سیصدو سی و هفتمین شب خاطره - 1
دوره درهای بستهتنظیم: سپیده خلوصیان
16 اسفند 1401
سیصدوسیو هفتمین برنامه شب خاطره با عنوان «دوره درهای بسته»، پنجشنبه ۶ مرداد 1401، با حضور همرزمان «حاج سید علیاکبر ابوترابی» و شاهدان عملیات مرصاد، در تالار سوره حوزه هنری و با اجرای داوود صالحی برگزار شد.
■
مجری با گرامیداشت یاد شهید عباس بابایی که در مرداد ۱۳۶۶ به شهادت رسید گفت: دو اتفاق مهم مرتبط با جبهه و جنگ در ماه مرداد، محوریت برنامه شب خاطره سیصد و سی و هفتم است. ابتدا، عملیات غرورآفرین مرصاد که پیچیدهترین نقشههای دشمن را در روزهای پایانی جنگ از بین برد و موفقیتهای زیادی به دنبال داشت و دیگری، بازگشت سرافرازانه آزادگان عزیز به وطن.
او در ادامه به معرفی راوی اول پرداخت و گفت: راوی اول این برنامه، متولد1343 از استان آذربایجان شرقی است. پانزده ساله بود که انقلاب پیروز شد؛ اما بلافاصله پس از آن جنگ تحمیلی آغاز و او هم برای رفتن به جبهه مشتاق شد. برای رفتن به جبهه و وارد شدن به صحنه جنگ خیلی تلاش کرد، اما به دلیل سن کمی که داشت موفق به این کار نشد. تا جایی که متوجه شد شهید چمران، یک گروه جنگ نامنظم تشکیل داده که برای رود به این گروه سن و سال مطرح نیست. به همین بهانه در جنگ شرکت کرد، در هجده سالگی اسیر دشمن شد و پس از 8 سال به سرزمین خود بازگشت.
ناصر قرهباغی، نخستین راوی برنامه گفت: محور خاطرات من حاج آقا ابوترابی است. ایشان به همراه پدر بزرگوارشان و دو تن از آزادگان در حال عزیمت به سمت مشهد بودند که بر اثر تصادف به رحمت خدا رفتند. شخصی تعریف میکرد که وقتی من در صحنه حادثه رسیدم، دیدم ایشان از شیشه جلو تا کمر بیرون است و سرش رو به مشهد قرار دارد. او ارادت بسیار عجیبی به حضرت زهرا(س) داشت و هر زمانی اسم آن بانو پیش ایشان آورده میشد، بیاختیار آنچنان گریه میکرد که شانههایش میلرزید. همچنین ارادت بسیاری هم به امام رضا(ع) داشت. برای همین هم وقتی از اسارت برگشت، پیادهرویهای حرم تا حرم را از مرقد امام(ره) در تهران تا حرم حضرت علیبنموسیالرضا(ع) راهاندازی کرد. بسیاری نیت اصلی و فلسفه پیادهرویهایی که شروع کردند نمیدانند. ایشان حرفی نمیزد مگر آنکه خودش هم به آن عمل میکرد. او در اسارت گفته بود: انسان باید از چنان قدرت ایمان و ارادهای برخوردار باشد که هیچ غیرممکنی برایش وجود نداشته باشد؛ یعنی اراده کند و سپس هر کاری را انجام دهد.
راوی در ادامه گفت: بنده از یک بزرگی شنیدم که میگفت من از زمان قبل از انقلاب با حاج آقا ابوترابی بودم. شناختی که من از ایشان پیدا کردهام این است که اگر او اراده کند، قله دماوند را هم جا به جا میکند. یک بار ایشان در حال سخنرانی یک مثال زدند که اگر اراده کردی از تهران تا مشهد بروی، باید بتوانی بروی. من اعتقادم این است که حتماً یکی از دلایلی که این کار را کردند، همین بحث اراده بود. هر چند که قبل از آن هم خودشان به مرحوم حاج مصطفی خمینی در عراق گفته بودند که بیش از صد بار در شبهای جمعه با پای پیاده از نجف تا کربلا رفتهاند. پس او حرفی را نمیزد مگر آنکه یا قبلتر به آن عمل کرده بود یا بعدها به آن عمل میکرد.
