سیصد و چهلمین برنامه شب خاطره-1
رد خونتنظیم: لیلا رستمی
31 خرداد 1402
سیصد و چهلمین برنامه شب خاطره پنجشنبه 5 آبان 1401 در سالن سوره حوزه هنری با عنوان «رد خون» با هدف گرامیداشت یاد و خاطره شهدای امنیت برگزار شد. در این برنامه خانم آذروند همسر شهید مدافع امنیت حسین تقیپور، خانم رضوانه دباغ دختر مرحومه خانم مرضیه حدیدچی دباغ و سردار محمد کوثری خاطرات و سخنان خود را بیان کردند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.
■
راوی اول برنامه خانم آذروند، همسر شهید امنیت، حسین تقیپور، سخن خود را با کلام شهید حاج قاسم سلیمانی آغاز کرد و گفت: «ما ملت امام حسینیم، ما ملت شهادتیم». او ادامه داد: این دو جمله در زندگی من خیلی تأثیر داشت. شهید حسین تقیپور شب رحلت حضرت محمدصلواتالله علیه شهید شد و من روز 28 صفر ساعت 12 و نیم ظهر فهمیدم که ایشان شهید شدهاند. تشییع پیکرشان هم که در روز شهادت امام رضا(ع) بود. چون یک جوان دهه هشتادی دارم و اینکه بتوانم با احادیث ائمه اطهار زندگی کنم و در تربیت فرزندم به کار ببرم مهم است.
بهخاطر این میگویم جمله «ما ملت امام حسینیم» در زندگی من تأثیر گذاشت چون حسین آقا شهادتش را روز اربعین از آقا امام حسین(ع) خواست و در پاسخ به دوستش در تماس تصویری که سوغاتی چه میخواهی؟ گفت: فقط شهادت و طلب دعای شهادت دارم. تقریباً ده روز پس از آن و در شب رحلت پیامبر اکرم(ص) شهید شد.
ایشان دوست داشت به عنوان مدافع حرم در سوریه شهید شود و انتظار خبر شهادتش را از سوریه داشتم، نه از داخل خاک ایران. اینقدر عاشقانه و خالصانه درباره شهادت و راه اسلام حرف میزد که به آرزویش رسید. خیلی هم انسان با غیرتی بود. او غیرت را تمام و کمال نشانم داد. موقعی که اغتشاشگران دوستش را میزدند او برای نجاتش میرود، ولی اغتشاشگران بر سر حسینآقا میریزند و او را از ناحیۀ سر با پنجهبوکس، آجر، سنگ، مشت و لگد میزنند که حسینآقا در عرض ده دقیقه به شهادت میرسد.
دوست دارم جوانهای کشورم، بچههای دهه هشتادی و دهه پنجاهیها - چون حسینآقا متولد 1358 بود - یاد بگیرند که نسبت به دوستشان، برادرشان، خاکشان، کشورشان، رهبرشان، اسلامشان و دینشان غیرت داشته باشند. شهدایی که پای این انقلاب رفتند همه از سر غیرت رفتند.
در ادامه خانم آذروند به بیان اتفاقات روز و شب شهادت و نحوه آگاه شدن از خبر شهادت شهید حسین تقیپور پرداخت و گفت: صبح روز قبلش ساعت 5 و نیم صبح راهی کارشان کردم. هیچموقع یادم نمیرود؛ موقعی که کفشهایش را میپوشید برگشت و گفت: حاج خانم! دارم میرم حلالم کن. گفتم: مگه کجا میخوای بری؟ میری سر کار غروب برگردی دیگه! گفت: آدمیزادم، دارم میرم یک موقع دیدی شب برنگشتم. گفتم: انشاءالله برمیگردی. گفت: خلاصه حلالم کن.
