سیصدوسیوششمین برنامه شب خاطره -2
بمباران شیمیایی سردشتتنظیم: سپیده خلوصیان
02 بهمن 1401
سیصدوسیوششمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه ۲ تیر ۱۴۰۱ با حضور جمعی از رزمندگان شیمیایی منطقه سردشت و کادر درمان و بهداشت مجروحان شیمیایی و جانبازان در تالار سوره حوزه هنری و با اجرای داوود صالحی برگزار شد. در این مراسم سردار علی صدری، دکتر حمید صالحی، دکتر محمد حاجیپور و دکتر خسرو جدیدی از شاهدان بمباران شیمیایی به بیان خاطرات خود پرداختند.
■
راوی دوم این برنامه دکتر حمید صالحی رزمنده و جانباز شیمیایی جنگ بود. او که زاده روستای ابراهیمآباد اراک و امروز عضو هیئت علمی دانشگاه است، در سال 1361 هنگامیکه ۱۵ سال داشت، علیرغم شوقش برای رفتن به جبهه، هر چه تلاش کرد به دلیل سن کمش نتوانست برگه اعزام دریافت کند. پس با شناسنامه برادر بزرگتر خود به جبهه میرود و از آن موقع به مدت ۶۴ ماه -تقریباً تا آخر جنگ و سال 1367- در جبهه ماند. زمانی که جنگ تمام شد او 21 سال داشت؛ با چهار مجروحیت از تیر و ترکش و بمباران شیمیایی.
راوی در شروع سخنانش گفت: من تمایلی ندارم در جلسات سخنرانی و کلیشهای صحبت کنم، ولی بحث جنگ و دفاع مقدس و آن روزهای طلایی که پیش میآید، فکر میکنم باید آن حرفها و آن روزگار را برای نسل جدید و این بچهها که نسل آینده را میسازند بازگو کنیم. او پس از سلام بر سیدالشهدا و 230000 شهید دفاع مقدس گفت:
شب من شب لاله و شبنم است / از این شب تو را هرچه گویم کم است
من و شب شب سوختن / شب چشم بر آسمان دوختن
دلی سنگ دارد دلش آهنین / از این شب چه گویم که ناگفتنی است...
اگر بخواهیم مستقیم وارد بحث خاطره شویم، باید ببینیم در آن واقعه شیمیایی چه بر سر ما آمد و چه روزگاری بر ما گذشت. وقتی در اصطلاح میگویند پوست ما را کندند، برای ما این واقعاً اتفاق افتاد. آقای حاجیپور چهارماه در بیمارستان لبافینژاد پرستار من بود. حقیقت این بود که عراق از چندین بمب شیمیایی دنیا که از گازهای گوناگون تشکیل شده بودند استفاده کرد. بمبهایی مانند عامل خون که اگر کسی 9ثانیه آن را استنشاق کند فوت میکند، گاز سیانور که عراق در حلبچه به کار برد و مشترکاً از خردل هم استفاده کرد. با یک استنشاق از برخی گازها انسان از دنیا میرود.
اما گاز خردل را بمب فقرا نیز میگویند. چراکه در آشپزخانۀ خانه نیز میتوان با کلر و یک سری فعل و انفعالات شیمیایی آن را ساخت. اینکه عوارض این گاز چگونه نمود پیدا میکند در یک خاطره برایتان میگویم. ما در لشکر ضد زرهی 17 علیبن ابیطالب بودیم. ضد زره سلاحهایی هستند که علیه تانکها استفاده میشوند. ساعت 3 و 4 بعد از ظهر روز چهارم عملیات بود. روزهای اول هوا ابری بود و هواپیماهای عراقی نمیآمدند. اما در روزهای چهارم و پنجم وقتی ما از اروند گذشتیم و فاو را گرفتیم، هوا خوب شد و هواپیماها آمدند. ما با گرفتن فاو داشتیم عراق را از یک موقعیت ژئواستراتژیک دور و ارتباطش را با آبهای آزاد قطع میکردیم. بنابراین فاو برای عراق خیلی مهم بود و عراقیها برای حفظ آن از هیچ جنایتی فروگذار نبودند.
