سیصد و سی و نهمین شب خاطره -1
نامهرسانتنظیم: سپیده خلوصیان
02 خرداد 1402
سیصدو سیو نهمین برنامه شب خاطره با عنوان «نامهرسان»، پنجشنبه ۷ مهر 1401، با حضور خانواده پستبانک کشور در تالار سوره حوزه هنری، با اجرای داوود صالحی برگزار شد.
■
مجری در ابتدای برنامه با گرامیداشت هفته دفاع مقدس گفت: وقتی در داخل یک جریان قرار داریم، پرداختن به زاوایای مختلف آن کار سادهای نیست. خیلی از بچههایی که الان در این برنامه حضور دارند، اگرچه تجربه حضور در جنگ را نداشتهاند، اما کرونا را تجربه کردهاند. در جریان کرونا حواسمان به همه چیز بود اما پرداختن به زاویههای مختلف آن به عنوان یک پاندمی کار ساده ای نبود. اما حالا در دوره پس از کرونا فرصت داریم تا زوایای مختلف این دوران را تجربه کنیم، ببینیم و بازخوانی و مرور کنیم. درباره جریان دفاع مقدس نیز میتوان گفت حالا پس از گذشت سه دهه از پایان جنگ فرصت خوبی است تا از زاویههای گوناگون، جریان جنگ را بررسی کنیم؛ زوایایی که هرگز تمام نمیشوند و همواره نو و تازه و دوست داشتنی باقی ماندهاند.
مجری ادامه داد: همواره در برنامه شب خاطره سعی بر این بوده که جریان دفاع مقدس از زوایای گوناگون بررسی شود و در این برنامه میخواهیم از زاویه نامه و نامهنگاری و ارسال نامه و پستچی به آن جریان بپردازیم. قرار است مانند جوهر خودکار یک رزمنده بر کاغذ نامهای نوشته شویم و به دست خانواده رزمنده برسیم.
راوی اول برنامه، خانم مریم کاتبی، پرستار یزدی در دوران دفاع مقدس بود که سخنانش را اینگونه بیان کرد: من را رزمنده مینامند؛ اما اگر اکنون برادر احمد[1] در لبنان بشنود که اینجا به «خواهر کاتبی» رزمنده میگویند، احتمالاً بخواهد همانجا بماند و بازنگردد! چراکه برادر احمد رزمنده ترسویی مانند من را قابل قبول ندارد و من هم اصلاً به عنوان آدم شجاعی به منطقه نرفتم. وقتی انقلاب شد، بیمارستانها دست گاردیها بود و اگر مردم کمکهای اولیه میدانستند، میتوانستند خیلی از هممیهنانشان را نجات دهند. بعد از پیروزی انقلاب، ما در مساجد مختلف به خانمها کمکهای اولیه را آموزش میدادیم تا اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد، مردم آگاهی داشته باشند. ما اصلاً نمیدانستیم جنگ آغاز میشود و این آگاهیها واقعاً لازم میشود. اما این اتفاق در کردستان ما افتاد.
راوی ادامه داد: من را دکتر فیاضبخش که آن زمان مطبش در میدان 17شهریور بود و در واقعه 17شهریور در منازل مختلف، دوره کمکهای اولیه را برگزار میکرد به منطقه فرستاد. باور کنید من قبل از انقلاب حتی از اسلحه میترسیدم و با دیدن پاسبان در خیابان میلرزیدم. اما دیدم حالا جنگ شده و کومله و دموکرات به منطقه آمدهاند و مانند داعشیهای حالا و حتی صدبرابر بدتر از آنها جنایت میکنند. اگر خدای ناکرده بگویند داعش به استانهای مرزی آمده شما جرأت میکنید بروید؟ من که جرات ندارم. کومله و دموکرات از داعش هم بدتر بودند. فرض کنید اگر در گروهک داعش با چاقو سر میبرند، آنان با شیشه شکسته و آجر و... اسیرشان را شکنجه میدادند. پنج روز طول میکشید تا پوست کسی را بکنند. آب جوش و آب شور روی پوست لخت میریختند و خلاصه شکنجههای بدی میدادند.