ایشان عادت داشت هر یک ساعت یا دو ساعت یکبار زنگ میزد. تا آن موقع تا ساعت دو و سه تماسهای مکرر داشتیم. ساعت 4:31 دقیقه پیام داد: سلام خسته نباشی، حلالم کن، دیدار به قیامت. من ساعت 4:30 دقیقه زنگ زدم و متوجه شدم از شرکت کارت زده و بیرون آمده بود تا به فراخوان بسیج برود. بعد از این پیام زنگ زدم و احوالپرسی کردم. گفتم: داری میای؟ گفت: نه، دارم با بچهها میرم بیرون، نگران نباش شاید شب نیومدم. گفتم: اون پیام چی بود؟! گفت: آدمیزاده دیگه، دارم میرم یک موقع ماشینی خیابانی، دارم رد میشم ماشینی بهم زد. گفتم: انشاءالله که طوری نمیشه. تا ساعت 19:52 دقیقه مدام به من زنگ زد. آخرین تماسش 19:52 دقیقه شب بود که تماس گرفت.
بیشتر درباره پسرمان میپرسید: عرشیا کجاست؟ گفتم: بیرون ورزش میکنه، رفت باشگاه. گفت: نمیذاشتی بره، بیرون شلوغه، بچهس، نوجوونه. گفتم: خودت که بچه رو میشناسی، میره زود برمیگرده. گفت: اومد به من زنگ بزن خیالم راحت باشه. ساعت 9:30 که عرشیا از باشگاه آمد من زنگ زدم، ولی متأسفانه جواب نداد. پیامک دادم جواب نداد. ایشان نزدیکهای ساعت 10 شهید شدند.
چون ایشان با خواهرم همکار بود، نصفههای شب به خواهرم زنگ میزنند و خواهرم میرود بیمارستان. صبح ساعت هفت شد دیدم ایشان نیامد. تندتند زنگ زدم اما جوابی نداد. البته گوشی من اول زنگ خورد که تا من بیایم گوشی را بردارم پسرم جواب داد، گفتند ما از طرف دوستان پدرت هستیم میخواهیم شما را سفر زیارتی مشهد ببریم، لطف کنید مدارک را برایمان بفرستید که بلیطها را رزرو کنیم. بلیطهایمان کم است، محدودیت داریم تا جا پر نشده. عرشیا قطع کرد و گوشی را به من داد، من دوباره با همان شماره تماس گرفتم، گفتم من تا با آقای تقیپور صحبت نکنم نمیتوانم به شما اطلاعات بدهم یا مدارک برایتان بفرستم. گفتند که ما از دوستانش هستیم، قرار است خانوادههای بسیجیها را مشهد ببریم. از آنها اصرار از من انکار.
من هر یک ساعت به گوشی حسینآقا زنگ میزدم. تا اینکه بچهها گوشی حسین آقا را جواب دادند که دیشب دیر آمدند و توی نمازخانه خوابیدهاند و چون اجازه ندارند گوشی را به داخل ببرند، گوشیها داخل دژبانی مانده. باز گفتم اشکال ندارد هر طوری شده من با آقای تقیپور صحبت کنم، ولی متأسفانه با اصرار زیاد موفق نشدم صحبت کنم. با گردنِ هم انداختن و یک ساعت دیگه، یک ساعت دیگه گفتن و دیگه ساعت 2 خانه هستند و خانم تقیپور نگران نباشید، کمکم دیدم خواهرانم آمدند، ساعت 12:30 من داشتم نماز میخواندم، بچههای سپاهی، بسیجی، فرماندار و... به منزلمان تشریف آوردند و خبر شهادت حسین آقا را دادند.
خانم آذروند در پایان سخنانش گفت: من تا حالا سعی کردهام گریه نکنم، اگر هم گریهای کردم فقط به خاطر امام حسین(ع) بوده وگرنه به خاطر حسین خودم گریه نمیکنم. حسین خودم آرزویش شهادت بود.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 2048
http://oral-history.ir/?page=post&id=11294