خاطرات روزانه شهید غلامرضا صادق‌زاده

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

28 آبان 1402


6 آذر 1360

به نام آنکه بنده‌های حقیر خود را از نظر دور نداشته و دور نخواهد داشت. به نام آنکه هر گاه به یادش بوده‌ام و از یادش نبرده‌ام خود را به گونه‌ای در برم ظاهر کرده است.

7/30 شب ـ سنگر گروه مین ـ چولانیه

نمونه‌اش حضور امشب من در سنگرهای چولانیه واقع در اطراف سوسنگرد است. دیشب با فهیم در تهران ـ خانه خودمان ـ صحبت کردم. دقایق اول فقط به گوش دادن خنده‌های او و تحویل چند خنده گذشت. تمام صحبتهایم را که برای گفتن آماده کرده بودم یادم رفت ـ مخصوصاً وقتی شنیدم که دو درصد امکان دیدن امام به صد در صد ترقی کرده است. نمی‌دانید که چقدر خوشحال شدم! بزرگترین آرزویم پس از «دیدار خدا ـ که همانا شتافتن به دیار باقی در صحنه حق و باطل است، دیدار امامم، مرادم، مرشدم، رهبرم و مرجعم بود که آن هم به یاری خدا و کوشش فهیم و همکاری آقای کروبی جور خواهد شد.

پول کم داشتم. صحبت خیلی زود قطع شد.

شب در اردوگاه تصمیم گرفتم که صبح به عنوان حمام و بعد صبحانه و تلفن از اردوگاه خارج شوم. تمام بچه‌ها مایل بودند که روز جمعه از اردوگاه خارج شوند.

صبح زدیم بیرون. ساعت 15/6 تا ساعت 5/8 توی حمام بودیم و حسابی رخت‌هایمان را شستیم. بعد از خوردن صبحانه، به تلفنخانه رفته و با تهران تماس گرفتم. خود فهمیم گوشی را برداشت. دلم هوای گوش دادن داشت، ولی واجب بود که صحبت کنم. گفتم که یکی از رفقایم به تهران خواهد آمد. به وسیله او فیلم و پول بفرستند که قول‌اش را داد. فهیم گفت که برایم نامه فرستاده است. می‌خواست که جوابش را فوراً بدهم ـ نگفته بود هم می‌دادم. با مادرش که صحبت کردم گفت: «خیلی بد شده که برای ما نامه نفرستاده‌ای.» تصمیم گرفتم فوراً نامه‌ای بنویسم.

بعد از تلفن، برای وقت‌گذرانی می‌خواستیم برویم سینما، ولی بین راه رفتیم نمایشگاه سپاه که خیلی خیلی جالب بود. جملات و شعرهای زیبایی داشت که یادداشت کردم. آنهایی که خوب بودند می‌نویسم:

اگر جان جامه تقوا برگیرد

حصار بسته و بی‌روزن این آسمان به رویش باز می‌گردد

روان تشنه‌اش آماده پرواز می‌گردد

ز بام این جهان پرواز او آغاز می‌گردد

ای عاشقان ای عاشقان من جان جانان یافتم

ای صادقان ای صادقان من نور ایمان یافتم

قسمتی از وصیت یک شهید:

اگر اشکی بر مزارم می‌ریزید برای اسلام باشد نه برای مرگ من.

خطاب به شهیدی بی‌دست و پا و سر که در تصویری مشخص شده است، در مقابل سؤال: «خانه دوست کجاست؟» چنین جواب داده شده که: «از تو باید پرسید».

در این نمایشگاه عکسی بود که یک جوان سراسر زخمی را نشان می‌داد. تصویر، با چشمان سبزش فریاد می‌زد: مرگ بر آمریکا.

خیلی دوست داشتم که با فهیم دو تایی نمایشگاه را می‌دیدیم که حتماً آلوچه آلوچه اشک می‌ریخت و من غصه می‌خوردم. راستی به فهیم گفتم که موفق به گریه کردن شده‌ام که کلی خوشحال شد. یک جمله زیبای ترکی هم به معنای «دوستت دارم» گفت که از یادم رفت ـ خیلی یواش گفت!

