خاطرات امیر سرتیپ دوم اکبر فتورائی
پادگان قوشچیبه انتخاب: فائزه ساسانیخواه
02 مهر 1402
شهریور سال 1359 به همراه همسر و دوست و همکارم آقای محمددوست که افسر نیروی هوایی بود به مشهد مقدس مشرف شدیم. آقای محمددوست خانهای در مشهد داشت که این مسافرت را در منزل وی ساکن بودیم.
روز اول مهر ماه به تهران بازگشتیم. در طول مسیر ایستگاه راهآهن تا منزل، ازدحام جمعیت در مقابل نانواییها توجه ما را سخت به خود جلب کرد. با تعجب علت آن را از راننده تاکسی که ما را به مقصد میرساند، سؤال کردم. گفت: «مگر خبر نداری جنگ شده؟» پرسیدم: «جنگ کی با کی؟» با پوزخند پاسخ داد: «بَه، آقا رو، کی با کی نه، کجا با کجا.» و دوباره با همان لحن ادامه داد: «دیروز هواپیماهای عراقی مهرآباد رو بمبباران کردند، خبرش تو همه روزنامهها و از رادیو پخش شده.»
آذربایجان غربی به دلیل هممرز بودن با عراق یکی از نقاط جنگی محسوب میشد، مضاف بر آن از ابتدای انقلاب، گوشه گوشه این منطقه در اثر تحرکات گروههای ضدانقلاب دچار ناامنی بود، از آنجا که بومی این منطقه قلمداد میشدم و در شرایطی که زادگاهم در خطر هجوم دشمن قرار گرفته بود، دیگر خود را مجاز به باقی ماندن در تهران نمیدانستم، از این رو استعفای خود از ریاست کمیته تصفیه ارتش، به همراه درخواست اعزامم به منطقه آذربایجان غربی را تسلیم مقامات ارشدتر نمودم.
خیلی زود با استعفا و درخواست انتقالم موافقت شد و من به ارومیه بازگشتم. چند روزی از بازگشتم به ارومیه نگذشته بود که صبح یک روز سرد پاییزی خبر حمله دموکراتها به پادگان لشکر از طریق خیابان برق که در پشت پادگان واقع بود به من رسید. به سرعت سوار خودرو جیپ ارتشی که در اختیارم بود شدم و خود را به پادگان رساندم.
نیروهای سپاه و بسیج نیز به کمک ارتش آمده و قبل از آن که مهاجمین بتوانند وارد پادگان بشوند، آنها را در باغات محل متوقف کرده بودند. با سروسامان دادن به نیروها مقاومت در مقابل دشمن به جنگی سخت تبدیل شد که تا ظهر آن روز نبرد ادامه یافت. هنگام ظهر دشمن دریافت که امکان نفوذ به پادگان را ندارد و به همین دلیل عقبنشینی کرد. عصر آن روز دیگر صدای شلیک هیچ گلولهای در شهر شنیده نمیشد.
چند روز بعد طی حکمی فرماندهی پادگان قوشچی به من محول شد که این سمت را تا بهار سال 1360 بر عهده داشتم.
بنا به تصویب شورای انقلاب، درآمد یک روز فروش نفت برای بهرهمندی به ارتش واگذار شده بود، از این رو استانداری بودجه قابل توجهی را در اختیار لشگر گذاشته بود تا نیازهای خود را با آن تأمین کنند. بخشی از این بودجه نیز به پادگان قوشچی تعلق گرفته بود و من به عنوان فرمانده اختیار هزینه کردن آن به فراخور نیازهای موجود را داشتم. یکی از مشکلات عمده خانوادههای ساکن در پادگان، تهیه شیر بود که میبایست از روستاهای اطراف و یا از شهر تهیه میشد. از سوی دیگر منطقه به دلیل حضور ضدانقلاب ناامن بود. با تشکیل شرکت سهامی، مقداری پول جمعآوری و با وجه آن در گوشهای از پادگان یک دامداری احداث کرده و تعدادی گاو شیرده از پیرانشهر خریداری کردم. با این کار در خصوص لبنیات خودکفا شدیم و احتیاجمان به بیرون از پادگان قطع شد.
بخش دیگری از بودجه واگذاری را نیز برای ساخت حمام در پادگان مصرف کردیم. به این ترتیب که محل مربعی شکلی را طراحی کرده و آن را به چهار بخش تقسیم کردیم. یک بخش به تأسیسات و موتورخانه حمام اختصاص یافت، دو بخش به حمامهای خصوصی مردانه و زنانه و بخش چهارم نیز به حمام عمومی تبدیل شد.