صبح روزی که هوا آفتابی شد، انواع هواپیماهای میگ و سوخو و... مانند مور و ملخ میآمدند و بمباران میکردند و میرفتند. یکبار، وقتی بمباران نزدیک مقر ما که کنار یک مدرسه بود، شروع شد دیدم از دو هواپیمایی که میرفت، یکی عمود به سمت پایین میآید. ما گفتیم حتماً بچهها آنرا زدهاند. شروع کردیم به گفتن الله اکبر، الله اکبر. اما کمی بعد دیدیم هواپیما خیزی گرفت و چند بمب از زیر آن خارج شد. من آنها را کامل دیدم.
عراق هم بمب شیمیایی میزد و هم بمب ترکشی. اگر کسی ترکش میخورد و مواد شیمیایی روی بدنش مینشست آسیبش بسیار بیشتر میشد. به محض اینکه بمبها در مدرسهای که ما بودیم انداخته شد، از ده-پانزده نفری که آنجا بودند چهار-پنج نفرشان به شدت مجروح شدند و دست و پایشان قطع و شهید شدند. من برای اولین بار کسی را میدیدم که تنش جدا از هم بود. ما هنوز فکر میکردیم بمب ترکشی انداختهاند و با آمبولانس تماس گرفتیم. سنگرها را هم که آتش گرفته بود خاموش کردیم و با خود گفتیم اتفاق دیگری نیفتاده. اما غافل از اینکه بمب شیمیایی بعد از پنج یا شش ساعت اثر میگذارد. یعنی گاز خردل حداقل پنج یا شش ساعت باید روی بدنها نشسته باشد تا علائم شیمیایی معلوم شوند. حالا پشت این مدرسه، سوپاپ بمب شیمیایی داشت عمل میکرد و گاز در حال نشت کردن بود. و ما فکر میکردیم که گرد و غبار بلند شده، مربوط به همان بمبهای ترکشی بوده که انداختهاند.
یکباره دیدیم که اعلام ش.م.ر آمد که اینجا بمب شیمیایی زدهاند. با اعلام شیمیایی، متوجه شدیم پشت مدرسه یک بمب افتاده و مانند سوپاپ زودپر، از آن بخار و گرد بیرون میآید. به محض آنکه فهمیدیم ما شیمیایی شدهایم، ترس عجیبی در دلهایمان افتاد که خدایا قرار است چه اتفاقی برای ما بیفتد و چرا اگر شیمیایی شدهایم هیچگونه علامتی نداریم؟ چرا داریم به راحتی نفس میکشیم؟ وحشت به طرز عجیبی به جانمان افتاده بود که قرار است چه بلایی بر سرمان بیاید؟ ما را به مقر آوردند و گفتند تمام آن مقر باید تخلیه شود. سپس به بیمارستانی به نام «اورژانس فاطمه زهرا» در کنار خسروآباد منتقلمان کردند. تمام لباسهای ما را بیرون کردند و دوشی گرفتیم. اما باز هم خبری نبود. فکر کردیم شاید ما شیمیایی نشدیم و اگر شیمیایی شدهایم پس چرا هیچ اثری نمیبینیم؟ مگر نمیگویند یک تنفس ۸ یا ۹ ثانیهای گاز شیمیایی جان میگیرد؟ کمی که گذشت دیدیم وقتی بدنمان خارش میگیرد، هرچه میخارانیم برطرف نمیشود. چشمانمان هم کمکم داشت بسته میشد و انگار که یک جرم یا لایهای پشت آن تشکیل شده باشد، با دست سعی میکردیم پلک چشممان را باز نگه داریم. تازه متوجه شدیم اثرات اولیه گاز خردل دارد روی ما نمودار میشود. کم کم اثرات تاول نیز روی بدنمان نمایان شد. آنقدر که گاهی با خود میگفتیم شاید یک ساعت دیگر فوت کنیم و دیگر نباشیم.
