اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 60
مرتضی سرهنگی
21 مرداد 1402
تا ساعت شش بعدازظهر در بهداری بودم. مأموریتم تمام شده بود. برگشتم ولی راه را گم کردم. هر چه نگاه میکردم واحد خودمان را نمیدیدم. چند واحد سر راهم قرار داشت که از آنها پرسیدم گردان حماد کجا رفته و آنها اظهار بیاطلاعی کردند. البته یک نفر فرستاده بودند تا هنگام برگشتن موضع ما را به من نشان بدهد. او را در بهداری گم کردم و اصلاً نفهمیدم کجا رفت.
به همه واحدها سرکشی کردم ولی هیچ کدام واحد ما نبود. رفتم پیش یکی از فرماندهان یکی از واحدها که سرگرد بود. به او گفتم «شما نمیدانید گردان حماد در کجا مستقر است.» گفت «نه. نمیدانم.» گفتم «شما فرمانده و سرگرد هستید چطور نمیدانید واحد تانک حماد کجاست!» قسم خورد که نمیداند خود در کجا سات و واحدش به کجا میرود. خندیدم و از موضع بیرون آمدم و بعد از مسافت زیادی تقریباً ساعت ده شب موضع خودمان را پیدا کردم. چند روز گذشت و دستور حمله صادر شد. گردان تانک حماد شهاب و نیروهای ما شب حمله تا پنج کیلومتری پل نادری پیشروی کردیم. یک پادگان در این حوالی بود که نمیدانم نامش چه بود. گردان حماد به این پادگان حمله کرد و چهار اسیر و دو آمبولانس و یک تانک به غنیمت گرفت. این چهار اسیر لباس شخصی به تن داشتند. فرمانده گروهان ما که از گردان حماد منتقل شده بود به ما گفت «گردان حماد با شجاعت توانست این پادگان را تصرف کند و ما هم باید قدرتنمایی بکینم و تا آنجا که میتوانیم پیش برویم تا نگویند کوتاهی کردهایم و قابلیت رزمی نداریم.» با این حرفها به افراد، به اصطلاح، روحیه داد و ما هم دوباره حمله کردیم و یک خاکریز را تصرف کردیم ولی چند ساعت بیشتر نتوانستیم دوام بیاوریم زیرا نیروهای شما آتش زیادی روی ما ریختند و مجبور شدیم عقبنشینی کنیم. تلفات زیادی هم دادیم. حتی یکی از سربازان ما به نام طالب نجیب در داخل یک نفربر سوخت و آن را جا گذاشتیم و عقبنشینی کردیم. در جاده که میآمدیم نفربری را دیدم که نه نفر از غیرنظامیان شما را اسیر کرده بود. همه آنها جوان بودند ولی ناراحت به نظر نمیآمدند. تعجب کردم که اگر اینها اسیر هستند پس چرا اینقدر روحیه دارند و آثار ناراحتی از چهره و حرکاتشان پیدا نیست!؟
نیروهای ما به عقب برگشتند و بعد از سازماندهی مجدد بنا شد حمله دیگری فردا صبح داشته باشیم. ساعت شش صبح بود که حمله شروع شد. واحد ما مأموریت داشت دزفول را تصرف کند. ما آمادگی کامل داشتیم. پیشروی کردیم ـ تا رودخانه کرخه. در کنار قریه صالح مشطط مستقر شدیم. آب رودخانه کم بود. چند اتومبیل شخصی و نظامی در رودخانه سقوط کرده بود. بلافاصله شروع به تیراندازی روی یک پادگان و قریهها کردیم. عدهای از اهالی قریه را که بیشتر مرد بودند اسیر کردیم و به موضع آوردیم. چند پیرزن هم در میان آنها بودند. فرمانده گردان یک از تیپ چهارده، سرهنگ حسن جاسم، همه را یک جا گرد آورد و در سخنانی که برایشان گفت از دولت و حزب بعث عراق تعریف کرد. بعد همه را به پشت جبهه منتقل کردند.
آتش نیروهای شما ما را زمینگیر کرد. چند ماه گذشت. یک روز سرتیپ حمود آمد منطقه و موقعیت را برای ماندن مفید تشخیص نداد و گفت «ایرانیها برای مقابله با ما بسیار تقویت شدهاند و ما قدرت مقابله با آنهارا نداریم. پس دستور عقبنشینی داد. ما آواره شدیم ـ از این منطقه به آن منطقه. اول به سوسنگرد رفتیم. از سوسنگرد به هویزه، بعد به نشوه عراق و دوباره به جنوب هویزه، بعد از آن به ارتفاعات اللهاکبر و بعد به سرپلذهاب آمدیم.
یک روز در سرپلذهاب مأموریت داده شد که دو قریه را تصرف کنیم. تصرف یکی از این دو قریه مأموریت واحد ما بود. این دو قریه نزدیک کوه بامو قرار داشت. حمله ما ساعت پنج صبح شروع شد. ساعت هفت صبح به قریه رسیدیم. هیچ کس در قریه نبود. هیچ مقاومتی هم نبود.
فرمانده ساکت شهاب چون چیزی به دست نیاورد دستور داد قریه را ویران کنند. بلدوزرها آمدند و هر دو قریه را با خاک یکسان کردند. البته سرهنگ ساکت شهاب بعدها در جبهه دزفول در عملیات فتحالمبین کشته شد. این سرهنگ مورد اصابت موشک هلیکوپترهای شما قرار گرفت و از بین رفت.
روزی همین سرهنگ ساکت شهاب افراد را جمع کرده بود و سخنرانی میکرد. همان ساعت سرباز بختبرگشتهای که از جبهه گریخته بود به موضع آمد. نزدیک تجمع ما رسیده بود که نفهمیدم چطور گلولهای از تفنگ یکی از افراد خودمان خارج شد و به او اصابت کرد. سرباز بیچاره در دم کشته شد.
تعداد بازدید: 1415
http://oral-history.ir/?page=post&id=11372