به علت نور کم شمع مابقی خاطرات به صبح می‌ماند و خارج از سنگر.         والسلام

 

به نام آنکه سرما را آفرید و به نام کسی که آتش و گرمی را خلق کرد و به نام آنکه نور را آفرید.

1360/9/7 ـ ساعت 7 صبح ـ کنار بخاری،‌ مشغول لرزیدن

باری، به علت کمی نور دیشب خاطرات را نیمه‌کاره گذاشتم و اکنون آماده ادای دین هستم.

بعد از دیدن نمایشگاه فوری به نمازجمعه رفتیم. نیمه‌های نماز بود که رسیدیم. پس از نماز به همراه دو نفر از بچه‌ها داشتیم خارج می‌شدیم که اسماعیل سرپرست گروه مین را دیدیم. با موتور دنبال بچه‌ها می‌گشت. ما را فوری به اردوگاه رساند و اعلام کرد که باید سریعاً تجهیز شویم، چون تا یک ساعد دیگر به منطقه چولانیه (منطقه فعلی) خواهیم رفت. به هر صورت به اسلحه‌خانه رفتیم و یک «کلاش» نو و زیبا به همراه سه خشاب ـ از آنهایی که رنگ زرد دارند و شکل چوب هستند ـ به ما تعلق گرفت. این کلاش، تاشو بود. نمی‌دانم که این رفیق جدید تا کی با من خواهد بود و در چه مواقعی؛ که انشاءالله درباره‌اش خواهم نوشت.

قرار بود گروه 9 نفره ما به منطقه اعزام شود، ‌ولی 4 نفر از بچه‌ها، صبح، بعد از حمام به راه خودشان رفتند. فکر می‌کنم موقع اعزام در سینما مشغول وقت‌گذرانی بودند؛ که معلوم خواهد شد. به هر حال ما پنج نفر را اعزام کردند، با یک استیشن آبی‌رنگ که راننده دبشی داشت. به سمت سوسنگرد حرکت کردیم. فاصله 55 کیلومتر بود. اکثر این راه قبلاً دست عراقیها بود. گویا تا ده کیلومتری اهواز امده بودند. تانکها و سلاحهایشان که درب و داغون و پر از شعار بچه‌ها بود، نشان از فضاحت فرارشان داشت. قبل از فرار، پلهای جاده را خراب کرده بودند. تیرها را کنده یا سیمهای برق را قطع کرده بودند؛ خلاصه حسابی خرابکاری کرده بودند. البته به همت جهاد خودمان دوباره تیر سیم‌های برق کاشته و برق کشیده شده است. پلها را هم نوسازی کرده‌اند.

در بین راه گروههای کوچک ارتش را می‌دیدی که سلاحهایشان را استتار کرده و در حال چرت و یا بازی بودند ـ با بیکاری طی می‌کردند. یک نکته جالب هم دیدیم: با وجودی که منطقه پر از وسایل جنگی است و حالت کاملاً نظامی دارد، روستائیان در زمین‌های خود مشغول کشت و کار هستند. این صحنه‌ها روحیه خیلی خوبی به ما داد، تا آنجا که می‌خواستم پیاده شده و صورت و ریش تک‌تک‌شان را ببوسم ولی حیف که نمی‌شد! ماشین با سرعت زیاد به سمت سوسنگرد در حال حرکت بود.

رسیدیم به سوسنگرد؛ و به قول تابلوی سپاه در اول شهر به «شهر عاشقان شهادت». عجب جمله زیبا و پرمعنایی! امیدوارم ما نیز در جرگه یکی از آن عاشقان قرار بگیریم.

با نزدیک شدن به شهره حالتی خوش مرا دربرگرفت، انگار پر گرفته بودم! دلم هوای پرواز داشت.

