اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 56

مرتضی سرهنگی

24 تیر 1402


در جبهه طاهری ـ ماهشهر نیروهای ما دوازده سیزده نفر از بسیجیهای شما را اسیر کرده بودند. سن آنها بین 9 تا 13 ساله بود. آنها را به موضع آوردند. فرمانده دستور داد آنها را به همه مواضع ببرند و نشان سربازان بدهند و بگویند که این اطفال به جنگ ما آمده‌اند و همه آنها آتش‌پرست و کافرند. من هم به اتفاق ستوان یکم ثامر کامل توفیق به دیدن این بسیجیها رفتیم و با آنها سلام و علیک کردیم. یکی از بسیجیها از من پرسید «تو شیعه هستی؟» گفتم «بله. من شیعه هستم.» سرش را تکان داد. از ستوان ثامر هم پرسید. او گفت «من سنی هستم.» باز سرش را تکان داد. نمی‌دانم چه منظوری از این سؤال داشت ولی آن‌قدر برایش مهم بود که در آن ساعات اول اسارت برایش پیش آمده بود. آنها آرپی‌جی هفت داشتند و در جیب یکی از ایشان مقدار زیادی طناب بود که برای اسارت سربازان ما به همراه داشت. چیزی که من در چهره‌های معصوم و کودکانه بسیجیهای اسیر دیدم این بود که آ‌نها اصلاً اعتنایی به افراد ما نداشتند و ذره‌ای نشانه درخواست رحمت و ملاطفت در چهره آنها نبود. ما وقتی اسیر شدیم سراپا عجز بودیم و التماس می‌کردیم، ولی آنها اصلاً این طور نبودند. یکی از بسیجیها که واقعاً طفل بود، از ما آب خواست. بچه بود و طاقت نداشت. برایش آب آوردند. به یکی دیگر که بزرگتر بود آب دادند ولی نپذیرفت، اما باقیمانده آب لیوان آن بسیجی کوچک را گرفت و سرکشید. از سرسختی و غرور این پسرک بسیجی، مبهوت شدم. بعد، آنها به پشت جبهه منتقل شدند و من دیگر ایشان را ندیدم.

در همان جبهه سوسنگرد یک شب بارانی حمله کوچکی از طرف نیروهای شما صورت گرفت. ضربه‌ای به ما زدند و برگشتند. خیلی کوتاه بود وزود تمام شد. صبح، راننده یکی از نفربرهای ما به سنگر سربازی می‌رود. وقتی داخل سنگر می‌شد یک بسیجی را می‌بیند که با اسلحه ژـ3 اما با خشاب خالی در سنگر نشسته است. بسیجی را به مقر فرماندهی می‌برد. سرگرد ستاد علی الجبوری از او بازجویی می‌کند. سرگرد هر چه تلاش می‌کند اطلاعاتی از بسیجی بگیرد نمی‌تواند. به بسیجی می‌گوید «بگو صدام بر حق است و خمینی بر باطل.» بسیجی می‌گوید «جناب سرگرد، صدام باطل است و امام خمینی بر حق.» سرگرد ناراحت می‌شود و دوباره می‌گوید «بگو صدام بر حق است و خمینی بر باطل.» ولی بسیجی زیر بار نمی‌رود.

سرگرد علی الجبوری عصبانی می‌شود و با تلفن به فرمانده لشکر خبر می‌دهد «یک بسیجی را اسیر کرده‌اند که اصلاً انعطاف ندارد و به صدام حسین هم توهین می‌کند. اجازه می‌دهید او را اعدام کنیم؟»

فرمانده لشکر می‌گوید «او را به مقر لشکر بفرستید.» بسیجی را به مقر لشکر فرستادند و احتمالاً الآن اسیر است.

حالا من می‌گویم که عنایت آن پاسدار شهید شما بود که من اسیر بشوم و زندگی تازه‌ای را در ایران تجربه کنم وگرنه باید در جبهه کفر می‌ماندم و علیه اسلام می‌جنگیدم و کشته می‌شدم و یک راست به جهنم می‌رفتم. شاید این مسئله خیلی خودخواهی باشد، ولی من خیلی امید دارم که آن پاسدار شهید شما در آخرت شفاعت مرا بکند. می‌دانید، ‌من خیلی به این شفاعت امید بسته‌ام.



 
تعداد بازدید: 1565



http://oral-history.ir/?page=post&id=11327