اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 73

مرتضی سرهنگی

20 آبان 1402


ما واقعاً از شما خجالت می‌کشیم. من از اول جنگ در جبهه بودم. مدت زیادی در منطقه حاجی عمران سر کردم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این منطقه روزی به دست نیروهای اسلام بیفتد. البته در این منطقه افراد کومله و دمکرات کرد می‌آمدند و ما آنها را تجهیز می‌کردیم. چیزهایی به آنها می‌دادیم. خودم شاهد بودم: خمپاره 120 میلیمتری با مهمات، پوتین، لباس، ارزاق و ادوات دیگر.

شیخ عزالدین حسینی هم می‌آمد. او را نمی‌شناختم اما یک روز گفتند «یک هلی‌کوپتر می‌آید. به طرفش تیراندازی نکنید.» پرسیدم «چرا روی این هلی‌کوپتر تأکید می‌کنند.» دوستانم برایم توضیح دادند که این هلی‌کوپتر مخصوص شیخ عزالدین حسینی رئیس یک گروه از مخالفان جمهوری اسلامی است.

ارتش عراق هلی‌کوپتر در اختیار او گذاشته بود. بیشتر به شهر سلیمانیه می‌رفت ـ به منطقه چوارته، هلی‌کوپتر به دستور صدام و توسط فرماندهان لشکر هفت سرتیپ نزار عبدالکریم فیصل، اهل دیاله، در اختیار شیخ عزالدین حسینی بود. شیخ، در سلیمانیه با این سرتیپ ملاقات می‌کرد و گاهی هم به بغداد می‌رفت. سرتیپ نزار عبدالکریم فیصل یکی از مقامات بزرگ حزب بعث و دارای رتبه شعبه، یکی از درجات عالی این حزب کثیف و جنایتکار است.

حقیقتی را به شما بگویم: آن شب که به دست پاسدارهای شما اسیر شدم و دیدم که آنها سربازان مجروح ما را پانسمان و مداوا می‌کنند خجالت کشیدم. وقتی پاسدارهای شما به ما گفتند «فریاد بزنید الله‌اکبر.» در حالی که اشک شرم از چشمانم سرازیر بود و در حالی که با چشمان اشکبار به صورت نورانی پاسداران شما خیره شده بودم با تمام وجود فریاد کشیدم «الله‌اکبر» و آن گاه احساس کردم که از هر بند و بندگی آزاد شده‌ام.

فرمانده بی‌شعور ما از پشت جبهه در بی‌سیم فریاد می‌زد: «حمله کنید. بروید جلو. ایرانیها را تارومار کنید. یک نفرشان را هم زنده نگذارید»، بدون اینکه خبری از نیروهای شما داشته باشد و بداند که نیروهای شما چقدر قابلیت رزمی دارند، چند نفرند، چه سلاحی دارند و غیره.

فرماندهان ارتش عراق بعد از عملیات فتح‌المبین و جبهه طاهری خرمشهر گیج و دیوانه شده بودند. دیگر عقلشان کار نمی‌کرد. آنها وقتی فهمیدند نیروهای شما می‌خواهند خرمشهر را آزاد کنند از تمام جبهه‌ها نیرو به طرف خرمشهر سرازیر کردند. شش بار ما را وادار به حمله کردند تا قدرت حمله را از شما سلب کنیم. هر شش بار با شکست و تلفات زیادی مواجه شدیم. طبیعی است که چاره‌ای جز عقب‌نشینی نداشتیم. در حمله آخر، فرمانده از پشت بی‌سیم دستور حمله داد. ساعت پنج یا شش بعدازظهر بود که در یکی از جبهه‌ها حمله کردیم. من هم داخل پست فرماندهی بودم و به طرف نیروهای شما می‌آمدم. یک موشک آرپی‌جی به پست فرماندهی اصابت کرد و من به شدت زخمی شدم و از هوش رفتم. آن طور که بعدها به من گفتند، بعد از آتش گرفتن پست فرماندهی نیروهای ما عقب‌نشینی کرده بودند و من بی‌هوش و نیمه‌جان تنها مانده بودم.

نمی‌دانم چه مدتی گذشت. یک وقت متوجه شدم سروصدایی می‌آید. چند نفر می‌خواستند درِ آهنی پست فرماندهی را باز کنند ولی به علت سوختگی و صدمه دیدن باز نمی‌شد. بالاخره با تلاش زیاد در باز شد و نور آفتاب را روی صورتم احساس کردم. آنها لاشه مرا بیرون کشیدند و متوجه شدم تمام تنم، حتی موهای سرم، ابروهایم و پلکهایم سوخته است. آنها جز بسیجیهای شما نبودند. با زحمت مرا بیرون کشیدند و به پشت جبهه آوردند و بلافاصله به یکی از بیمارستانهای اهواز منتقلم کردند. دوازده روز در بیمارستان اهواز بستری بودم. بعد به تهران منتقل شدم و یک ماه و نیم در بیمارستان نیروی هوایی بستری بودم.

باید بگویم تا آخرین دقایق عمرم محبت و زحمات دکترها و پرستارهای شما را فراموش نخواهم کرد. آنها مرا دوباره زنده کردند. زندگیم را مدیون شما ایرانیهای مسلمان و مؤمن هستم. در بیمارستانهای شما هشت لیتر خون به من تزریق کردند و یکی از چشمهایم را تحت عمل جراحی قرار دادند و مداواهای زیادی کردند.

وقتی بسیجیهای شما مرا از داخل پست فرماندهی بیرون کشیدند، ساعت هفت‌ونیم صبح روز بعد از حمله بود. ساعت هفت بعدازظهر زخمی شده و تا هفت‌ونیم صبح فردا بی‌هوش داخل پست فرماندهی مانده بودم.



 
تعداد بازدید: 1262



http://oral-history.ir/?page=post&id=11552