اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 51

مرتضی سرهنگی

20 خرداد 1402


ساعت دوازده شب، هوا روشن و مهتابی بود. حمله شروع شد. نیروهای شما ما را گلوله‌باران کردند. خیلی به طرفمان شلیک شد. بیشتر آنها درست به هدف می‌خورد. پشت خاکریز دراز کشیده بودم و جلو را نگاه می‌کردم. منطقه جلو خاکریز مسطح و خاکش سفت و سخت بود. ناگهان هوا منقلب شد. تکه ابر سیاه بزرگی روی موضع ما آمد و همه جا را سیاه کرد. چندان اهمیتی به این ابر ندادم زیرا منطقه روبه‌رویم را نگاه می‌کردم. عده خیلی زیادی از نفرات شما سینه‌خیز به طرف خاکریز می‌آمدند، عده‌شان خیلی زیاد بود. به سرعت روی زمین می‌خزیدند و پیش می‌آمدند. خیلی ترسیدم و به سربازان اطرافم گفتم: «ایرانیها آمدند.» آنقدر نزدیک شده بودند که من صدا می‌کردم «شما کی‌ هستید؟» و البته کسی جواب نمی‌داد. ترس و وحشت وجودم را فراگرفته بود. متحیر بودم و نمی‌دانستم چکار کنم. ناگهان این عده مسیرشان را تغییر دادند و آمدند پشت خاکریز. برگشتم و آنها را نگاه کردم. هیچ‌کس نبود جز کلافی از گردوغبار که روی زمین موج برمی‌داشت. متوجه دیگر افراد شدم. آنها نیز متحیر بودند. ساعت تقریباً یک بعد از نیمه شب بود که نیروهای حقیقی شما را دیدم. آنها از کنار خاکریز ما عبور کردند و رفتند به پشت ولی هوا خیلی تاریک بود حتی گلوله‌های منور هم تأثیری نداشت. آنطور که ما می‌دانستیم نیروهای اسلام سه ساعت با موضع ما فاصله داشتند، در حالی که من ساعت یک نیروهای شما را دیدم.

در این اردوگاه اسرا که الآن هستم سربازی بود که به اردوگاه دیگر منتقل شد. او هم در محاصره آبادان سایر شده بود. یک روز که با هم نشسته بودیم و از جبهه حرف می‌زدیم گفت «روی پل کارون مأمور انتظامات بودم و ساعت یک اسیر شدم.» موضع او از ما عقب‌تر بود و یک ساعت بعد از حمله اسیر شده بود.

در آن شب وقتی عبور نیروهای شما را به پشت مشاهده کردم، به افراد خودمان گفتم «برویم داخل سنگر و به انتظار بنشینیم تا ایرانیها بیایند.» مطمئن بودم که نیروهای شما خاکریزها را عبور کرده‌اند. به اتفاق چهار نفر از سربازها داخل سنگر رفتم. نفرات دیگر خاکریز هم رفتند داخل سنگرهای خودشان. خاموش و ساکت داخل سنگر در انتظار نیروهای شما نشسته بودیم. کمی خوابیدیم و کمی هم حرف زدیم. ساعتها گذشت. ساعتم را نگاه کردم. هشت‌ونیم صبح بود. گمان کردم ساعتم خراب شده است. چون هوا تاریک بود بیرون سنگر هم هنوز تاریک بود و کسی هم پشت خاکریز نبود متوجه شدم که آن ابر بزرگ سیاه به گوشه‌ای می‌رود. گویی آن را قلاب کرده باشند و بکشند. وقتی ابر رفت و هوا روشن شد، به خود آمدم و اندیشیدم که ابر سیاه به امر خدای سبحان مأمور پوشش نیروهای اسلام بوده است. چه حالی به من دست داده بود خدا می‌داند. نمی‌توانم آن حال را توصیف کنم.

چند ساعت گذشت. ظهر شد و ما تازه متوجه شدیم که اولین نفرات نیروهای شما به خاکریز ما رسیدند، البته از پشت. پیش خود تصور کردم حتی آن نیرویی که دیشب خاکریز‌مان را عبور کرده بودند حقیقی نبوده است. نمی‌دانم چه بود ولی باعث شد ما دست از دفاع برداریم و به سنگرها پناهنده شویم. تقریباً ساعت دو بعدازظهر بود که من دیدم عده بسیار زیادی از پشت می‌آیند. لباس آنها تیره بود ـ تیره‌تر از روپوش سورمه‌ای من. به طرف آنها رفتیم. آنها هم جلوتر آمدند. وقتی نزدیک همدیگر رسیدیم من دیدم دو نفر بسیجی هستند. فقط دو نفر، نه بیشتر. یکی از آنها پسرک جوانی بود که ریش نداشت ولی دیگری بزرگتر از او و ریش‌دار بود. من ترسیدم که آنها ما را بکشند. برای همین بلند داد زدم شیعه جعفری... شیعه جعفری...

وقتی به هم رسیدیم بسیجی کوچکتر خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و آن را لای انگشتانش به زمین ریخت و گفت: «تو شیعه جعفری!؟» گفتم: «بله.» چیزی گفت که این معنی هم عربی است و هم فارسی. به او گفتم «به خدا مجبور... آقا به خدا مجبور...» آنها کلاشینکف داشتند و لباسشان سربازی بود. خندیدند و همدیگر را بوسیدیم. بعد از چند دقیقه یک جیپ توپدار آمد. ما آب خواستیم. آنها به ما آب دادند. سوار شدیم و کمی عقبتر آمدیم. چند اسیر دیگر آنجا بودند آنها ما را پیش اسرای دیگر گذاشتند و رفتند. ما ماندیم بدون محافظ و به همدیگر گفتیم «این ایرانی‌ها عجب آدمهایی هستند! ما را همین‌طور گذاشتند و رفتند.» ما می‌توانستیم فرار کنیم! ولی مگر می‌شد به سربازان شما خیانت کنیم. مدتها در آرزوی اسیر شدن بودیم. حالا چطور می‌توانستیم فرار کنیم.



 
تعداد بازدید: 3001



http://oral-history.ir/?page=post&id=11274