اهمیت احداث جادهها در جنگ
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
04 دی 1401
سرنوشت عملیات را جادههایی تعیین میکردند که جهاد در فراز و نشیب کوههای منطقه احداث میکرد. جادههایی که امکان رساندن نیرو، مهمات، آذوقه و از آن طرف انتقال مجروحین و شهدا به مسافت 30 کیلومتر، تعیینکننده تثبیت قلههایی بود که به تصرف بسیجیها در میآمد.
بیشترین توان عراق در این منطقه بر روی قله گلان متمرکز شده بود. گردانی که مأمور تصرف این ارتفاع بود، زیر رگبار گلولهها زمینگیر شده بود. عراقیها تله را از طرف شهر ماووت و پاسگاه پلیس که در ضلع غربی آن قرار داشت، تقویت کردند و با رگبار مسلسل و گلولههای خمپاره 60 میلیمتری مانع پیشروی بسیجیها شده بودند.
صدای بلدوزری که به نزدیکی قله کولان رسیده بود، رزمندگان را در تصرف قله مصمم کرد. یک تیم مهندسی پل روی رودخانه چولان را ترمیم نمود و عبور و مرور برای خودروهای سنگین امکانپذیر گشت. نزدیک صبح بود که پشت سر بلدوزرها کامیونهای مهمات، نیرو و آذوقه پشت سر هم از راه رسیدند. آتش توپخانه هر لحظه بیشتر میشد و منطقه حالت دیگری به خود میگرفت. رزمندگان از سینهکش کوه به طرق قله پیشروی میکردند. عراقیهاز از نوک قله، با چند تیربار تمام مسیر آنها را به رگبار گرفتند و سعی داشتند مانع پیشروی آنها بشوند. ارتفاعات گلان از چند قله تشکیل میشد که تعدادی از رزمندگان توانستند خودشان را به اولین قله که ارتفاعش از دیگر قلهها کمتر بود برسانند.
نبرد تن به تن شدت گرفت. رزمندگان با پرتاب نارنجک، یک به یک سنگرهای عراقی را خاموش کردند. جنازه دو شهید که گلوله تیربار بدنشان را سوراخ کرده بود، توجه یکی از بسیجیها را به خود جلب کرد. بسیجی موشک آرپیجی را آماده شلیک کرد و سنگر تیربار را هدف گرفت. درگیری شدت بیشتر به خود گرفت و بارش گلولههای خمپاره از طرف عراقیها بیشتر شد. اما این آتش شدید مانع پیشروی نمیشد و رزمندگان همچنان از قلهها بالا میرفتند. نبرد به مرحله حساسی رسیده بود و اگر مقاومت عراقیها شکسته نمیشد، رزمندگان در روشنایی روز زیر رگبار عراقیها به شدت آسیبپذیر میشدند.
رساندن مهمات به نوک قله به سختی انجام میشد و افراد را به نفسنفس انداخته بود. با اینکه از تعدادی قاطر برای حمل بار استفاده میکردند با این وجود این امکانات جوابگوی حجم مهمات مصرفی نبود و خودشان مجبور بودند، با پایین آمدن از ارتفاعات، مهمات را به دوش کشیده و دوباره به بالا برگردند. رگبار عراقیها از نوک قله یک لحظه قطع نمیشد و آنها را مجبور میکرد دولا و خمیده حرکت کنند. جنازه چند بسیجی که در اثر اصابت ترکش خمپاره و گلوله به شهادت رسیده بودند، روی زمین افتاده بود. سایر رزمندگان فقط به نوک قله چشم دوخته و بیتوجه به حجم سنگین آتش، به سوی آن در حرکت بودند.
باید تا قبل از سپیده صبح بلندترین قله گلان را تصرف میکردند. نگاه نگران فرمانده گردان به بلدوزرهای مهندسی جهاد، رانندگان بلدوزر را به تلاش بیشتر وا میداشت. آنها باید جاده را به نوک قله میرساندند. قسمتی از جاده که چند پیچ داشت، در دید مستقیم عراقیها قرار گرفته بود. گلولههای توپ به چند اتومبیل در حال عبور از جاده اصابت کرد و آنها را به آتش کشید. شدت آتش به قدری سنگین بود که تا چند ساعت راه بسته شد. چند دستگاه اتومبیل منهدم شد و در این بین تعدادی از رزمندگان به شهادت رسیدند. از آن پس آن قسمت از جاده به «پیچ شهدا» معروف شد.
یورش نهایی رزمندگان از چند محور آغاز شد. چند سنگر عراق در یک زمان با پرتاب نارنجک خاموش شدند. با انهدام تیرباری که شیار اصلی منتهی به قله را به رگبار میگرفت، چند رزمنده از شیار بالا رفتند و خودشان را به نوک قله رساندند.
بلدوزرها، همچنان سینهکش کوه را شکافته و به سمت قله گلان پیش میرفتند. آنها از نخستین ساعات عملیات که کارشان را از کنار رودخانه شروع کرده بودند، پابهپای نیروهای دیگر، دل کوه را شکافته و پیش میرفتند.
به یکباره آتش دشمن تمام قله را فراگرفت. عراقیها از زمین و هوا آنها را زیر آتش گرفتند. رزمندگان روی قله گلان با چند گونی خاک، سنگری ساخته و خودشان را آماده نبرد نهایی میکردند. شدت آتش به آنها اجازه نمیداد که از سنگر بیرون بیایند. ناگهان در مسیر جنوبی متوجه عراقیهایی شدند که از شیارهای اطراف قله خودشان را بالا میکشیدند. آتش شدید خمپاره همچنان روی قله متمرکز شده بود و اجازه حرکت به کسی را نمیداد.
