سیصد و چهل و یکمین برنامه شب خاطره-1
دریادلانتنظیم: لیلا رستمی
21 تیر 1402
سیصدوچهلویکمین برنامه شب خاطره پنجشنبه 3 آذر 1401 با عنوان «دریادلان» با روایتگری رزمندگان، ایثارگران و آزادگان سرافراز نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه امیر دریادار دوم خلبان کرامت شفیعیفرد و آقای فرنوش سیفاللهیفرد به بیان خاطرات پرداختند. اجرای این شب خاطره را اکبر عینی و محمد قاسمیپور با هم برعهده داشتند.
■
در ابتدای برنامه مجری ضمن یادآوری روز هفتم آذر که به نام «نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران»[1] نامگذاری شده است، از راوی اول دعوت کرد تا به بیان خاطراتش بپردازد. او سپس گفتوگو را به علت اشراف بیشتر به موضوع برنامه به محمد قاسمیپور واگذار کرد.
راوی اول، امیر دریادار کرامت شفیعیفرد در ابتدا به معرفی خود پرداخت و گفت: من متولد شیراز هستم و پانزده سال قبل از انقلاب اسلامی بهعنوان خلبان هلیکوپتر در نیروی دریایی ارتش استخدام شدم. پس از انقلاب به دلایلی توانستم در هلال احمر جمهوری اسلامی ایران خدمت کنم. هلال احمر که واحد اورژانس هوایی و امداد دارد از نیروی دریایی درخواست خلبان کردند و نیروی دریایی در سال 58 اینجانب را با عنوان افسر خلبان به هلال احمر مأمور کردند. بعد از آزادی از اسارت دوباره در نیروی دریایی و ستاد مشترک انجام وظیفه کردم.
وی در ادامه به خاطره بازگشت از اسارت و دیدار با خانواده و همسرش پرداخت و گفت: پس از بازگشت از اسارت، تیمسار شمخانی که آن موقع فرمانده نیروی دریایی ارتش بودند از من استقبال کردند. وقتی به دفتر ایشان رفتم، بچههایم در اتاق دیگری بودند. بچهها را آوردند و من آنها را دیدم و همراه با آنها سوار ماشین شدیم. ماشین یک پاترول گلزده بود. ابتدا ما را به مسجدی در تهرانپارس بردند که در آنجا سخنرانی کوتاهی کردم و بعد آمدم خیلی عادی کنار همسر سابقم ایستادم و سپس به منزل پدر ایشان رفتیم.
راوی ادامه داد: در منزل پدر ایشان صندلی چیده بودند. وقتی نشستیم، مرحوم حاج آقا موحدی قمی، رئیس وقت عقیدتی سیاسی نیروی دریایی ارتش، کنار من نشستند و ماجرا را برای من اینگونه گفتند که از شما هیچ خبری نبود؛ حتی زمانی شما را دیدند که هلیکوپترتان آتش گرفته بود و گفتند حتماً شهید شدهاید و حتی برای شما مراسم یادبود گرفته بودند.
مراسم شهادتم را در زادگاهم شیراز گرفته بودند. پلاکارد شهادت من را هم نوشته بودند. عکسش را برایم فرستادند و خودم آن را دیدم. همسر اولم هم پس از گذراندن 8-9 سال صبر و مقاومت، پس از اینکه دید من بازنگشتم و بنده را تا سالها بهعنوان مفقودالاثر میشناختند و هیچ ردی از حیات من به کشور منعکس نشده بوده، مطلقه شدند و ازدواج مجدد کردند. به حاج آقا موحدی قمی گفتم: خب اگر از نظر شرعی اشکالی ندارد از نظر من هیچ مشکلی نیست. ایشان گفتند: نه از نظر شرعی مشکلی ایجاد نمیکند. بنده میخواستم که ایشان برگردد، ولی چون دوباره بچهدار شده بودند، صلاح دیدم که برنگردند.
کرامت شفیعیفرد در پاسخ مجری از نحوه اسارتش و اینکه چطور هم افسر دریایی شدید و هم خلبان هلیکوپتر گفت: آن زمان مثل الان نبود که هلال احمر این همه ناوگان بسیار بزرگ از هلیکوپتر و آمبولانس و غیره و ذالک داشته باشد. آن موقع یک فروند هلیکوپتر بود و خلبانش را از نیروی دریایی گرفته بود که فقط من بودم. ارتش عراق تا کارخانه نورد اهواز را گرفته بود. زمانی که ما را در مهر سال 59 به نورد اهواز فرستادند، همه هلیکوپترها نظامی بودند و من تنها خلبان هلیکوپتر امدادگر بودم. توپخانه عراق دائم عمل میکرد و مرتب لشکر 92 اهواز را میزد. آن موقع نیروهای خودمان ایستادگی میکردند و امدادگر هم برای حمل مجروحها میخواستند. در یکی از این مأموریتها، هلیکوپترمان را زدند که منجر به فرود اضطراری شدم. هلیکوپتر آتش گرفت؛ ما هم از هلیکوپتر خارج شدیم. نفربرهای عراقی آمدند ما را گرفتند و به اسارت درآمدم.