در زمان جریان کردستان، بنیصدر رئیس جمهور بود و با آنها همکاری میکرد. گروهکها تمام پادگانهای قسمت مرزی را خالی و سپاه و ارتش را از پادگانها بیرون کرده بودند. برنامه اینگونه بود که هرچه هیئت حسن نیت از طرف بنی صدر بود، به واقع «ظلم نیت» بود و هیئتی نبود که بتوان با آن، وضع موجود را اصلاح کرد. پس آیتالله طالقانی و شهید دکتر بهشتی هرچه کردند، باز هم کردستان داشت از ایران جدا میشد و خودمختاری میگرفت. کردهای کردستان ایران و کردهای ترکیه و عراق همه با هم استقلال میخواستند و مردم اهل تسنن نیز میگفتند چون خمینی شیعه است با غیر شیعه خوب نیست. چنین برنامهای را راه انداخته بودند تا کردستان ایران را قسمت قسمت کنند و همه اینها از طرف شوروی و آمریکا و تمام کشورهای اروپایی بود.
قبل از جنگ ایران و عراق یک روز در گزارشهای ماهیانه که درباره تعداد و کیفیت شاگردان به دکتر فیاض بخش میدادیم، دکتر به من گفت: خانم کاتبی خواهش میکنم برو به کردستان. وقتی دکتر این حرف را به من زد موهای تنم سیخ شد. حال بدی داشتم. گفتم دکتر تو را به خدا نه، نه. من پدر ندارم. مادرم هم اجازه نمیدهد به کردستان بروم. قدیم یتیم بودن حالت خاصی داشت و واقعیت این بود که من هم خیلی میترسیدم و تعریفهای مادرم هم بیشتر مرا ترسانده بود. او دقیقه به دقیقه به بهشت زهرا میرفت و وقتی برمیگشت میگفت: الهی مادرش بمیرد. امروز پوست یک مهندس را کنده بودند. یک دوربین هم داشت که به آقایان میداد تا از شهدا عکس بگیرند. هر وقت هم من میآمدم به خانه، میدیدم مادرم برای شهدا گریه کرده و بیشتر از وضع موجود میترسیدم.
راوی ادامه داد: در آن زمان برای بهزیستی وزیر جدا داشتیم و دکتر فیاضبخش وزیر بهزیستی بود. هر چه گفتم دکتر تو را به خدا! من اصلاً به کردستان نمیروم و خانوادهام هم نمیگذارند، او میگفت: خواهش میکنم. من میدانم که شما میتوانید. من ضربتی به خانه آمدم و گفتم مادر اگر دکتر فیاض بخش زنگ زد، مبادا بگذاری بروم. اما مادرم گفت:همین الان که نبودی دکتر زنگ زد و گفت مریم برود کردستان. من هم گفتم برود. تو هم خودت را لوس نکن و طاقچه بالا نگذار. برو. بیچاره گفته برای یک هفته به کردستان بروی. آنقدر من گریه و دعوا کردم که چرا اجازده دادی حد نداشت. میگفتم میدانی اگر زن برود به آنجا چه میشود؟ مادرم گفت: این حرفها را نزن. به خدا توکل کن و نترس. خلاصه با بدبختی عازم شدم.
روز شنبه بود که به ترمینال غرب رفتیم. یک آقا پسر خیلی مومن به نام آقای حسینی که در عملیات فتحالمبین به شهادت رسید، گفته بود من اینجا کنار ایستگاه تیبیتی با فلان علامت مینشینم. همینکه من وارد ترمینال شدم، دیدم یک آقای جوان که سرش پایین است و روی زمین را نگاه میکند، میگوید: خواهر کاتبی. رفتم جلو و سلام کردم و سرم را آوردم پایین زیر چانهاش. گفتم: آقا من را میگویی؟ او باز هم چشمش را بست. خیلی مومن بود. من تا به حال چنین آدمی ندیده بودم. باز گفت: من از طرف برادر احمد و برادر محمد آمدهام برای بردن شما. یک خواهر دیگر و دو برادر دیگر هم هستند که باید صبر کنیم تا پنج نفری برویم. آمدند و همگی سوار ماشین شدیم.
