سیصدو سی و هفتمین شب خاطره - 2
دوره درهای بستهتنظیم: سپیده خلوصیان
21 اسفند 1401
سیصدوسیو هفتمین برنامه شب خاطره با عنوان «دوره درهای بسته»، پنجشنبه ۶ مرداد 1401، با حضور همرزمان «حاج سید علیاکبر ابوترابی» و شاهدان عملیات مرصاد، در تالار سوره حوزه هنری و با اجرای داوود صالحی برگزار شد.
■
ناصر قرهباغی در ادامه صحبتهایش درباره نحوه اسارت مرحوم ابوترابی گفت: ایشان با یکی از همرزمانشان شبانه برای شناسایی رفته بودند، اما بعد از اینکه به روز میخورند، عراقیها متوجه حضورشان میشوند و نفربر عراق آنها را دنبال میکند. ابوترابی به سمت دیگری میدود و به همراهش میگوید به سمت دیگری برود. اینگونه توجه آن نفربر را منحرف میکند تا به دنبالش بیاید و سپس خودش اسیر میشود.
آزادگان میدانند که اگر مرحوم ابوترابی در این ده سال اسارت در کنار ما نبودند، معلوم نبود ما به چه سرنوشتی دچار میشدیم؛ چراکه اتحاد و وحدت نظر نبود که بدانیم چه میکنیم. یک عده در برابر عراقیها مقاومت میکردند و به همین دلیل تعداد بسیاری شهید دادیم. یک عده هم سازش میکردند. اگر به خودمان یا دیگران بود حتماً تصمیم اشتباهی میگرفتیم. مرحوم ابوترابی بود که آمد و با درایت، ارتباط معنوی و تجربهای که از گذشته و زندان رفتنها، راه مبارزه و... داشت، این کشتی را در آن دریای متلاطم اسارت، با تمام صحنههای گوناگونی که داشت، با هنرمندی مدیریت کرد. او مأمور الهی در بین اسرا بود که به اعتقاد بنده حتی امروز هم با وجود تمام این حرفها و کتابها گمنام است و این هم حتماً خواسته خودش است.
آقای تاجیک میگفت: من یک سال مصمم شدم در دهلاویه برای ایشان بزرگداشت بگیرم. حاج آقا شب آمد به خوابم و گفت: چه کسی به تو اجازه داده است که برای من بزرگداشت بگیری؟ گفتم: مگر چه اتفاقی میافتد؟ گفت: حق این کار را نداری. من از خواب بیدار شدم و به آنچه دیده بودم اعتنایی نکردم. شب بعد هم به همین صورت گذشت. روز سوم ناگهان طوفانی در دهلاویه رخ داد که تمام بنرها پاره شدند و بساط ما همه جمع شد. من میدانم او ارادهاش این بود که گمنام بماند.
موصل کوچک (موصل کوچیکه) را اول ما افتتاح کردیم. سه ماه هم در آنجا بودیم و بعد برگشتیم. آن سه ماه که آنجا با مرحوم ابوترابی همآسایشگاهی بودیم، شروع کردند شبها هر بخشی از کلمات نهجالبلاغه را در آسایشگاه به پنج نفر آموزش دادند. خطبهها را به پنج نفر میگفتند، نامهها را به پنج نفر و کلمات قصار را به پنج نفر. ما که کلمات قصار میآموختیم موظف بودیم وقتی از هر آسایشگاه یک نفر میآمد این آموختهها را به آنها منتقل کنیم. آنها هم در آسایشگاه خودشان میگفتند و به همین ترتیب چرخه پیش میرفت. یکبار در کلمات قصار، برخوردیم به این حدیث که: «مَنْ ضَیَّعَهُ الْأَقْرَبُ أُتِیحَ لَهُ الْأَبْعَد عنی» یعنی: «کسی که نزدیکان قدر او را ندانند و ضایعش کنند خدا مقدر میکند که دیگران قدرش را بدانند». مرحوم ابوترابی گفت: مصداق اتمّ این حدیث، آخرت است. در قیامت اهل بهشت میبینند برخی از اعمال ثوابشان با بعضی از اعمال مشابه دیگر پاداش متفاوتی دارد. مثلاً دو تا نماز شب خالصانه خواندهاند که یکی پاداش خیلی بیشتری دارد. پس میگویند این یکی چه اشکالی داشته؟ میشنوند: آن را هیچکس نفهمید، ولی این دیگری را بقیه فهمیدند، ولو اینکه خالصانه بود. تو خالصانه کار را انجام دادی اما به میزانی که دیگران فهمیدند و تشویق کردند از اجر تو کم میشود. آنجا اهل بهشت آه حسرتی از دل میکشند و میگویند: ای کاش در گمنامی مرده بودیم. بعد مکثی کرد و سرش را پایین انداخت و دو یا سه بار گفت: عزیزانِ من، تلاش کنید برای گمنامی. خودش هم مصداق گمنامی است.