آرامگاه مرحوم ابوترابی در کنار پدرشان و مرحوم شیخ جعفر مجتهدی در صحن آزادی قرار دارد. ایشان قبل و بعد از اسارت، بسیار با شیخ جعفر مانوس بودند. پسر ایشان میگفت: هنوز چهل روز از درگذشت پدرم نگذشته بود. بالای سر مزار پدر بودم که آیتالله بهجت تشریف آوردند. من را به ایشان معرفی کردند. آقای بهجت که جز به ضرورت سخن نمیگفتند به من فرمود که از رحلت پدرت ناراحت نباش. پدرت از اولیاءالله بود و مرگش هم مرگی اختیاری بود. مرگ اختیاری را ما با فهم کلیمان جور دیگری میشناسیم. گاهی عرصه بر ما تنگ میشود و مرگمان را از خدا میخواهیم که در حقیقت این درست نیست. اما این مرگ اختیاری مرحوم ابوترابی را هر کسی نمیتواند بفهمد که چه بود.
راوی ادامه داد: نگاه مرحوم ابوترابی به اسارت با نگاه ما بسیار متفاوت بود. آقای محمود حمیدی از آزادگان دفاع مقدس که بعد در مقطعی در تکریت با ایشان همآسایشگاهی بود میگفت: به او گفتم ما اسرا که گاهی مینشینیم و حرف میزنیم، هر کداممان اسارت را نتیجه یک کاری که کردهایم می دانیم. مثلاً یکی میگوید من دل مادرم را شکستم، یکی میگوید من به پرندهای آسیب رساندم و... شما چه کردهاید که اسیر شدهاید؟ ایشان گفته بود: من اسارتم را از دعای یک پیرزن عرب زبان دارم. تا همینجا هم این مسئله برای خیلی از ما گنگ است. نگاه ما به اسارت نغمت بود و ابتلا؛ ولی نگاه مرحوم ابوترابی، اسارت را نعمت حاصل از دعا میدید. او ادامه داد: عراق حمله کرده بود و در حال پیشروی روستاهای جنوب کشور را یکی پس از دیگری اشغال میکرد. ما تقریباً در دب حردان بودیم. دیدیم همه دارند فرار میکنند و به جایی دیگر میروند، جز پیرزنی که نشسته و نمیرود و تنها گریه میکند. به او گفتم: مادر بلند شو. عراقیها رسیدند و روستا را گرفتند. باید بروی. او گفت: نه من نمیروم. من یک صندوقچه را در خانهام جا گذاشتهام که همه زندگی من در آن است. بدون آن میمیرم. دیدم آن پیرزن خیلی دلبسته به آن صندوقچه است. آدرسش را گرفتم. در دهدشت بود که دست عراقیها افتاده بود. رفتم و صندوقچه را برایش آوردم. او از ته دل برایم دعا کرد و گفت: خدا انشاءالله عوض این کار را به تو بدهد. من یقین دارم عوضی که آن پیرزن گفت، همین اسارت من است.
راوی در ادامه صحبتهایش گفت: صبح روزی که ایشان اسیر شد و همه فکر کردند او شهید شده، شهید چمران بیانیه داد و امام(ره) در یک بیانیه به پدر بزرگوارش و مردم قزوین تسلیت گفت، مرحوم آیتالله سید عباس ابوترابی پیش شیخ جعفر مجتهدی رفت و گفت که او شهید شده؛ ولی شیخ جعفر رد کرد و گفت: او شهید نشده. بلکه اسیر است و ما او را در بغداد میبینیم. دقیقاً فردای آن روز، از رادیو بغداد صدای مرحوم ابوترابی پخش شد. یکی از برادران سپاه میگفت: در همان ایام اسارت ایشان، یک روز دیدم شیخ جعفر منقلب شد. رفت و تجدید وضو کرد و آمد ایستاد دو رکعت نماز خواند. سپس به سجدهای طولانی رفت و حالتش دوباره عادی شد. من چون تمام رفتار و حرکات ایشان را ثبت میکردم، به دنبال دلیل این حالشان بودم. گفتم: چه شد؟ گفتند: الان دیدیم که میخواهند ابوترابی را شهید کنند. از خدا خواستیم تا او را زنده نگاه دارد. او مأمور الهی در بین اسراست.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 2145
http://oral-history.ir/?page=post&id=11090