ما دو تا خانم دیدیم همه کسانی که در ماشین هستند مرد هستند و فقط ما دو نفر در ماشین خانم هستیم. تصور کنید آنجا همه مردهای کرد سیبیل دار بودند و هر کدام که سوار ماشین میشدند با خود میگفتم این حتما پوستکن است. این الان پوست مرا میکند. ما خیلی میترسیدیم. پسرانی که همراه ما سوار شدند پرسیدند: خواهرها؛ شما تیراندازی بلدید؟ خُب گاهی در یک سنی آدم دوست ندارد از کسی کم بیاورد. من گفتم: بله، بلدیم. و از نابلدی ما نشان به آن نشان که وقتی ما به پادگان امام علی در خیابان معلم رفته بودیم و تیراندازی کرده بودیم، از شش تا تیر یکی هم به فاصله پنجاه متری نخورده بود. ما فقط دیده بودیم. آقای حسینی گفت: خواهرها؛ تیراندازی با کلت بلد هستید؟ با نارنجک کار کردهاید؟ ما هم همان طور گفتیم: بله! وسطهای راه در ساوه رفتیم تا نماز بخوانیم. آقایان که رفتند برای نماز من به خانم همراهم که صدیقه صادقیان نام داشت گفتم: صدیقه بیا فرار کنیم. اینجا بکش بکش است و ما را میکشند. بیا فرار کنیم.
در زمان قدیم مسافرت رفتن خیلی باب نبود. مثلاً اگر به مشهد میرفتند، تا دوسال دیگر نمیرفتند. همه هم خانوادگی میرفتند. آن زمان اینگونه بدون خانواده سفر رفتن اصلاً رسم نبود و اولین بار بود که من بدون خانواده با یک عده ناشناس به مسافرت میرفتم. به صحنه کرمانشاه که رسیدیم، دیدیم جمعیتی از خانمها و سپاه و ارتش آنجا هستند. بچههای ارتش که آنجا بودند جلوی ما را گرفتند و گفتند: کجا میروید؟ گفتیم: کرمانشاه. گفتند: زن چرا میبرید؟ خطرناک است. ما با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدیم. گفتیم: مگر چه خبر است؟ زنها را نمیبرید؟ گفتند: همه زنان را از کرمانشاه خارج کردهاند. شما حق ندارید بروید به کرمانشاه. ما خوشحالتر شدیم. اما آقای حسینی که پسربچه کوچکی بود گفت: نخیر. برادر احمد و برادر مَمَد گفتهاند این خواهرها باید اعزام شوند. ما در دل میگفتیم خدا این احمد و ممد را لعنت کند. حتی نمیدانستیم آنها چه کسانی هستند. هرکاری کردیم تا بگوییم ما بمانیم و شما بروید و اگر خبری شد ما هم پیش احمد و ممد میآییم، گفتند: نه! باید بیایید.
راوی ادامه داد: خلاصه ما به پادگان22 بهمن کرمانشاه رفتیم. در زدند و آقایی رشید و مؤدب در را باز کرد. ولی تا ما را دید به همراهمان گفت: لامصب، این خواهرها را برای چه آوردهای؟ ما با بدبختی زنها را از شهر بیرون کردهایم و تو دو تا بچه آوردهای؟ چرا؟ همراه ما گفت: برادر احمد و برادر ممد گفتهاند. ما هنوز مانده بودیم احمد و ممد چه کسانیاند که انقدر حرفشان حرف است؟ آن مرد گفت: کجای قرآن نوشته زن باید به جنگ برود؟ من انقدر از حرفش خوشحال شدم که او را کشیدم عقب و گفتم آقا تو را به خدا بگو کجای قرآن این حرف شما را نوشته؟ و فکر میکردم در قرآن واقعاً نوشته زن نباید به جبهه جنگ برود. گفتم این آقا پسر همراه ما پسر مومنی است. این آیه را که میگویید به او بگوییم و برویم. ولی گفت: برو خانم حوصله داری شما هم. ما این منبرها را در مسجد رفتهایم و گفتهاند زن نباید به جبهه برود. ما واقعاً هیچ حربهای نداشتیم. با بیسیم با برادر احمد و برادر ممد تماس گرفتند و آنها گفتند که خواهرها بیایند. آن آقا هم قبول کرد که ما باید به سنندج برویم.
ادامه دارد
[1] منظور راوی حاج احمد متوسلیان است.
تعداد بازدید: 1989
http://oral-history.ir/?page=post&id=11239