اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 63
مرتضی سرهنگی
11 شهریور 1402
دو سرباز جوان، ما را داخل سنگری آوردند و گفتند «تا صبح همینجا میمانیم.» اصرار کردیم هر چه زودتر از این مخمصه نجاتمان دهند مبادا گلولهای بیاید و کشته شویم. زیرا تا همینجا هزار خطر را از سر گذرانده بودیم و حیف بود اگر در این لحظات کشته میشدیم.
سربازهای مراقب گفتند که نمیتوانند و باید تا روشنی هوا صبر کنند تا تعداد اسرا بیشتر بشود و همگی را یکجا ببرند. به آنها التماس کردیم هر چه زودتر ما را به پشت جبهه ببرند ولی اثر نداشت و ماندیم تا پنج صبح. در همین چند ساعت هزار بار مردیم و زنده شدیم. هوا که روشن شد چند نفر از سربازهای خودمان به اطراف خاکریز پراکنده شدند و تمام افرادی را که داخل سنگرها مانده بودند صدا کردند. آنها فریاد میزدند «بیایید بیرون. ایرانیها آمدند. ما اسیر شدهایم. بیایید بیرون تا به پشت جبهه برویم.» چند دقیقه بعد افراد بسیاری از داخل سنگرها با ترس بیرون آمدند. فکر میکنم هشتادوپنج نفر شدیم. بیشتر از نیم ساعت در بیابانها راه آمدیم تا به یکی از مقرهای پشت جبهه رسیدیم. سربازان شما ما را بوسیدند و بلافاصله به ما صبحانه دادند. خبرنگارانی هم در آنجا بودند که با ما مصاحبه کردند. چند نفر از اسرا گفتند «فرماند گردان شانزده از تیپ 104 مرزی به نام سرهنگ فؤاد محمد جواد الطحان که اهل بغداد بود از ناحیه شکم به شدت زخمی شده و چند سرباز محافظ او کشته شدهاند. این سرهنگ حالا اسیر است. افراد شما او را نجات دادند. ستوان یکم سلمان شیت فرمانده گروهان چهار، اهل بابل، هم کشته شد. سرهنگ فؤاد او را به خط اول فرستاده بود.
ساعت هشت صبح بود که ما را با چند کامیون به اهواز منتقل کردند. مصائب تمام شد.
من درباره صدام یک کلمه میگویم: او کافر است، به تمام معنا. او جنایتکار است هم نسبت به مردم عراق جنایت میکند، هم نسبت به ملت مسلمان ایران. سازمانهای حقوق بشری دنیا هم خائنند زیرا مردم عراق زیر فشار صدام کافر و حزب بعث از بین میروند و آنها خفقان گرفتهاند.
قبل از آزادی خرمشهر واحد ما در منطقه عتبه از نواحی بصره مستقر بود. نیروهای شما در جبهه طاهری حملهای کردند و ضربه سنگینی به نیروهای ما زدند. البته واحد ما هنوز وارد عمل نشده و پشت جبهه بود.
یکی دو روز بعد از عملیات جبهه طاهری هشت نفر از بسیجیهای اسیر را به موضع ما آوردند. همه آنها بچه بودند. سنشان بین دوازده تا چهارده سال بود. من و چند نفر از سربازان دیگر مأمور شدیم بسیجیهای اسیر را به مقر ضداطلاعات ببریم.
در ضداطلاعات یک ستوانیار از بسیجیها بازجویی میکرد. نام ستوانیار را فراموش کردهام ولی اهل شهر دیاله بود. ستوانیار فارسی نمیدانست. دو سرباز کرد عراقی که فارسی میدانستند ترجمه صحبتها را بر عهده گرفت. قبل از شروع بازجویی ستوانیار نگاهی به بسیجیها کرد و به ما گفت «اینها را ببینید و قدر ارتش عراق را بدانید. قدر صدام حسین را بدانید. این بچهها را رژیم اسلامی ایران به زور جبهه فرستاده است چون اصلاً نیرو ندارد. ارتش ایران را ما نابود کردیم و آنها مجبورند از این بچههای بیگناه در جبهه جنگ به عنوان سرباز استفاده کنند.» و حرفهایی از این قبیل. با این حرفها میخواست به ما روحیه بدهد. اما بعد از چند دقیقه بازجویی وضع طور دیگر شد. ابتدا از آن پسرک که از همه کوچکتر بود پرسید «برای چه به جبهه جنگ آمدهای؟» پسرک گفت: «آمدهام خاک وطن اسلامیم را از لوث وجود شما پاک کنم و به جنایتکاری شما در وطنم خاتمه دهم.» سرباز ترجمه کرد. رنگ از صورت ستوانیار پرید. حرفی نزد. چند دقیقه به این بسیجی نگاه کرد. روی سینه او با ماژیک نوشته شده بود «تیپ کربلا». ستوانیار بازجو با کنجکاوی پرسید «روی سینه تو چه نوشته؟» و بعد از گرفتن پاسخ سری تکان داد و گفت «خوب پس آمدهاید که به کربلا تجاوز کنید.» پسرک بسیجی گفت «شما اشتباه میکنید. ما اصلاً به کربلا تعلق داریم و برای همین است که حتی یک تیپ به اسم کربلا داریم.» ستوانیار با عصبانیت گفت «اینها را بیرون ببرید. دیگر نمیخواهم اینها را ببینم.»
تعداد بازدید: 1468
http://oral-history.ir/?page=post&id=11413