اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-39
مرتضی سرهنگی
20 اسفند 1401
یک شب فرمانده مرا احضار کرد و مأموریتی به من داد. تازه به جبهه آمده بودم و افسری کمتجربه و جنگ ندیده بودم. اصلاً حقیقت جنگ را نمیدانستم. تصور میکردم در جناح حق هستیم و نیروهای شما متجاوزند. تا اینکه...
آن شب فرمانده دستور داد از پشت جسد پاسداری که درمیان تلههای مین افتاده بود بیسیم او را بیاورم. یک ماه میشد که این جسد در آنجا افتاده و آنتن بیسیم هم پیدا بود. به فرمانده گفتم که مرا از این مأموریت معاف کند و فرد دیگری را بفرستد. زیرا میدانستم جسد زیر حرارت آفتاب پوسیده و متلاشی شده است و بوی تندی میدهد که شدیداً آزاردهنده است. علاوه بر این، قدرت دیدن چنان صحنهای را نداشتم. دلایلم را به فرمانده گفتم و ابراز ناراحتی کردم ولی فرمانده نپذیرفت و گفت «باید هر طور شده بروی و بیسیم را بیاوری.» به فرمانده گفتم «پس اجازه بدهید بند بیسیم را پاره کنم که اگر بخواهم بیسیم را از پشت جنازه باز کنم تمام اجزای بدشن از هم باز میشود و منظرهای دلخراش دارد که نمیتوانم ببینم.» فرمانده نپذیرفت و به اتفاق دو سرباز و یک گروه مینیاب به راه افتادیم.
شب بود. گروه مینیاب جلو میرفت و ما هم از پشت سر «آنها. وقتی مسیرمان کاملاً از مین پاکسازی شد با سرعت بیشتری به طرف جسد رفتم. وقتی چراغقوه را روی جسد انداختم یکه خوردم. پاسدار جوان بود با محاسن نرم و صورتی نورانی که گرد و خاک زیادی روی آن نشسته بود اما سالم و باطراوت بود. انگار بیش از ساعتی از شهادت وی نمیگذشت. تمام اجزای بدنش سالم بود و هیچ بوی تندی به مشام نمیرسید. بسیار حیرت کردم. مگر امکان دارد جسدی زخمی یک ماه در بیابان بماند و تغییری نکند. در آن هوای گرم، یک جسد، بیشتر از بیستوچهار ساعت، سالم نمیماند و به طور وحشتناکی تغییر میکرد. با دیدن این صحنه بر خود لرزیدم و فوراً بدون هیچ حرفی بیسیم را از جنازه جدا کردم و با عجله به اتفاق دو سرباز دیگر به واحد برگشتم.
شما باور نکنید، من جرأت نکردم به فرمانده بگویم که این جنازه هنوز تازه است و هیچ تغییری نکرده زیرا وحشت داشتم مبادا به طرفداری از نیروهای شما متهم و اعدامم کنند. وقتی بیسیم را به فرمانده تحویل میدادم از او پرسیدم شما مطمئن هستید که این جنازه یک ماه در این میدان بوده است؟» و او جواب داد «بله، یک ماه پیش که ایرانیها حمله کردند جنازه این پاسدار در این میدان مین ماند و من هر روز او را از دور میبینم.»
با حیرت از پست فرماندهی بیرون آمدم و به یاد آوردم که این یکی از فضیلتهای شهید است و تازه فهمیدم که واقعاً ایرانیها لشکر اسلام هستند، قبلاً شنیده بودم که جنازه شهید بو نمیدهد ولی تا به چشم خود ندیده بودم باور نمیکردم.
معجزه دیگری برایتان نقل کنم:
یکی از کامیونهای خواربار شما هدف گلوله قرار گرفته و سوخته بود. کامیون متلاشی شده بود. داخل کامیون، میوه و غذا و سایر خوراکیها بود، کمی جستوجو کردم و از لابهلای خاکسترها و اجناس سوخته کتابی یافتم. کتاب، جلد پلاستیکی داشت. فقط لبههای جلد آن ذوب شده بود اما خود کتاب کاملاً سالم بود. آن را برداشتم و ورق زدم. مفاتیحالجنان بود.
تعداد بازدید: 1844
http://oral-history.ir/?page=post&id=11093