اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-33
مرتضی سرهنگی
08 بهمن 1401
پاسداران ساکت و آرام نشسته بودند. چهرههای نورانی و معصومی داشتند، مثل فرشتهها. سرهنگ مقدم حسن گالن بنزین را به دست گرفت. با لگد پاسدارها را جمعتر کرد تا بتواند به راحتی بنزین را روی آنها خالی کند. سرهنگ با حرص و ولع بنزین را روی پاسدارها پاشید، طوری که کاملاً خیس شدند. مقداری هم دورادور آنها ریخت. پاسدارها نشسته بودند؛ مثل اینکه بوی بنزین و خیسی لباس ناراحتشان کرده بود. حالا مدام تکان میخوردند. من در فاصله چند متری ایستاده بودم. شاید پاسدارها نمیدانستند چه اتفاقی در شرف وقوع است. اما من میدانستم. زیرا یک بار نظیر این اتفاق را دیده بودم.
در روز اول جنگ که میخواستیم از کرخه عبور کنیم یک پاسدار به تنهایی چهار پل احداث شده روی رودخانه را منفجر کرد و بعد زخمی شد. وقتی از رودخانه عبور کردیم آن پاسدار را گرفتند و در همان کناره کرخه با بنزین سوزاندند. جنازه او را من دفن کردم و چون برای حرکت کردن عجله داشتیم نیمی از بدن او بیرون مانده بود. گروهبان یکمی وقتی جنازه نیمه دفن شده را دید با تمسخر گفت «این چه سوزاندنیست.» دوباره جنازه را بیرون کشید و با بنزین آتش زد. بعد وارد حمیدیه شدیم. مزارع را طی میکردیم تا به جاده برسیم. اولین تانک که از ما منهدم شد، تانگ گروهبان بود. گروهبان تکهتکه شد و به سزای عمل حیوانی خود رسید.
باری آن نه پاسدار نمیدانستند چه به روزشان خواهد آمد. اما من میدانستم چه اتفاقی در انتظار آن بچههای معصوم است. وقتی بنزین را روی آنها ریختند، چند نفرشان با هم نجوا کردند. شاید انتظار این نوع اعدام را نداشتند، اما عجیب بود: آثار یأس در چهره آنان دیده نمیشد. گرچه به طور مرموزی ساکت بودند. من در چند قدمی به آنها نگاه میکردم. عدهای از فرماندهان واحدهای دیگر هم برای تماشا آمده بودند. سرهنگ مقدم حسن وقتی دورادور آنها را بنزین ریخت کناری آمد. فهمیدم تا چند لحظه دیگر فاجعه رخ خواهد داد.
متوجه نشدم چه کسی کبریت را روشن کرد ولی در یک چشم به هم زدن شعلههای آتش زبانه کشید. صورتم را برگرداندم و مثل آنها روی زمین نشستم و گریستم. دلم میخواست من هم با آنها در میان شعلههای آتش میسوختم و از این زنده ماندن باطل خلاص میشدم. سرهنگ دائماً زیر لب میگفت «اینها مجوسند. اینها آتشپرستند. باید آنها را نابود کرد. چه بهتر که آتشپرست را بسوزانیم.» پاسداران معصوم شما در میان شعلههای آتش ذوب شدند. وقتی آتش فروکش کرد از آن نه انسان جز تکههای سوخته و سیاه شدهای روی زمین به چشم نمیخورد. یک بولدوزر آنها را زیر خاک مدفون کرد و همه متفرق شدند. اما غم سنگینی روی دل من افتاده بود.
چه میشنوید؟ این حرفها را به کدام مرجع قانونی جهان خواهید گفت؟ به کدام دادگاه بینالمللی شکایت خواهید کرد؟ چقدر سود خواهد داشت؟
این حرفها را بنویسید تا نسلها بدانند که در جنگ قادسیه صدام حسین چه به روز فرزندان شما آوردند. دنیا بداند که طرفداران اسلام چه مصائب و مشکلاتی را تحمل میکنند. ابرقدرتنها چه بیرحم هستند و اسلام چقدر عزیز است که این پاسدارها برای آن این گونه مظلومانه در آتش سوختند.
امیدوارم مرا ببخشید که اینطور بیپروان مسائل را برایتان باز میکنم و شما این طور از ما پذیرایی میکنید. گریزی نیست. من که دشمن شما نبوده و نیستم. من برادر شما هستم و دوست دارم جنایات ارتش بعث در تاریخ ثبت بشود.
این فجایع فقط افراد نظامی شما را شامل نمیشود. غیرنظامیان شما هم در آتش خباثت افراد بعثی ارتش عراق بسیار سوختهاند. شاید اسرای دیگر برای شما گفته باشند. حتماً از فجایعی که به روستاهای مرزی رفته است مطلع هستید. من یکی دو مورد را شاهد بودم که برایتان نقل میکنم.
قبل از حمله کرخه کور نیروهای ما در منطقه مستقر بودند. در حوالی موضع ما قریهای بود که همه اهالی آن را عشایر تشکیل میدادند. اهالی به کارهای روزمره خود مشغول بودند، ولی اجازه نداشتند به مواضع ما نزدیک شوند.
تعداد بازدید: 1843
http://oral-history.ir/?page=post&id=11018