سیصد و چهل و پنجمین برنامه شب خاطره -4

تنظیم: لیلا رستمی

22 آذر 1402


سیصد و چهل و پنجمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 7 اردیبهشت 1402 در رواق شهادت (محوطه حوزه هنری انقلاب اسلامی) برگزار شد. در این برنامه، سرتیپ دکتر نصر‌الله عزتی، نظامعلی صالحی و امیر سرتیپ دوم محمدرضا فولادی به بیان خاطرات خود پرداختند. راویان، خاطرات اولین گروه اعزامی دانشجویان دانشگاه افسری امام علی(ع) را به مناطق عملیاتی دفاع مقدس در سال 1359 به فرماندهی شهید سرلشکر نامجو بیان کردند. اجرای برنامه را داوود صالحی برعهده داشت. شهید تازه‌تفحص‌‌شده؛ آشوری، «شهید جانی بت اوشانا» از شهدای اقلیت‌های مذهبی، میهمان ویژه این برنامه شب خاطره بود.

  •  

راوی دوم برنامه، سرتیپ دوم نظام‌علی صالحی در ادامه سخنانش گفت: در هشتمین روز جنگ یک دفعه خبر آوردند که تانک‌های عراقی به پادگان دژ آمده‌اند و زاغه مهمات‌ها را منفجر کردند. شهید جوانشیر افسر خیلی شجاع و واقعاً نترس و وطن‌پرست بود. آمد و گفت: من بیست نفر آرپی‌جی‌زن می‌خواهم. به من اشاره کرد و گفت شما هستی؟ گفتم بله. بیست نفر آرپی‌جی‌زن انتخاب شدیم و با یک تویوتا به بیرون شهر رفتیم. حالا نه آبی برده بودیم و نه بی‌سیمی. ایشان ‌فرمودند به‌صورت آتش و مانور جلو می‌رویم، همان‌طور که در دانشکده افسری یاد می‌‌دهند. مثلاً‌ سه نفر می‌خوابند و سه نفر آتش می‌کنند. به همین شکل جلو می‌روند.

من شمردم سی چهل فروند تانک بود که زاغه مهمات‌ها را با گلوله ثاقب منفجر کرده بودند. آن‌جا بیابان بود و این موشک‌ها منفجر می‌شدند. خانه‌های سازمانی را هم می‌زدند. من گفتم جناب سروان! الان نمی‌شود این کار را کرد. گفت: نه، همین که من می‌گویم. ما دستور را اجرا کردیم. همکارم یعنی کمک‌آرپی‌جی‌زن من آقای مولایی افسر خیلی خوب و بچه همدان بود. تعدادی هم تیر داشتیم که یک طرفش را او نگه داشته بود و یک طرف را من. خلاصه رفتیم جلو. یک جای جوی‌مانندی بود که آنجا خوابیدیم. مدت کوتاهی عراقی‌ها به ما تیراندازی نمی‌کردند. می‌خواستند جلو برویم تا اسیرمان کنند؛ ولی بعد از مدتی تیرها روی سرِ ما بارید و ویژ ویژ صدای سفیر گلوله‌ها می‌آمد. فقط کافی بود سرمان را بالا بیاوریم تا آبکش شود.

رادمنش یکی از دانشجوها بود که به من گفت من دارم از تشنگی می‌میرم؛ آب داری؟ گفتم: دارم ولی نمی‌توانم برای شما بیاورم، پرت می‌کنم بردار. قمقمه را به سمتش پرت کردم. یک خورده آب خورد و گفت خیلی داغ است. گفتم دیگه همینجوره، چون آن‌جا خرماپزان بود و آن موقع خرمشهر خیلی گرم بود. ما همین‌طور در جوی خوابیده بودیم که دیدیم دو فروند هواپیما آمدند. نمی‌دانستیم مال کجاست! بعد متوجه شدیم هواپیماهای خودمان است! خلبانان قهرمان و شجاع هواپیما را تیغه کردند و بمب‌هایشان را روی تانک‌های عراقی‌ها ریختند و رفتند. دوباره برگشتند به سمت دیگری، تیغه کردند و بمب‌هایشان را ریختند. همه تانک‌ها آتش گرفتند و منفجر شدند.