او دائمالصیام بود. وقتی در مرداد به پیادهرویهای تهران- مشهد میرفتیم، در گرمای آن آفتاب همه قدم به قدم شربت و آب و هندوانه میدادند. اگر یکبار یکی از اینها قطع میشد بچهها احساس میکردند دارند از تشنگی هلاک میشوند. برای خود من هم پیش آمد. آن فاصله طولانی شاهرود تا سبزوار که بین کوههاست، چند سری آب دادند ولی به من نرسید. من از تشنگی داشتم شهادتین میخواندم. شما هم تابستان آن مسیر را امتحان کنید و ببینید. اما مرحوم ابوترابی که دائمالسفر بود در آن مسیر روزه بود. ورزشکاران گروه مانند آقای داود میقانی که چند سال مربی نمونه جودو بود به گردش هم نمیرسیدند. آقای میقانی میگفت: در پیادهروی قم (سالانه پیادهروی مشهد- قم در روز عرفه انجام میدادند)، حاج آقا پیشنهاد داد که میآیی بدویم؟ گفتم: من کم نمیآورم، بدویم. ایشان هم به رانندهاش آقای امینی گفت برود جلو بایستد. 25 کیلومتر دویدیم که گفتم: من دیگر نمیکشم. حاج آقا بدون اینکه بایستد گفت: اشکالی ندارد. دیگر به آقای امینی رسیده بودیم که پا به پای ما میآمد. به او گفت: برو جلوتر. آقای امینی میگفت: بعد از 25 کیلومتر، حاج آقا نزدیک 13 تا 15 کیلومتر هم دویده و گفته بود که: باز هم میتوانم بدوم.
در آسایشگاهی که در موصل کوچیکه بودیم، خودم شمردم که 300 بار شنا انجام داد. یکی از عزیزان میگفت قبلاً دیده که او 700 شنا هم انجام داده است. با ماشین که به توچال رفته بودیم، ایشان گفته بود: آنهایی که پیاده میآیند، با من بیایند و آنها که میخواهند با ماشین بروند. آنها توچال را از سمت دیگری رفتند و ما با ماشین از ولنجک رفتیم. وقتی با ماشین رفتیم بالا، دیدیم حاج آقا نشسته است. سلام و علیک و خسته نباشیدی گفتیم و متحیر ماندیم که حاج آقا چطور این راه را آمدی؟ چراکه همراهانش هنوز نیامده بودند. یکساعت و نیم یا دو ساعت بعد از رسیدن ما، همراهان حاج آقا نیز رسیدند. بعد هم که خواستیم برگردیم گفت: چه کسی میآید از این بالا تا پایین سراشیبی توچال را بدویم؟
ایشان از هر فرصت و بهانهای برای اثرگذاری استفاده میکرد. چه بر خودیها و چه بر دشمن. در تکریت5 آقای عبدالمجید رحمانیان میگفت: یک افسر بسیار خبیث آنجا بود که فضای شکنجه و کتک را حسابی گرم کرده بود و ما اصلاً نمی توانستیم با وجود او تکان بخوریم. یک روز او با غرور گفت: چه کسی میتواند با من پینگپنگ بازی کند؟ این افسر این بازی را خوب میدانست. میز هم آنجا بود. هیچکس جرأت نمیکرد به سمت او برود. ولی مرحوم ابوترابی جلو رفت و گفت: من بازی میکنم. ایشان پینگپنگ را هم مانند تمام ورزشها به خوبی انجام میداد. در بعضی ورزشها بسیار حرفهای بود و در آنها که حرفهای نبود هم اشراف داشت. ما نمیدانستیم ولی آقای رحمانیان گفت که ایشان قبل از انقلاب از روی پلی که در نجف کنار رود دجله یا فرات قرار دارد شیرجه میزد. ارتفاع آن پل خیلی بلند بود. خلاصه میگفت: ما می دیدیم مرحوم ابوترابی داشت این بازی را مدیریت میکرد تا افسر عراقی نبرد. یعنی یکی این میزد و یکی او. پس از بازی، ایشان یک فضای دوستانه با این افسر برقرار کرد و ما دیدیم افسر برای اولین بار یک لبخند زد و گفت: چه خواستهای از من داری؟ ایشان گفتند: ما یک سفره عمومی میگذاریم، تو بیا و میهمان ما شو. افسر قبول کرد. سفرهای پهن کردیم و از آن روز به بعد آن افسر به کلی انسان دیگری شد.
در سلول هم وقتی مرحوم ابوترابی با یک افسر خلبان بدذات (که اتفاقاً او هم ورزشکار بود) همبند شده بود، همین کار را تکرار کرده بود. او گفته بود شما از نظر توان جسمی انسانهای خیلی ضعیفی هستید و حسابی ادعا کرده بود. حاج آقا با همان جسم نحیف گفته بود: من حاضرم در همین محوطه با تو مسابقه دو بدهم. آنها آنقدر دویدند که این افسر خسته شد و نشست. این قدرت جسمی و روحی ایشان فضا را عوض کرده بود.
تصرف بر دیگران حتی بر دشمن از دیگر ویژگیهای مرحوم ابوترابی بود. من با خودم عهد کردهام که درباره ایشان غلو نکنم ولی به حق، او بر دشمن تصرف داشت. همین که او حضور داشت باعث آرامش همگی بود. خود ایشان، کهف حصین بود، چه رسد به کلامش. صحبت که میکرد، کلمه به کلمهاش مانند یک داروی آرامبخش بود. تن صدای عجیبی داشت. از تاریخ مبارزات که میگفت، طوری میشنیدیم که گویی ما آنجا هستیم و داریم میبینیم. ایشان میگفتند: در آن غائله فیضیه سه روز تمام فیضیه در محاصره بود، امام از همان روز اول میخواستند به سمت فیضیه حرکت کنند اما یارانشان نمیگذاشتند. اما امام روز سوم همه را غافلگیر کرده بودند و رفته بودند. پس دهان به دهان چرخید که امام دارند میروند، چه نشستهاید؟! صحنه حساسی بود و هر کس که شنید، آمد. رسیدیم به امام. ایشان هم رسیده بودند روبهروی فیضیه. سیصد نفری میشدیم. امام آن طرف بودند. فرمانده کماندوها دستور داد و آنها به زانو شدند و گلنگدن را به سمت ما گرفتند. امام بدون وقفه حرکت میکردند و کماندوها فرمان ایست میدادند که نیا ولی امام بدون تأمل حرکت میکردند و اسلحهها را کنار میزدند و ما هم رفتیم. نمیدانم کی اذان شد که بنایی که دو دستش تا آرنج گِلی بود، اذان را گفت. ایشان پس از تعریف این خاطره گفت: هرگز تُن صدای مؤذن و این صحنه را که او از یاران خاص امام بود از یاد نمیبرم. به او گفته بودند امام به سمت فیضیه میروند. او دریافته بود که در این موضوع چه حساسیتی هست. پس به اندازهای که دستانش را بشوید هم معطل نکرده بود و با همان دستان گِلی دویده بود. برای ولایت باید اینگونه یار بود.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 2223
http://oral-history.ir/?page=post&id=11095