اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 72

مرتضی سرهنگی

13 آبان 1402


از نیروهای ما فقط سیصد نفر به عقب برگشتند. وقتی عقب‌نشینی می‌کردیم بالای کوهها نیروهای شما را دیدم. تقریباً سی و پنج نفر بودند. آنها نیز ما را می‌دیدند ولی نمی‌دانم چرا به طرف ما تیراندازی نکردند. فکر می‌کنم آنها به ما رحم کردند زیرا نیروهای ما از هم پاشیده بود و هیچ نظم و سازمان درستی نداشت.

بعد از عقب‌نشینی، به منطقه مسیب آمدم. مسیب در خاک خودمان و در حومه شهر حله است. در این منطقه واحدهای از هم پاشیده را سازماندهی کردند و من از آنجا به تیپ 426 از لشکر 14 منتقل شدم و به گیلان غرب آمدم. فرمانده این تیپ سرهنگ برهان خلیل محمد قبلاً فرمانده ضداطلاعات لشکر هفت بود.

این سرهنگ قبلاً از ارتش عراق اخراج و بعد از جنگ توسط صدام دوباره به ارتش دعوت شده بود. دلایل اخراج او را نمی‌دانم ولی می‌گفتند زنش عراقی نبوده و خیلی هم فساد می‌کرده است.

در همان روزهای اول ورودم به گیلان غرب سرهنگ برهان خلیل نقشه تصرف چند ارتفاع را کشیده بود. از این ارتفاعات فقط ارتفاع شماره 994 را به خاطر دارم. نیروهای ما توانستند سه ارتفاع را تصرف کنند و تعدادی از سربازان شما را به اسارت بگیرند. سربازان شما را به پشت جبهه آوردند و همه را ردیف کرده نشاندند یکی از ایشان هنوز بی‌سیم روی پشت داشت و همان‌طور که روی زمین نشسته بود خیلی آهسته و مخفیانه با نیروهای شما ارتباط داشت و موقعیت خودش را اطلاع می‌داد. افراد ما وقتی متوجه این عمل شدند آن سرباز را کتک زدند و بی‌سمی را گرفتند. بعد ازچند ساعت هلی‌کوپتری آمد تا اسرای شما را به بغداد ببرد، هنگام سوار شدن به هلی‌کوپتر، آن سرباز بی‌سیم‌چی، با جسارت تمام فرار کرد. اما هنوز چند متر دور نشده بود که سرهنگ برهان خلیل خودش با کلاشینکف او را هدف قرار داد. جنازه او همان جا ماند.

یک بار سرهنگ برهان خلیل به ما گفته بود «یک سرباز مجروح ایرانی در بالای یکی از ارتفاعات مانده است. هیچ کس حق ندارد او را پایین بیاورد. بگذارید همان جا بماند و بمیرد.»

وقتی این حرف را از سرهنگ شنیدم یاد روزی افتادم که از جبهه میمک عقب‌نشینی می‌کردیم و نیروهای شما با اینکه به ما تسلط داشتند تیراندازی نکردند.

آن روز که نیروهای ما این سه ارتفاع را تصرف کردند، عدنان خیرالله وزیر دفاع در منطقه بود و بعد از شنیدن خبر پیروزی به سرهنگ برهان درجه تشویقی داد. بعدها این سرهنگ از درجه سرهنگ دومی به سرتیپی رسید و چند ماه پیش هم بالاخره به دستور صدام اعدام شد و به اسفل‌السافلین رفت. البته می‌گفتند صدام به او تهمت زده و گفته است او به ارتش عراق خیانت کرده ولی تا آنجا که من می‌دانم او یکی از غلامان صدام در قساوت و بی‌رحمی کم نظیر بود.

یک ماه در گیلان غرب بودم. بعد به چنانه آمدم و شش ماه در آن‌جا بودم.

شب روز 82/5/5 متوجه شدم نیروهای شما از پشت ما به شدت تیراندازی می‌کنند. با فرمانده گردان تماس گرفتم و جریان را به او گفتم. فرمانده دستور داد «360 درجه بچرخید و تیراندازی کنید تا یک ساعت دیگر نیروهای کمکی می‌رسند.» این کار را کردیم و درگیر شدیم، به امید این که نیروهای کمکی خواهند رسید. ولی آنها هرگز نیامدند. بعد از چند ساعت از سنگر بیرون آمدیم و دیدیم محاصره شده‌ایم و پاسداران شما مجروحان ما را مداوا و سوار آمبولانس می‌کردند. از این کار انسانی بسیار خوشحال شدم و باز هم مقایسه کردم رفتار عراقیها را با نیروهای ایرانی. حقیقتاً خجالت کشیدم. پس بی‌درنگ دستهایم را بالا گرفتم و تسلیم شدم.

همین چند روز پیش دکتر اردوگاه که خودش هم اسیر است به من می‌گفت «دیگر نمی‌توانم بروم از مرکز بهداری دارو بگیرم.» گفتم «چرا؟» گفت «هر وقت که صدام به شهرهای ایران موشک می‌زند من دیگر خجالت می‌کشم پیش دکترهای ایران بروم و برای اسرا دارو بگیرم.»

ما واقعاً از شما خجالت می‌کشیم. من از اول جنگ در جبهه بودم. مدت زیادی در منطقه حاجی عمران سر کردم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این منطقه روزی به دست نیروهای اسلام بیفتد.



 
تعداد بازدید: 1346



http://oral-history.ir/?page=post&id=11540