اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 75
مرتضی سرهنگی
04 آذر 1402
وقتی از بیمارستان به اردوگاه بازگشتم بعد از چند وقت اسرای عملیات رمضان را به اردوگاه ما آوردند. بسیاری از آنها مرا میشناختند. وقتی مرا دیدند حیرتزده پرسیدند «مگر تو کشته نشدی؟»
به آنها گفتم «نه. میبینید که زنده هستم.» یکی از اسرا که با من در آن حمله شرکت داشت تعریف کرد «بعد از سوختن پست فرماندهی عقبنشینی کردیم. فرمانده تیپ دستور داد که یک هلیکوپتر با موشک پست فرماندهی را منهدم کند. به او گفته بودند جنازه ستوان... داخل پست فرماندهی است. گفته بود اهمیت ندارد. آن نفربر باید منهدم بشود زیرا نقشه و اسرار نظامی داخل آن قرار دارد. فردا ساعت هشت صبح یکی از هلیکوپترها با موشک پست فرماندهی را منهدم کرد. ما خیال کردیم شما تکهتکه شدهاید. اعلام کردند که شما کشته شدهاید. حتی به خانوادهتان هم اعلام کردند و آنها مجالس سوگواری گرفتند.»
بعد از شنیدن این حرفها تمام جریانی را که اتفاق افتاده بود برایشان شرح دادم و گفتم «خداوند راضی نبود من زندهزنده داخل آن پست فرماندهی بسوزم و ذغال شوم» میبینید، اگر بسیجیهای شما نیم ساعت دیرتر به سراغ من آمده بودند حالا در اینجا نبودم که با شما حرف بزنم و از داخل آن پست فرماندهی مستقیم به جهنم میرفتم. خانوادهام برای همیشه حتی از دیدن جنازه من محروم میشدند.
از خدای بزرگ سپاسگزارم که عمر دوبارهای به من داد تا او را در حد توانم بشناسم، تا امام زمان را بشناسم، تا امام زمان را بشناسم، و تا نایب او امام خمینی و ملت شریف شما را بشناسم.
اکنون خانوادهام از زنده بودن من مطلع هستند و همین چند روز پیش نامهای از آنها دریافت کردم که خیلی خوشحالم کرد.
وقتی در جبهه سومار بوم حادثهای اتفاق افتاد که میتواند گوشه بسیار کوچکی از ظلم و جنایتی را که از جانب صدام بر ملت شما رفته است نشان دهد.
روزی گروهی از کشتیهای ما ـ حدود چهل نفر ـ برای شناسایی اطراف منطقه چقمان میروند. ایشان به دو نفر چوپان برخورد میکنند که مشغول چراندن تعداد زیادی گوسفند بودند.
فرماندهی این گروه گشتی به عهده دو نفر افسر به نام سرگرد عزیز حمدان الجنابی و ستوان یکم علی عطیه بود.
یکی از افسرها به چوپانها میگوید به امام خمینی فحش بدهند. یکی از چوپانها دلیل این کار را میپرسد و این دو افسر میگویند «دلیل ندارد. تو باید فحش بدهی.» یکیشان میگوید «چه فحشی!؟» افسرها میگویند فلان فحش. چوپان هم معطل نمیکند و همان فحش را به صدام میدهد. افسرها عصبانی میشوند و چوپان را با چند گلوله شهید میکنند. چوپان دیگر را اسیر میکنند و همراه گوسفندان به موضع میآورند. چوپان اسیر را به مقر ضداطلاعات میبرند که خبری از او ندارم. این را هم خوب است بدانید که مدتها تیپ از گوسفندان آن دو چوپان ارتزاق میکرد. وقتی هم که من به جبهه خرمشهر آمدم هنوز تعداد زیادی از گوسفندان باقی بودند.
نمیدانم کدامیک از افسرها آن چوپان بیچاره را شهید کرد ولی این را میدانم که یکی از دو افسر بوده که این جنایت را مرتکب شده است.
همانطور که گفتم زندگی دوبارهام را مدیون رزمندگان شما هستم و آرزو دارم بتوانم طوری محبتها و زحمات شما را جبران کنم و انشاءالله اولین قدم برای این کار بیان این مطالب بوده باشد.
چند ماه از جنگ گذشته بود و من در منطقه دیوانیه عراق نگهبان کارخانه و اسلحهسازی بودم. بعد از 9 ماه به جبهه فرستاده شدم. شش روز بود به جبهه طاهری آمده بودم که نیروهای شما حملهای با رمز ولایت فقیه در جبهه دارخوئین کردند. افراد جیشالشعبی در جبهه زیاد بودند. آنها همه اهل استان رملادی بودند. در این منطقه قریههایی بود که ویران شده و تنها چند دیوار کوتاه و تپههایی از آنها به جای مانده بود. افراد جیشالشعبی که اکثراً بعثی و بسیار وحشی هستند در این منطقه خیلی اسباب اذیت دیگران را فراهم میکردند.
تعداد بازدید: 1185
http://oral-history.ir/?page=post&id=11576