سیصدوچهلوسومین برنامه شب خاطره -4
تنظیم: لیلا رستمی
14 شهریور 1402
سیصدوچهلوسومین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 6 بهمن 1401 در سالن سوره حوزه هنری با حضور جمعی از رزمندگان و خانوادههای گردان مالک اشتر از لشکر محمد رسولالله(ص) و با گرامیداشت یاد و خاطره شهدای این گردان بهخصوص شهید محمدرضا کارور برگزار شد. در این برنامه که اجرای آن را داوود صالحی برعهده داشت، برادران جانباز و آزاده محمد رستمیفر، سعید طاحونه و نصرتالله اکبری خاطرات خود را بیان کردند.
■
راوی سوم برنامه، سردار نصرتالله اکبری در ادامه سخنانش گفت: آن شب عملیات شروع شد. بنده سر ستون بودم که کارور آمد. گفتم: یک فرمانده خوب آن است که یا وسط ستون باشد یا ته ستون. اگر من را قبول نداری من بروم. بنده خدا کارور خیلی خجالتی بود، رفت وسط ستون. دوباره بعد از ده دقیقهای سر ستون آمد. گفتم: چرا آمدی؟! گفت: من دلهره دارم باید سر ستون باشم تا ببینم چه اتفاقی میافتد تا تصمیم بگیرم. گفتم: من هستم تو برو خیالت راحت باشد. درگیری دشمن به اوج رسیده بود. عراقیها روبهروی ما بودند و درگیری به حدی بود که با عراقیها تن به تن شدیم. سمت راستمان گروهان دیگری بود که موفق نشد بیاید، اما ما موفق شدیم هدفمان را بگیریم.
راوی در ادامه گفت: هوا روشن شد. در حال حرکت در بیسیم گفتم: کارور ...! کارور ...! کارور ...! کارور جواب نمیداد. گفتم شاید وقتی بیسیمچی من در آب افتاد، آب داخل دستگاه بیسیم رفته باشد! بیسیمم را عوض کردم. روی فرکانس آمدم، باز هم کارور جواب نداد. در ذهنم گفتم کارور عقبه ستون است! هر اتفاقی بخواهد بیفتد من سر ستونم و اتفاق باید برای من بیفتد، نه برای کارور! چه سر ستون چه ته ستون، فرقی نمیکند. من سر ستون بودم، اما یک سر سوزن هم ترکش نخوردم. به من گفتند: تعدادی مجروح شدهاند، کارور هم مجروح شده و به عقب رفته. گفتم الهی شکر. هر وقت مجروح میشد سریع به جبهه برمیگشت. گفتم کارور برمیگردد. اصلاً به فکرم نمیرسید کارور شهید شده باشد! کارور برای شهادت انتخاب شده بود. صبح که شد به آقای ترابی که بچه قم بود و حسن قمی صدایش میکردیم و نماینده لشکر در گردان ما بود، گفتم: حسن چه کار کنیم؟ گفت: عقبنشینی نیست، خودت را علاف نکن. آنجا بود که دیگر قطع امید کردم. شهید محمدرضا کارور قراردادی با خدا بسته بود و هنوز پیکر پاکش نیامده است.
راوی در ادامه گفت: بعد از شهادت کارور فرماندهی گردان به عهده من گذاشته شد و برای عملیات آبیخاکی بدر به جزیره مجنون رفتیم. خطشکن نبودیم، ولی هدفی را که به ما دادند گرفتیم. یک تعداد گروهانمان روی جاده البحار رفته بودند. بچهها جاده آسفالت شلمچه ـ العماره را میدیدند. همانجا نهری بود که شهید عباس کریمی فرمانده لشکر 27 محمد رسولالله(ص) و شهید باکری فرمانده لشکر 31 عاشورا شهید شدند. آنجا هدف شد و یک دفعه گفتند دشمن از جناح چپ پاتک کرده و خط را شکسته است و به طرف ما میآید. با وجود مجروح و شهید شدن بعضی از بچهها ایستادیم و مقاومت کردیم که یک دفعه دیدم عباس کریمی میآید. رفته بود کنار رود دجله و وضو گرفته بود. گفتم: حاج عباس! اینجا توی خط مقدم چی میخوای! گفت: به تو ربطی نداره، من فرمانده لشکرم آمدم جلو وضعیت را ببینم. گفتم: یک توپ میخوری، یک تیر میخوری شهید میشی، لشکر بیپدر میشه، اون موقع چه خاکی توی سرمون کنیم؟! گفت: شما جناح را داشته باشید، چون دیشب خط رو شکوندند و شما و بروبچههایتان تا بعدازظهر ایستادید. یواش یواش خط را تحویل یک گردان دیگر بدهید. شما بروید عقب سازماندهی بشوید برای شب بعد. به مخابرات غُر زدم وضعیت خطرناک است، عباس کریمی را به عقب ببرید. دشمن پاتک کرده و جاپا گرفته بود و با زرهی میآمد. هر چی به حاج عباس گفتم به عقب برگرد، گفت نمیروم. بالاخره بچههای مخابرات حاج عباس را به زور راضی کردند که به عقب برود. حاج عباس میگفت: ما اصلاً بیسیمچی نمیخواهیم، بروید...، رهایم کنید... دشمن در زمان عقبرفتن، آتشبار میریزد و حاج عباس کریمی به شهادت میرسد.
