعدام کند تا زمینههای انقلاب اسلامی در عراق تضعیف بشود؟ یکی از جوانهای تحصیلکرده من هستم که با زور به جبهه رانده شدم تا در مقابل نیروهای اسلام قرار بگیرم و در جهت نابودی اسلام تلاش میکنم. الحمدالله اسیر شدم و زنده هستم و در آینده که انشاءالله چندان دور نیست برای انتقام گرفتن از حزب بعث و صدام حیوانصفت در صف لشکریان اسلام که عازم کربلا میشوند خواهم بود.
من سه ماه بیشتر در جبهه نبودم. روزی که نیروهای شکستناپذیر شما به شلمچه حمله کردند اسیر شدم. ابتدا نیروهای ما در کرخهنور بودند. بعد از سه ماه ما را به طرف نشوه که از نواحی بصره است حرکت دادند. ظهر به این منطقه رسیدیم و ماندیم تا عصر. بعد حرکت کردیم به طرف شلمچه و در یک پاسگاه ایرانی که نامش را متأسفانه نمیدانم مستقر شدیم و صبح به طرف خرمشهر رفتیم. بعد در منطقهای مستقر شدیم که گفتند نیروهای ایرانی میخواهند از آنجا حمله کنند ماندیم تا ساعت دهونیم شب. حمله نیروهای شما آغاز و ساعت یازده همه چیز تمام شد و نیروهای شما به موضع ما رسیدند عدهای فرار کردند و عدهای هم به اسارت در آمدند. ما حتی سنگر هم برای خودمان درست نکرده بودیم. برای همین کشته زیاد دادیم.
من و یک سرباز دیگر که اهل موصل بود به نام فتح با هم بودیم. فتح کشته شد و من دستهایم را بالا بردم و گفتم «اللهاکبر. برادرها، من میخواهم تسلیم شوم.» دو پاسدار جلو آمدند. یکی از آنها گفت «تو از کجا فارسی بلدی؟» گفتم «اهل کربلا هستم. فارسی را از پدر و مادر یاد گرفتهام. هیچ مایل نبودم به جنگ نیروهای اسلام بیایم ولی مجبور بودم و میترسیدم پدر و مادرم به دست حزب بعث کشته شوند. اکنون تنها کاری که از دستم برمیآید این است که خودم را تسلیم کنم. همه نیروهای ما کشته شدند و فرمانده هم که یک سرگرد بود فرار کرد.» یکی از دو پاسدار مرا بوسید و دیگری دستش زخمی بود سیبی به من داد. بعد اولی محتویات جیبهای مرا گرفت. سیصد دینار پول، یک ساعت و یک نامه و چیزهای دیگر بود.
تعداد بازدید: 1474
http://oral-history.ir/?page=post&id=11631