سروان جوانشیر گفت بلند ‌شوید عقب‌نشینی ‌کنیم. ما خواستیم عقب‌نشینی کنیم که دو فروند نفربر عراقی از پایین و بالا حرکت کردند تا ما را دور بزنند و ببرند. تا نزدیک ما رسیدند شهید جوانشیر گفت اینها را بزنید. آن دو نفربر را با آرپی‌جی زدیم و بعد عقب‌نشینی کردیم. داشتیم عقب‌نشینی می‌کردیم که عراق خمسه خمسه یعنی 5 تا 5 تا می‌زد. زمین پر از آتش و دود و گرد و خاک شد. سروان جوانشیر گفت از داخل گرد و خاک بروید. من خوابیده بودم. آرپی‌جی دستم بود می‌خواستم بلند شوم دیدم یک چیزی آمد جلوی ما سوت کشید و توی شکمم خورد. بالای دو تا نارنجک بود که خیلی درد شدیدی گرفتم. برگشتم گفتم جناب سروان جوانشیر! من تیر خوردم. گفت پسر تو خمپاره خوردی! برو بخواب توی آن چاله. اگر هم جان داری به طرف شهر برو. در دانشکده افسری به ما گفته بودند تا بدنتان گرم است، خودتان را نجات دهید. داشتم به شکل زیگزاگ به طرف شهر می‌دویدم که صدای داد جوانشیر را شنیدم. برگشتم دیدم که او هم تیر کالیبر 50 خورده و روده‌هایش بیرون است. با همین وضع گفت بروید نیرو بیاورید و نگذارید این نامردان بیایند داخل مملکت ما.

خلاصه من رفتم؛ ولی وقتی نزدیک جاده دیگر جان نداشتم.‌ یک تیر هم از پشت آمد و خورد به من، ولی اثر چندانی نداشت. یک علی محرابی بود که بعداً معاون اطلاعات عملیات نیروی زمینی شد. گفتم محرابی! باز من تیر خوردم. گفت: پسر تو مثل گونی کاه می‌مانی، همش می‌خوری، می‌گی من تیر خوردم. خندیدم. کمیته‌ای‌ها من را به بیمارستان مصدق بردند و در آنجا عملم کردند. وسط عمل به هوش آمدم ولی نمی‌توانستم تکان بخورم. یک لحظه فکر کردم دارم از این کُره خاکی کَنده می‌شوم؛ یعنی من آن زمان مرگ و زندگی‌ام را دیدم، ولی دوباره بی‌هوش شدم. دم غروب به هوش آمدم.

فرمانده‌‌مان آقای خیرخواهان آمد و گفت آقای صالحی! از آن بیست نفری که رفته بودید، هشت نفر شهید شدند و بقیه هم مجروح شدند و ما آنجا دائم درگیر هستیم. عراقی‌‌ها شب بیمارستان را بمباران کردند. همه پزشکان جان‌پناه گرفته بودند. ساعت 12 شب، یک سِرُم در یک دستم و یک سرم در دست دیگرم؛ به همراه سی بخیه روی شکمم. یک خاور فرستاده بودند، گفتند می‌خواهیم آن‌ها که جان دارند به دارخوین ببریم. ما را به دارخوین بردند، پس از آن اهواز و بعد هم تهران. در بیمارستان 502 بستری بودم که مادرم به بیمارستان آمد. همین که بالای تخت من رسید آژیر خطر به صدا درآمد. مادرم پرسید چیه؟!  گفتند احتمال دارد بمباران شود. گفتم زود ملحفه‌ات را بکش، ملحفه را بکش! بمب اذیتت نکند. بعد از آن کلی خندیدیم. به مادرم گفتم فکر کردی بمب یا موشک از ملحفه عبور نمی‌کند!

راوی در ادامه خاطرات خود گفت: سیصد نفر فداییان آقای خلخالی در قالب بسیج در خرمشهر حضور داشتند و واقعاً فداکاری کردند. تکاوران نیروی دریایی یا همان کلاه‌‌سبزها هم حضور داشتند و من تکاوری را دیدم که یک پایش رفته بود ولی باز تیراندازی می‌‌کرد. 

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 1344



http://oral-history.ir/?page=post&id=11618