یکی از معضلاتی که ساکنین پادگان با آن مواجه بودند، مسئله کم آبی بود. زمانی که با درجه ستوانی در این پادگان خدمت میکردم آقای حقگو فرمانده پادگان، دستور ایجاد نهر آبی را از روستای «حماملر» تا پادگان داده بود که آب آن به مصرف کشت و زرع باغچهها و درختان پادگان میرسید. آب آشامیدنی را نیز به وسیله مخازن آبی که روی یک گاری نصب شده بود از روستای «قولنجی» به پادگان میآوردند. هر ده لیتر آب را به قیمت 1 ریال میفروختند. بعدها نهر آب از بین رفته و به جای آن چاه عمیقی بیرون پادگان حفر کرده بودند. پیش از فرماندهی من آب چاه نیز به دلیل ریزش دیواره چاه غیرقابل استفاده شده بود. بنابراین فرمانده قبلی پادگان، به دلیل کمآبی اجازه کشت سبزیجات در باغچههای منازل و آبیاری آن را از طریق آب لولهکشی را به ساکنین نمیداد. زمانی که من فرماندهی را بر عهده گرفتم، فضای منطقه مسکونی به شدت بیروح و خالی از هر گونه طراوتی بود. باغچههای مقابل ساختمانها در حسرت سبزی و خرمی میسوختند و دل هر بینندهای را مغموم میساختند. با توجه به نیازی که برای کشت و زرع احساس میکردم، با کمک خواستن از اداره مهندسی نیروی زمینی، بدون پرداخت هیچگونه وجهی اقدام به حفر چاه عمیقی در قسمت ورودی پادگان کردم که اتفاقاً آب شیرین و قابل ملاحظهای از آن حاصر شد و سبزیکاری در پادگان رونق خوبی گرفت. پس از آن حاشیه باغچهها تبدیل به تفرجگاه مناسبی جهت استراحت و هواخوری عصرانه ساکنین شده بود.
همانگونه که اشاره کردم منطقه قوشچی در آن روزگار به دلیل حضور شبه نظامیان حزب دموکرات کردستان در ناامنی به سر میبرد. در فاصله چند کیلومتری پشت پادگان تعدادی روستای کردنشین قرار داشت که محل تردد شبهنظامیان بوده و از مردم این روستاها به زور اسلحه یارمتی[1] میگرفتند. این افراد مسلح هر از گاه با کمین گذاشتن در گردنه قوشچی خودروهای عبوری در جاده ارومیه ـ سلماس را متوقف کرده واموال مردم بیگناه را به یغما میبردند.
همواره تعدادی مخبر در میان روستاییان داشتیم که اخبار رویدادهای روستاها را برایمان میآوردند. این افراد را رکن 2 ارتش که در هر پادگان نمایندگانی داشت استخدام کرده و حقوق مقرری به آنها پرداخت میکرد. ماههای اول فرماندهیم در پادگان قوشچی بارها شاهد رسیدن اخباری از باجگیریها بودم که موجب عصبانیتم از ادامه این ناامنی میشد. کار به جایی رسیده بود که آنها جرأت یافته و گهگاه خود را به محدوده سیمهای خاردار پشت پادگان نیز میرساندند، که حکایت از عزم جدی آنها برای ورود به پادگان داشت.
تصمیم گرفتم برای نشان دادن ضربه شست به ضدانقلابیون و کاستن فعالیتشان مانوری در منطقه ترتیب دهم. در پادگان دو دستگاه تانک وجود داشت، تعدادی از نیروها را سوار تانکها نموده و مأمور گشت و جولان دادن در اطراف تعدادی از روستاها کردم. از آقای دکیانی که فرماندهی لشگر 64 را بر عهده داشت نیز درخواست هلیکوپتر کردم.
ساعت 9 صبح نیروهای ما عملیات خود را آغاز نموده و در حدود 5 بعدازظهر به پادگان بازگشتند. آنها در این عملیات با نیروهای ضدانقلاب درگیر شده و متأسفانه یکی از تانکها با شلیک موشک آرپیجی منهدم شده و یکی از افسران خوب ما به نام «پاشایی» نیز به شهادت رسید.[2]
[1]. واژهای کردی که به معنای کمکهای مردمی است، اما از آنجا که گروههای شبه نظامی به زور اسلحه اموال مردم را میستاندند، رفته رفته این واژه معنای باج و خراج به خود گرفت.
[2]. منبع: عابدی، هادی، ابد + ده سال، مجموعه خاطرات امیر سرتیپ دوم اکبر فتورائی، سوره مهر، چ اول، 1394، ص 159.
تعداد بازدید: 2472
http://oral-history.ir/?page=post&id=11448