با یکی از بچه‌ها به نام «جعفر» ـ که خیلی خوب با هم جوش خورده‌ایم ـ صحبتهایی کردم که اگر خدا خواست و من به دیار باقی شتافتم، گردن‌بند گلوله‌ای اهدایی فهیم را به همراه این دفترچه و کیف بغلی‌ام که خیلی خیلی دوستش دارم، به تهران بفرستد. او قول مساعد داد که هر دو از خدا خواستیم که ما را در کمال آگاهی و پر از وارد کردن سخت‌ترین ضربه ـ که از قدرتمان برمی‌آید ـ به کافران بعثی، به دیار خود بخواند.

از سوسنگرد می‌گفتم... با نگاه سطحی که در حین گذشتن از شهر داشتم، گمانم بر این است که حتی یک خانه نیز در شهر نمی‌توان یافت که بدون علامتی از گلوله توپ و خمپاره باشد. این شهر بعد از جنگ، محتاج بچه‌هایی کاری و عاشق است که بیایند و از بیخ اینجا را نوسازی کنند. باید بگویم که سوسنگرد چند بار از طرف بعثی‌ها پر و خالی شده و به قدرت خداوندی اکنون چندین کیلومتر ـ یعنی تا اینجایی که الان نشسته‌ام ـ آنها را عقب زده‌اند. انشاءالله در همین چند روز تا پشت مرزها فرار خواهند کرد.

از شهر گذشتیم و به سمت چولانیه خارج شدیم. پس از چندین کیلومتر به این محل رسیده و با بچه‌های آشنا برخورد کردیم. همگی خوشحال بودیم. در بین آنها «وحیدی» نامی بود که «اصفاهونی!» بود و خیلی خوب لهجه. مرا به یاد اصفهانیهای سازمان می‌اندازد که خیلی وقت است آنها را ندیده‌ام ـ بخصوص «علیرضا» را. وحیدی وقتی مرا دید، جمله‌ای گفت که خیلی چسبید. او گفت: «چهره‌هایتان عجب نورانی شده!» این چنین به نظرش رسیده بود.

به سنگر گروه مین رفتیم. بچه‌های دیگر را هم که مشغول تدارک حمله بودند، دیدیم. قرار بود اول بروند و در میدان مین دشمن معبر بزنند؛ با پرچمهایی که روی آن شعار «لا اله الا الله» و «الله‌اکبر» نوشته بود. هر یک از آنها فانوسی داشت شب‌نما که فقط نیروهای خودی می‌دیدند.

آنجا بود که فهمیدم تمام آن فکرها ـ که امشب شریک حمله خواهیم بود و جلو خواهیم رفت و از بعثی‌ها خواهیم کشت ـ خالی بوده و قرار است به جای بچه‌هایی که جلو می‌روند در داخل سنگر بمانیم و پس از حمله، میدان مین را پاک‌سازی کنیم. کلی دمغ شدیم؛ خوب انتظارش را هم داشتیم، زیرا تجربه ما کافی نبود و حالا حالاها باید پشت خط بایستیم تا نوبت رفتن برسد!

بچه‌ها حالی داشتند! هر کس وصیت‌اش را به رفیق خود می‌کرد. یکی از بچه‌های «ترک‌آباد» گنبد خِرِ مرا گرفت و به گوشه‌ای برد. فکر می‌کرد که من در گنبد کاره‌ای بودم. می‌خواست بابای پیرش را از کارخانه سنگ‌بری بیرون بکشم و کار سبکتری برایش پیدا کنم. قول مساعد دادم.

بچه‌ها یکی یکی خداحافظی می‌کردند و ما برایشان از خدا، خواستار پیروزی بودیم.

بچه‌ها اول شب رفتند و ما هم در سنگر زیر یک چراغ توری، با نان و پنیر و مقداری هم مربا ـ که نمی‌دانم چه اسمی دارد ـ مشغول شدیم که خیلی چسبید.

در عملیات دیشب یکی از بچه‌ها تیر خورده بود که بردنش اهواز.

وقت صبحانه است؛ یک صبحانه تکمیل، با سماور و قوری در زیر آفتاب.[1]

والسلام.

 

 

[1] منبع: یادداشتهای سوسنگرد، خاطرات روزانه شهید غلامرضا صادق‌زاده، تهران؛ حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، 1369، ص 29.



 
تعداد بازدید: 1251



http://oral-history.ir/?page=post&id=11567