ابتدا به بصره، بعد بغداد و بعد به استخبارات بردند و بعد از بازجوییها بود که خوشبختانه از آن سربلند درآمدم. افسران عالیرتبه نظامی را مستقیماً به استخبارات ارتش بعث تحویل میدادند و به هیچعنوان به صلیب سرخ معرفی نمیشدند و مفقودالاثر شناخته میشدند. بعد از صحبتهایی که من کردم به شدت من را شکنجه کردند. عراقیها گفتند که ما سوسنگرد را گرفتیم، آبادان را گرفتیم، آن جاهایی که گرفته بودند را مثال آوردند. من در پاسخ به آنها گفتم: رزمندگانی که من در جبهه دیدم و آن پشتیبانی مردمی که من دیدم یقین بدانید تا بغداد خواهند آمد و خب این حرفها خیلی برایشان گران تمام شد. گفتند: چطور میتوانی ثابت کنی؟ از داخل جیب لباس پروازم مقداری از آذوقههای خشکی که هنوز مانده بود درآوردم و گفتم: اینها را از کرمان و از جاهای بسیار راه دور به جبههها فرستادند و جبههها را پشتیبانی میکنند؛ یقین بدانید این مردم شما را از سرزمینشان بیرون میکنند.
راوی ادامه داد: بعد ما را به استخبارات بردند. استخبارات هم که میدانید شکنجهگاه بود و حسابی من را شکنجه کردند. من آن روز را هیچوقت فراموش نمیکنم. من را تا شب خیلی شکنجه کردند که نه میتوانستم بنشینم و نه بخوابم. تا فردای آن روز ایستاده بودم؛ البته بعد از آن روز کمی بهتر شدم. از آنجا آهسته آهسته با ضربههای حروف الفبا، مشت و کد مورس توسط ضربههایی که به دیوار میزدیم با اسامی خلبانهایی که اسیر شده بودند آشنا شدیم. به همین صورت متوجه شدم که آزاده شهید حسین لشکری[2] هم جزو اسرا هستند. افسران و نظامیان برجسته در سلولهای انفرادی استخبارات نگهداری میشدند و عملاً کسی در بیرون از سرنوشت آنها اطلاعی نداشت. شهید تندگویان هم تقریباً همان روزهایی که ما اسیر شدیم به اسارت درآمد، یکی دو روز فاصله بود و من خیلی خاطره دارم.
وی افزود: بعد از استخبارات ما را به زندان ابوغریب فرستادند. هشتاد نفر بودیم. ابوغریب زندان بسیار مخوفی بود. تعدادی خلبان را آوردند و تعدادی هم غیر خلبان. زندگی بسیار سختی بود. از لحاظ بهداشتی بهداشت نداشتیم، از لحاظ حمام، حمام نداشتیم و یک تعداد هم دست و پا شکسته آورده بودند. شهید حسین لشکری هم دستش شکسته بود. زندگی بسیار سختی داشتیم. بعدها دکتر آوردند یا حتی دندانپزشک آوردند. دندانپزشکی که آورده بودند فقط کارش کشیدن دندانها بود و ترمیمی وجود نداشت. آقای لشکری بیشتر دندانهایش را آنجا از دست داد. حالا بهازای یک دندانی که از دست میدادیم یک شیشه شیر میدادند. آن یک شیشه شیر را بین آن گروه هشت نُه نفری خودمان تقسیم میکردیم. به این نحو ما را نگهداری کردند تا وقتی به ایران برگشتم. البته قبل از اینکه من برگردم، آمدند آقای لشکری را بردند. ما هم فکر میکردیم که ایشان واقعاً راهی ایران میشود. من هم یک تعداد وسایل دستساز درست کرده بودم به ایشان هدیه دادم و گفتم اینها همراهت باشد. اما ایشان را حولوحوش هشت سال بعد از این دیدار یعنی بعد از آزادی ما به ایران بازگرداندند.
راوی در ادامه سخنان خود علت و انگیزه ایستادگی در اسارت را امید به خدا، دستبهدامن ائمه و قرآن شدن معرفی کرد و گفت: پدرم فردی مذهبی بود و در کودکی من را به مسجد و جلسات قرآن میبرد و از همان دوران با معانی قرآن آشنا شدم. در اسارت هم یک جلد قرآن به ما داده بودند و خلبانی بود به نام محمدرضا احمدی که مترجم قرآن بود و سبب شده بود آرام آرام با معانی قرآن مأنوس شوم و همان قرآن و نماز ما را حفظ کرد. رادیویی هم که به دست آورده بودیم به ما روحیه مقاومت میداد.