راوی در ادامه گفت: علی حسینی و علی لشکری بسیجی بودند. هر کاری میکردم اینها سپاهی شوند قبول نمیکردند و میگفتند میخواهیم با همین عضویت بسیجی خدمت کنیم و با لباس بسیجی شهید شویم. آقای سلیمی فرمانده گروهان و آقای علی حسینی معاونش بود. هر چه آقای سلیمی با آقای علی حسینی صحبت کرد که جایشان را عوض کنند، علی حسینی قبول نمیکرد. میگفت: تو سپاهی هستی وظیفهات هست مسئول گروهان شوی، من بسیجی هستم و تحت امر شما. جفتشان در عملیات بدر به شهادت رسیدند.
راوی در پایان سخنانش گفت: در عملیات والفجر8 ما باید از رودخانه پر آب اروند عبور میکردیم. به ما امر کردند که پایگاه موشکی چهارم سهم گردان مالک است و باید آن را فتح کنید. سمت راست ما باتلاق خور عبدالله و سمت چپ هم باتلاق بود. یک سیلبند و جاده آسفالت بود که فقط باید از روی آن میرفتیم و راه دیگری نداشتیم. شهید محمود پیربداغی سرودهایی میخواند که هیچ موقع از ذهن من و بچهها بیرون نمیرود. مثل مرغ دل پر میزنه به کربلا، سر میزنه و... بچهها همیشه این سرودها و اشعار را پشت سر پیربداغی، پیشانیبند بسته و در حال دویدن دور صبحگاهها یا ستونکشیها میخواندند. یکی از فرمانده گروهانهای مؤثر در عملیات والفجر 8 شهید محمود پیربداغی بود. از جاده آسفالتی که دیکته شده بود عبور کردیم. گفتیم آرپیجیزنها بیایند. همه آرپیجیزنهای گروهان یک شهید شدند. آرپیجیزن گروهان دو شهید شدند. آرپیجیزن گروهان 3 شهید شدند. چون ما هیچ راهی جز رفتن از روی جاده نداشتیم. دشمن هم فهمیده بود غیر از اینجا راهی نداریم. لشکر هم فشار میآوردند آقا نصرت خطهای دیگر شکسته شد، خط شما شکسته نشد. گفتم خم رنگرزی که نیست، باید صبر کنید. دشمن روی جاده تانک و چهارلول گذاشته و تراش میزند. هیچکس نمیتواند حرکت کند، شما میگویید حرکت کن. من هم دوست دارم خط شکسته و کار تمام شود. بچههای ما دارند اینجا یکی یکی پر پر میشوند؛ یا از تیر تانک میخورند یا از تیر ضدهوایی. دشمن امکانات داشت، تمام دنیا به عراق امکانات داده بود. به لطف خدا تدبیری شد که بچهها باتلاق را دور زدند و بالای سری عراقیها رسیدند و پدافندشان را با نارنجک منهدم کردند. یک تانک هم در جاده بود که بچهها آن را سالم گرفتند. خدا رحمت کند داداشی را. میگفت: حاجی تانک را گرفتیم. گفتم: منهمدش کن. گفت: حیفه، من راننده تانک هستم استفاده میکنیم. گفتم: حیف آن شهدا بودند که رفتند. این را منهدمش کن. خیلی هم از دست من ناراحت شد. گفتم: تانک را منهدم کن تا برای دشمن تضعیف روحیه و برای بچههای رزمنده روحیه شود. اینجا یک خط هم شکسته شد. بچهها پایگاه موشکی را گرفتند. تعدادی از بچهها مثل آقای پیربداغی و بچههای دیگر هم شهید شدند. این سند افتخار دیگری بود برای گردان مالک اشتر.
تعداد بازدید: 2377
http://oral-history.ir/?page=post&id=11419