اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 64
مرتضی سرهنگی
18 شهریور 1402
ستوانیار بازجو با کنجکاوی پرسید «روی سینه تو چه نوشته؟» و بعد از گرفتن پاسخ سری تکان داد و گفت: «خوب پس آمدهاید که به کربلا تجاوز کنید.» پسرک بسیجی گفت: «شما اشتباه میکنید. ما اصلاً به کربلا تعلق داریم و برای همین است که حتی یک تیپ به اسم کربلا داریم.» ستوانیار با عصبانیت گفت: «اینها را بیرون ببرید. دیگر نمیخواهم اینها را ببینم.»
من و دو سرباز مراقب، بسیجیهای شما را از مقر بیرون آوردیم.
آنها بسیار خسته و گرسنه بودند. چند نفر از آنها زخمهای جزئی داشتند و لباسشان خونی بود. ما برای اسرای شما بیسکویت آوردیم و همه با هم خوردند. آنها پابرهنه بودند. حتی دمپایی هم نداشتند. چند نفر از سرابازان مؤمن، وقتی بسیجیهای معصوم شما را دیدند گریه کردند. من به خوبی از آنها مواظبت کردم و بعد از ساعتی یک کامیون آنها را به پشت جبهه منتقل کرد.
واحد ما قبل از آمدن به شلمچه مدتی در منطقه کورموش در غرب کشور شما بود. بعد از آن که عراقیها فهمیدند نیروهای اسلام میخواهند خرمشهر را آزاد کنند نیروهای ما را از غرب به جنوب آوردند.
در منطقه کورموش دوستی داشتم به نام عبدالکریم قاسم که سرباز وظیفه بود. او از ستوانیاری که در مقر تیپ بود نقل کرد که روزی سرباز وظیفهای به نام صباح عبدالستار اهل شهر کوت به طور تصادفی یک جیپ غذای نیروهای شما را به اتفاق دو نفر سرباز اسیر میکند و آنها را به مقر تیپ میآورد و به همین خاطر به او درجه ستوانیاری میدهند. آن دو نفر سرباز شما را هم بعد از بازجویی اعدام میکنند، که قبر آنها در کنار جاده قصرشیرین به کورموش است.
البته سرباز صباح عبدالستار در حمله خرمشهر با ما بود. او توانست فرار کند. حالا نمیدانم زنده است یا مرده. شاید هم اسیر باشد. خبری از او ندارم.
فرمانده تیپ ما سرهنگ دحام راضیالعسل روزی به اخباری که به صورت اطلاعیه از سرفرماندهی کل نیروهای مسلح به او رسیده بود و حاوی آمار تلفات و ضایعات بود اعتراض کرد و گفت «این اطلاعیه دروغ است. تلفات و ضایعات ما بیشتر از این بوده است.» فقط همین حرف باعث شد که بعد از چند روز او را از جبهه دستگیر کردند و به زندان ابوغریب بغداد بردند چند نفر او را در این زندان دیده بودند. عراق همینطور است. یک حرف برخلاف صدام عقوبت اعدام دارد، یا زندان طویلالمدت.
چند نفر را میشناختم که آنها را سازمان امنیت عراق اعدام کرد. اسم آنها را برای شما میگویم: حسین صحن دانشجوی پزشکی، جواد کاظم دانشجوی دانشکده فنی، عامر شداد دانشجوی دانشکده فنی، محمد جبار دانشجوی علوم، صباح خفیه دانشجوی فنی و فاضل بکیم دانشجوی کشاورزی ـ که البته فاضل به گمانم در زندان باشد.
وقتی به شلمچه آمدیم دو ماه پشتیبان نیروها بودیم. فرمانده گردان ما سرگرد ستاد مأمور قاسم عبدالرحمن بود. به واحدهای ما ابلاغ کردند نیروهای ایرانی حمله کردهاند و باید هر چه زودتر قوای کمکی به خط مقدم برسد. ما بلافاصله آماده حرکت شدیم و به شلمچه آمدیم و رفتیم به خط اول. آتش توپخانه شما خیلی دقیق و سنگین بود. باعث تعجب همه بود که چطور توپخانه اینقدر هدفها را میزند. در همان دقیق اول عدهای سربازها فرار کردند. فرمانده گردان دستور داد تمام اسلحهها تیراندازی کنند تا آتش روی نیروهای شما سنگین شود و مانع ایجاد کند. هر لحظه وضعیت ما خرابتر میشد.
تعداد بازدید: 1326
http://oral-history.ir/?page=post&id=11423