من میدیدم مجروحانی که روی تختها خوابانده بودند، سرمی دریافت میکردند تا هر آنچه استنشاق کرده بودند و درون معدهشان بود بیرون بیاید. اما هر چه سعی میکردند به مجروح تخت کنار من سرم بزنند نمیتوانستند. چرا که وقتی انسان بترسد رگهایش به داخل فرو میرود. دیدم با ایجاد یک خراش زیر پای آن مجروح رگهایش پیدا شد و سرم را وصل کردند. من در عمرم رگ ندیده بودم. وقتی سراغ من هم آمدند تا رگ بگیرند گفتم اگر من را بکشید هم نمیگذارم مانند این، پایم را پاره کنید. اصلاً نمیخواهم درمان دریافت کنم. به پرستاری که آنجا بود التماس کردم این کار را نکنند. بالاخره قرار شد از دستم رگ بگیرند. سوزن را ده یا دوازده جا امتحان کردند تا بالاخره یک رگ گرفته شد و کارشان را انجام دادند. با همان تاولهایی که میترکید تا اهواز آمدیم. تشنه بودیم ولی آب هم به ما نمیدادند. به اهواز که رسیدیم، چشمانمان کامل بسته شده بود و دیگر نمیتوانستیم آن را باز کنیم. در زمستان، بیست ساعت راه هم با قطار تا تهران آمدیم. ما را به بیمارستان فیروزگر بردند و از آنجا ما را با آن شرایط تاول و تورم به بیمارستان لبافینژاد منتقل کردند. در آنجا دکتر حاجیپور مسئول درمان بنده بودند که در این برنامه حتماً میگوید که چگونه در آن شرایط با ما مواجه شد تا ما را مداوا کند. چهارماه در بیمارستان، ساعت چهار یا پنج صبح ما را به اتاق پانسمان میبردند و حدود ساعت نه یا ده صبح بیرون میآوردند. ساعتها طول میکشید تا این پوستها را از بدن ما بردارند و رویش گاز وازلین بگذارند و پانسمان کنند.
من گاهی به عنوان یک رزمنده کوچک احساس غرور میکردم وقتی میدیدم پزشک هم وطن من، با وجود اینکه هیچ تجربهای در بحث سلاح شیمیایی نداشت، آنقدر دلسوزانه میماند و روزها به خانه نمیرفت تا ما را به شکلی سازماندهی کند؛ درست مانند آقای دکتر حاجیپور. حس غرور دارم از آنکه اگر من دیروز رفتم و جنگیدم تا از خاکم دفاع کنم، هموطنانی هم بودند و هستند که اگرچه در گمنامی به سر میبرند و باید یک روز درباره آنها به تفضیل صحبت شود، خیلی دلسوزانه عمل کردند. ما در این زمینه خیلی ضعیف عمل کردهایم.
راوی ادامه داد: چون بحث بهداری و جنگ و درمان است این را هم به یادگار میگویم که چند سال پیش به عنوان مخاطب در سمیناری بودم که دکتر فرخ سعیدی هم در آن به بیان خاطرات خود پرداخت. ایشان جراحی است که فصلهایی از کتاب جراحی جهان توسط او نوشته شده و حالا حدود 90 سال سن دارد. از فرودگاه آبادان که آوردندش، دیدم همگی احترام خاصی برای او قائل بودند. وقتی استاد رفت پشت تریبون، برداشت معنوی و عمیقی که از آن روزها بیان داشت بسیار جالب بود.
