خاطرات اشرف سیفالدینی درباره آزادی خرمشهر
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
03 خرداد 1402
سال 1361 بود و وجودم مملو از شور و عشق رفتن به جبهه. آن زمان در سازمان بهداشت کار میکردم، محیط کارم شده بود پایگاه ستاد پشتیبانی. هر کس وارد محل کارم میشد طوری با او رفتار میکردم و از جبهه و رزمندگان حرف میزدم که باعث میشد افراد از روز بعد با بستههای خوراکی و پوشاک به اتاقم میآمدند و میگفتند: حاج خانم! این هدایای ناقابل را برای رزمندگان بفرستید. هر کدام از برادران رزمنده که به شهر میآمدند توصیه میکردند که شما حتماً به جبهه بروید. آنجا به وجود شما نیاز است. حتی خیلی از برادرانی که در محل کارم حضور داشتند مرا به این کار تشویق میکردند. سرانجام عشق و علاقه من باعث شد که از طریق سهمیه بسیج به اهواز اعزام شوم، مدتی قبل از رفتن سه پسر نوجوانم را به جبهه فرستاده بودم و آنها دائماً با من تماس میگرفتند و میگفتند: مادر این جا خیلی به شما نیاز است. شور و شعف و کمک به رزمندگان آرام و قرار را از من گرفته بود. سرانجام دعاهایم مستجاب شد و به اهواز رفتم، بوی ایمان و عشق از در و دیوار آنجا به مشام میرسید. ما را به هلال احمر اهواز بردند، نسبت به کار و محیط آنجا ما را توجیه کردند و هر کدام را به جایی فرستادند. محل اقامت ما در هتل اهواز بود، به محض رسیدن من، پسرانم خبردار شدند و بعد از ساعتی به دیدنم آمدند. به آنها افتخار میکردم، روحی بلند به وسعت دریا داشتند. بالاخره من در بیمارستان جندیشاپور مشغول به کار شدم، وظیفه من رسیدگی به مجروحین و کمک به پزشکان در اطاق عمل بود. لحظهلحظه کارم پر از خاطره است. خاطرات تلخ و شیرین که مرا به کارم وابسته میکرد. چهرههای نورانی بچهها را فراموش نمیکنم، هر مجروحی را که میآوردند وقتی بالای سرش میرفتم ابتدا کتاب دعا و مهر نماز از من میخواست، ایمان آن چنان در روح آنان ریشه دوانده بود که حتی در آن وضعیت از نماز و دعا غافل نبودند. مجروحین مانند فرزندان من بودند، یک روز یکی از پرستاران به من خبر داد: خانم تاجالدینی پسرت تیر خورده، میخواهند او را عمل کنند بهتر است خودت بیایی. خیلی ناراحت شدم، گفتم برای من هیچ فرقی نمیکند رزمندگان و مجروحین، همهشان فرزندان من هستند شما بروید، هر کاری که برای دیگران انجام میدهید برای او هم انجام دهید، من باید به کار بچههای دیگر برسم، وقت ندارم. پرستار خیلی تعجب کرد و رفت. بعداً پسرم میگفت: مادر وقتی مرا به بیمارستان آوردند دعا میکردم که شما بالای سرم نیایید، من با دیگران که مادرشان اینجا نیستند هیچ فرقی نمیکنم و در مقابل آنها نجالت میکشم. یک بار به اتاق پسرم رفتم و سرمش را عوض کردم، او هم مثل بقیه هیچ فرقی برایم نمیکرد. سردار سلیمانی هر چند وقت یکبار برای دیدن ما به بیمارستان میآمد و برایمان صحبت میکرد از بچههای خط میگفت. از شهدا میگفت و دائم سفارش میکرد که ما به مجروحین خوب رسیدگی کنیم، به آنها روحیه بدهیم و برای شفایشان و برای پیروزی رزمندگان دعا کنیم. عملیات بیتالمقدس بود، تعداد مجروحین هر روز زیادتر میشد. صبح تا شب در بیمارستان بودیم و فقط موقع اذان چند دقیقهای نماز و دعا میخواندیم و دوباره به سراغ مجروحین میرفتیم. بعضی شبها به حسینیه اعظم میرفتیم و در جمع رزمندگان مینشستیم و دعا میخواندیم. معنویت آن شبها و روزها را نمیتوان توصیف کرد. یکی از روزها در بیمارستان، پزشک اتاق عمل را دیدم که مشغول جارو کردن بیمارستان بود. به طرفش رفتم و عذرخواهی کردم و گفتم: آقای دکتر، این کار وظیفه من است نه شما، وی با لحن بیریا گفت: خواهرم من در اتاق عمل یک وظیفه دارم و در نظافت بیمارستان هم وظیفهای دیگر، اگر قرار باشد هر کس تنها به کاری بپردازد که تخصصش در آن است اصلاً موفق نمیشود، همه ما وظیفه داریم هر کاری که میتوانیم برای اسلام و رزمندگان انجام دهیم. یک روز مجروحی را که پسر نوجوانی 16 ـ 15 ساله بود آوردند. خیلی بیتابی میکرد و فریاد میزد و یا زهرا(س) میگفت. به طرفش رفتم، خون زیادی از او رفته بود، ترکش به دستش اصابت کرده بود و میبایست او را به اطاق عمل ببریم. داد و فریادش باعث ناراحتی همه شده بود. خیلی درد میکشید. هر کار کردیم موفق نشدیم دستش را بخیه بزنیم. دستش را گرفتم و گفتم: پسرم آرام باش! تو اهل کجایی؟ گفت: من شمالی هستم. بعد من با لحن خاصی گفتم: شمالی ترسو. تا این حرف را زدم دیدم آرام شد و هیچ نگفت و ما کارمان را انجام دادیم. بعداً این نوجوان به من گفت: حاج خانم! آن موقعت خیلی درد داشتم نمیتوانستم تحمل کنم، اما وقتی شما گفتید شمالی ترسو خیلی به غیرتم برخورد و تصمیم گرفتم شجاعتم را به شما نشان بدهم. یک روز هم پسر نوجوانی را که 14 ـ 13 سال داشت به بیمارستان آوردند، ترکش به پاهایش اصابت کرده بود، بعد از عمل جراحی او را بستری کردند. هر روز به او سرم میزدم و برایش صحبت میکردم و برایش مادری میکردم. بعد از مدتی که از بستری شدنش میگذشت به من گفت: حاج خانم! من دلم خیلی تنگ شده، من میخواهم را ه بروم، به بچهها سر بزنم و میخواهم به خط برگردم. این نوجوان ترکش به پاهایش خورده بود و اصلاً نمیتوانست راه برود. من با یکی از پرستاران صحبت کردم، برای او یک ویلچر تهیه کردم و هر روز هر کدام به نوبت او را در محوطه بیمارستان میچرخاندیم یا به اتاق سایر مجروحین میبردیم که این کار باعث شد روحیه بسیار خوبی به دست آورد. روزهای آخر بستری، خودش با عصا از ما جدا شد. ما به او عادت کرده بودیم، نوبتمان که میشد با شوق عجیبی به سراغش میرفتیم. او بعد از بهبودی دوباره به خط برگشت.
شبها به سراغ مجروحین میرفتم، برایشان حرف میزدم و به آنها روحیه میدادم. یک شب به اتاق مجروحی که تمام بدنش باندپیچی بود رفتم. او را نشناختم، رفتم کنار تختش هر چه با او حرف زدم، جواب نداد، فقط قطرات اشک از چشمانش سرازیر بود. با دستانم اشکهایش را پاک کردم، ناگهان گفتم: «مادر به قربانت! گریه نکن.» دیدم خنده روی لبهایش نشست. گفت: «مادر! خسته نباشی» خشکم زد، صدایش خیلی آشنا بود اما نمیتوانستم بشناسمش، تمام بدن و صورتش باندپیچی بود فقط چشمان و لبانش دیده میشد، ایستادم و نگاهش کردم. دیدم پسر خودم است و آنجا به یاد حضرت زینب(س) در گودی قتلگاه اشکم جاری شد. بعد از چند روز او را به کرمان فرستادند. تنها پسر بزرگم که 18 سال سن داشت تا فتح خرمشهر در جبهه باقی ماند.
شب پیروزی و فتح خرمشهر را هیچ زمانی فراموش نمیکنم. آسمان اهواز حال و هوای دیگری داشت، حس عجیبی داشتیم هر لحظه منتظر شنیدن صدای اللهاکبر پیروزی بودیم. به هر جا که نگاه میکردی دستهای به دعا رفته را میدید که برای پیروزی رزمندگان دعا میکردند و عنایت خدا شامل حال رزمندگان شد و خرمشهر آزاد گشت. ذکر صلوات و تکبیر همه بلند شد، نمیتوان آن لحظات را بیان کرد ما فقط شاهدی بر این حماسه بزرگ بودیم. همه نقل و شیرینی پخش میکردند، رزمندگان به ما میگفتند: ما مدیون شما خواهران امدادگر هستیم اما من به خوبی میدانستم که این پیروزی را خون شهدا به وجود آورده است. خون همان رزمندگانی که هنگام شهادت بالای سرشان بودم و میدیدم که تا لحظه آخر ذکر دعا از لبهایشان دور نمیشد. بعد از فتح خرمشهر به کرمان بازگشتم و فعالیت خود را در کرمان آغاز کردم، به خانوادههای رزمندگان و شهدا سر میزدم و آنها را دلداری میدادم. نیازهایشان را تا جایی که برایم مقدور بود برطرف میکردم و بعد از جنگ هم همیشه با بسیج در ارتباط بودم و تا به امروز این ارتباط هنوز ادامه دارد.[1]
[1] منبع: سیفالدینی، اشرف؛ شاهدان حماسه؛ انتشارات ودیعت، 1385، ص 71.
تعداد بازدید: 1589
http://oral-history.ir/?page=post&id=11249