راوی سپس از روزهای آغازین بازگشت از اسارت خود و دیدار با خانواده حسین لشکری یاد کرد و گفت: به منزل آقای حسین لشکری رفتم، چون ایشان همراه ما برنگشت. آقازادهشان هم آن موقع مثل اینکه دبیرستان تیزهوشان میرفتند. به همسرشان گفتم که وقتی آقای لشکری برمیگردند همه دندانهایشان ریخته و دندانهایشان مصنوعی است و یک عصا در دستش و یک عینک هم روی چشمش است. همسر مرحومشان شروع به گریه کردند و گفتند: امیدوارم همینطور که میگویید برگردد. اگر این همسر من برگردد، همینجوری هم که میگویید باشد، عیب ندارد. من او را روی چشمم نگه میدارم. اما همسرش دوباره هشت سال تنهایی و انتظار کشید و حسین لشکری هشت سال بعد از ما به ایران بازگشت.
راوی در پاسخ سؤال مجری که از او پرسید: در جمع ما تعدادی جوان و نوجوان هستند و اینکه شما توصیه میکنید دریایی باشند یا هوایی گفت: زمانی که در دانشکده افسری بودم افرادی از نیروی دریایی با لباس سفید آمدند؛ در بین اینها افسری بود که گفت: ما یک سهمیه برای نیروی دریایی میخواهیم، چه کسانی حاضرند؟! یک عده دستشان را بلند کردند از جمله من و ما را برای گرفتن امتحان به آمفیتئاتر بردند. از این طریق من سهمیه نیروی دریایی شدم. مدتی گذشت -یک هفته دو هفته یادم نیست- بعد از نیروی هوایی آمدند و گفتند چه کسانی میخواهند نیروی هوایی بیایند؟ من که از اول خلبانی را دوست داشتم دوباره جزو اینها برای امتحان رفتم. فردای آن روز من را پیش فرماندهشان بردند. ما دو نفر بودیم. ایشان به ما گفتند که شما تقلب کردید. من گفتم ما تقلبی نکردیم بلکه این دو بار را امتحان دادیم و حالا میخواهیم برویم نیروی هوایی. بعد گفت شما دو نفر که همچین کاری کردید برگردید. نزدیک بود اخراجمان کنند. بهصورت لفظی گفت شما اخراجید و تقلب کردید. گفتیم ما تقلب نکردیم و میخواهیم دوباره امتحان بدهیم. بعد ما را فرستادند نیروی دریایی که ما هم عضوی از نیروی دریایی شدیم. از آنجا که من خیلی خلبانی را دوست داشتم آن موقع برای خلبانی نیروی دریایی هم اقدام کرده بودم و به این شکل شدیم خلبان نیروی دریایی.
ادامه دارد
[1] عملیات «مروارید» یکی از عملیاتهای دفاع مقدس است که در 7 آذر 1359 با پشتیبانی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران انجام شد. در این عملیات دو سکوی نفتی البکر و الامیه را که عراق از آنها بهعنوان یک مجموعه اقتصادی و بهعنوان محل دیدهبانی استفاده میکرد منهدم کردند. 7 آذر به یادبود این عملیات «روز نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران» نام گرفته است.
[2] حسین لشکری (1388-1331) از خلبانهای نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که چند روز پیش از آغاز رسمی جنگ ایران و عراق اسیر شد و پس از 18 سال اسارت در عراق به ایران بازگشت. طولانیترین مدت اسارت را در بین تمام اسیران تحمل کرد و پس آزادی، رهبر انقلاب از او به عنوان «سیدالاسرا» نام برد. لشکری اهمیت بسیار زیادی برای شخص صدام داشت. صدام میخواست حسین لشکری را بهعنوان سندی بر آغازگری جنگ توسط ایران معرفی کند. جنگ تحمیلی عراق علیه ایران درست چهار روز بعد از اسارت حسین لشکری آغاز شد. از اواسط مرداد 59 تهاجم هوایی عراق عملاً آغاز شده بود و ایران هم باید آمادگیاش را در قالب مأموریتهای شناسایی و عملیاتهای آفندی به مواضع مرز ارتش بعث عراق نشان میداد. لشکری صرفاً در جدار مرزی پرواز کرده بود و دلیل سقوط و منهدمشدن هواپیما هم بر اثر موشکی بود که خود بعثیها پرتاب کرده بودند.
تعداد بازدید: 1713
http://oral-history.ir/?page=post&id=11326