او گفت: به من اعلام کردند باید تمام جراحان به جنگ بیایند ولی من گفتم من نمیآیم؛ نه سنم اقتضا میکند و نه میخواهم بیایم. به من گفتند: ولی آقای دکتر تمام جراحان را نوبتبندی کردهایم تا وقتی عملیات شروع میشود به جبهه بروند. بالاخره با اصرار آنها رفتم اما با این شرط که فقط به اهواز بروم و از اهواز یک قدم هم آن طرفتر نروم. وقتی رفتیم به اهواز، یک جوان خوشسیما به نام دکتر بقایی که پزشک عمومی بود و حالا خیلی جاها در جنوب به نام اوست به من گفت: آقای دکتر این بچهها وقتی مجروح میشوند، تا وقتی بخواهیم بیاوریمشان عقب، تلف میشوند. اگر ممکن است، شما بیا و در بیمارستان اورژانسی که داریم و محکم است و امنیت کامل دارد، بیست و چهار ساعت عمل کن و دوباره به اهواز برگرد. بعد از چند روز هم برگرد به تهران یا هر جایی که میخواهی. من به او گفتم: اگر بیایم بیست و چهارساعت بیشتر نمیمانم و بر میگردم. قبول کرد.
وقت عملیات شده بود. من رسیدم به بیمارستان صحرایی امام حسین. آمبولانسهای گل مالی شده میآمدند و مانند رگبار برانکاردها را روی محوطه میگذاشتند. همه غرقه به خون بودند. یکی تیر به گردنش خورده بود و دیگری... اوضاع وخیمی بود و مجروحین در حال تلف شدن بودند. گفتم سریع مجروحین را به اتاق عمل بیاورید. خودم هم سریع رفتم به اتاق عمل و لباسهایم را بیرون آوردم تا آماده عمل شوم. همینطور مجروح میآوردند. من تقریباً تا ساعت 3 و4 بعد از نیمه شب، ۲۷ یا ۲۸ عمل جراحی انجام دادم. آنقدر که به من گفتند: خسته شدی، آمبولانس آماده است شما را برگرداند تا استراحتی کنی. قبول کردم. لباسهایم را عوض کردم و آمدم سوار آمبولانس شوم تا برگردم اهواز که نگاه کردم و دیدم آمبولانس مجروحین تمامی ندارد. همینطور مرتب رزمندگان مجروح را میآوردند. دو تا برانکارد کنارم بودم. دیدم یک جوان 17 یا 18 ساله غرق در خون، با لباسهای خاکی روی آن بود. تیر خورده بود به آئورتش و خونریزی شدید داشت. همینطور داشت به من نگاه میکرد. کتابی بود نگاهش با آن حال. یاد آن شعری افتادم که میگفت:
من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان/ که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان.
دیدم این جوان اصلاً به من التماس نمیکند. فقط به من میگوید برو خوشغیرت. اگر فردا روزی منی را به یاد آوردی که با این سن آمدهام تا از کشورم دفاع کنم و تیر و ترکش به قلبم نشسته، اما تو مرا میبینی و درمان نمیکنی، برایت فرقی ندارد، برو.»
مخاطبم آنها هستند که امروز در جامعه به شکل دیگری خون مردم را در قالب اقتصادی و فرهنگی و ... میمکند. دکتر میگفت: «آن روز وقتی آن جوان را دیدم، به خود گفتم کجا داری میروی؟ دیگر کجا و کی میخواهی بفهمی که تخصص تو، امروز باید این جوان را نجات دهد؟ این جوان، تمام هستیاش را برای دفاع از کشورش گذاشته است. ساکم را برداشتم و برگشتم. شهید دکتر مجید بقایی گفت: چرا نرفتی؟ گفتم: دیگر نمیروم. ۲۵-۲۴روز آنجا ماندم.
ما رزمنده کوچکی بودیم. اینجا، جا دارد از کسانی هم یاد کنیم که در درمان ما نقش داشتند و برای مداوای ما تلاش کردند. ما باید از کسانی که به آن ها مدیونیم -از پرستار و پزشک تا تمام کسانی که از این خاک دفاع کردهاند- به قدردانی یاد کنیم. در کشورهای گوناگون دیدهایم که به این مباحث پایبند هستند و برای این موضوعات ارزش قائلاند، اما ما در این باره خیلی ضعیف عمل کردهایم. امیدوارم مدیون شهدا و کسانیکه به هر شکلی برای ما زحمت کشیدهاند نمانیم و خدا حقشان را بر ما حلال کند.
تعداد بازدید: 2078
http://oral-history.ir/?page=post&id=11008