اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 58
مرتضی سرهنگی
07 مرداد 1402
یک موردی که فراموش کردم برایتان بگویم این است که در حمله دارخوئین شرکت داشتم. در آنجا توپخانه کاتیوشای ما نیروهای تانک و پیاده خودمان را زیر آتش گرفتند. بیش از نیمی از نیروهای ما در این جبهه به دست خودمان از بین رفت و نیم دیگر به دست رزمندگان شما. من خود پشت یک خاکریز جسد بیش از پنجاه نفر را دیدم. بدون شک این عمل به دست خداوند سبحان بود. بعدها ما فهمیدیم که شما برای این حمله نیروی زیادی نداشتید.
در همان شب حمله دارخوئین، افراد یک واحد، با راهنمایی نادرست وارد میدان مین خودمان شدند که بیشترشان زنده برنگشتند. اینها همه از کمکهای خداوند سبحان است که نیروهای شما از آن برخوردارند.
اینک من درباره صدام حسین چه فکر میکنم؟ او چگونه آدمیست؟ صدام مستحق نیست که به او آدم یا انسان گفته شود. او حیوان درندهای است که میخواهد ملتهای مسلمان را از هم بدرد. او دشمن مسلمانان است. مانند ریگان و رئیسجمهوری شوروی که نامش را نمیدانم. با این وحشیگریهایی که صدام با ملت عراق و ایران میکند، با این موشکها که به مدارس و خانههای شما میزند و خون مردم مسلمان و غیرنظامی را میریزد، آیا میتوان گفت یک ذره انسانیت در این وجود خونریز هست؟ هرگز. صدام این حرف را از قول یک راننده مینیبوس بشنود که به زور به جبهه آورده شده. عراق از دست او و حزب مزدورش آزاد خواهد شد و اسلام به عراق باز خواهد گشت و آن روز خیلی دور نیست.
این اولین آرزوی من است که اسلام به عراق بیاید و بعد از آن در تمام جهان منتشر شود و دومین آرزویم این است که وقتی به عراق بازگشتم ازدواج کنم.
در آغاز حمله، نیروهای ما از منطقه پاسگاه شرهانی وارد خاک ایران شدند و پانزده کیلومتر پیشروی کردند. در بین راه قریههای زیادی را دیدم که سکنه آن فرار کرده بودند. حتی در یکی از قریهها به خانهای رفتم که هنوز ظرف غذای آنها روی چراغ و غذای داخل ظرف در حال پختن بود و چند استکان چای نیمخورده هم در وسط اتاق محقر و کوچک قرار داشت.
افراد ما در این قریه پراکنده شدند و هر کس هر چه از اسباب و لوازم خانهها را میدید برمیداشت ـ حتی قند و شکر و چای را.
فرمانده دسته ما استواری بود به نام بوحیر، اهل ناصریه. این استوار به من گفت «به چند فانوس احتیاج داریم که باید آنها را از این خانهها بیاوری.» گفتم «این کار حرام است و من نمیتوانم.» استوار از دست من ناراحت شد و به چند سراب دیگر گفت که آنها برایش آوردند. دو روز از وارد شدن ما به خاک شما نگذشته بود که گلولهای نمیدانم از کجا آمد و یک ترکش کوچکش به سر استوار بوحیر خورد و او را مجروح کرد. استوار دیوانه شد. او را به پشت جبهه بردند و به بیمارستان نظامی الرشید بغداد فرستادند.
تعداد بازدید: 1697
http://oral-history.ir/?page=post&id=11347