با نزدیک شدن عراقیها، رزمندگان از سنگر بیرون آمدند و تعدادی را به رگبار بستند، ولی به دلیل آنت که جانپناهی نداشتند، با رگبار سنگین عراقیها برای مدت کوتاهی پشت قله میرفتند و مجدداً برمیگشتند. نیروهای کماندویی عراق همچنان به پیشروی ادامه داده و سعی در تصرف مجدد قله داشتند. یک قبضه تیربار دوشکا توسط رزمندگان در قسمتی که مشرف به شیار بود، مستقر شد و محل عبور عراقیها از آن محور را سد کرد. چند دقیقهای طول نکشید که محل استقرار دوشکا زیر آتش شدید عراقیها قرار گرفت. دو تیربارچی به شهادت رسیده بودند و بیحرکت کنار دوشکا افتاده بودند. عراقیها به تصور این که آن قسمت از قله به تصرفشان در آمده، به راحتی در حال بالا آمدن بودند. هنوز لوله داغ دوشکا سرد نشده بود که دو نفر دیگر که تازه به قله رسیده بودند، نفسزنان خود را به دوشکا رسانده و جنازه را از رویش برداشتند و آن را به کنار انداختند. عراقیها از همان جایی که تیر میخوردند، روی زمین میافتادند و تا پائین قله میغلتیدند. بعضی از آنها هم به تنه درختان سر راه گیر میکردند. بسیجی دستش را از روی ماشه دوشکا برداشت و به دو شهید و خون گرمی که تمام صورتشان را سرخ کرده بود، خیره شد. سنگر کوچکی که دوشکا را کنار گذاشته بودند، به صورت دایرهای بود که ارتفاع آن تا کمرشان میرسید.
صدای نزدیک شدن چند هلیکوپتر آن دو بسیجی را نگران کرد ور وی زمین درازکش شدند. هلیکوپترها خودشان را به نوک قله روبهروی گلان، که هنوز سقوط نکرده بود، رساندند و موشکشان را به طرف رزمندگان پرتاب کردند. از آن به بعد افراد مستقر در قله، علاوه بر این که متوجه خمپارهها و پیشروی کماندوهای عراقی بودند، حواسشان به موشکهایی بود که هلیکوپترها به طرفشان روانه میکردند. آنها چنان نوک قله را هدف میگرفتند که حتی سنگرهای کوچک را کاملاً منهدم میکرد.
رانندههای بلدوزر جهاد تمام توانشان را به کار برده و همزمان با پاتک عراق، خودشان را به قله نزدیک کردند. حرکت مارپیچی آنها در سینهکش کوه سرعت بیشتری گرفته بود و پشت سرشان آمبولانسها و ماشینهای آذوقه و مهمات در حرکت بودند. آن روز قاطرها تا آن جا که توان داشتند راه رفته بودند و فاصلهای را که جاده احداث نشده بود، طی میکردند. هر بار که خمپارهای در اطرافشان به زمین میخورد، از شدت وحشت سرشان را بالا میبردند و پای خود را ناخودآگاه بلند میکردند.
رزمندگان به دلیل شدت درگیری، فشار بیشتری به آنها میآوردند و افسارشان را به جلو میکشیدند. در آن لحظات که کتل کوه امان قاطرها را بریده بود و توان حرکت نداشتند، بسیجیها شتابان خودشان را به نوک قله میکشیدند، رسیدن آنها به نوک قلههایی با ارتفاع نزدیک به 2500 متر، تنها با اراده آهنینشان امکانپذیر بود. با اینکه عرق تمام بدنشان را خیس کرده بود و نفس میزدند، چشمشان که به قله پر از آتش میافتاد، نیرویی تازه میگرفتند و به حرکتشان ادامه میدادند.
چند قاطر روی زمین دراز کشیده و بیحرکت مانده بودند. تا آنجا که زورشان میرسید خود را بالا کشیده بودند، ولی در صد متر آخر مانده بودند. رزمندگان جعبههای مهمات را از پشت آنها باز کردند و خود، مهمات را به دوش کشیده به طرف قله حرکت کردند.
تعدادی از بسیجیها که زخمی شده بودند، سوار بر قاطرها به طرف دودی که از روی بلدوزرهای جهاد بلند میشد، در حرکت بودند. آنهایی که زخمشان عمیق بود و ترکش در بدنشان مانده بود، با حرکت قاطر در سرازیری کوه دردشان به حداکثر خود میرسید و در مواقعی فریاد بعضی از آنها بلند میشد. بیدلیل نبود که بعضی از آنها قبل از رسیدن به آمبولانس به شهادت میرسیدند.
آمبولانسها فقط تا محل پیشروی بلدوزرها جلو میرفتند و به همین دلیل رزمندگان به بلدوزر مهندسی جهاد که سینهکش کوه را میشکافت و پیش میرفت، با نگاهی دیگر نظاره میکردند. آنها میدانستند که با برقراری ارتباط نه تنها مهمات به اندازه کافی و به موقع به آنها میرسید، بلکه شهدا و مجروحین را توسط آمبولانس به راحتی به اورژانسی که پائین قله بود، میرساندند.
شدت درگیری بیشتر شده بود. تعداد شهدا و مجروحین در سنگر دوشکا به ده نفر رسیده بود. هر بار که یکی مجروح یا شهید میشد، نفر بعدی جایش را پر میکرد. مجروحین دور تا دور سنگر به صورت دایرهای دراز کشیده، چشم به دوشکا دوخته بودند. هر بسیجی که پشت دوشکا قرار میگرفت، با دیدن مجروحینی که خود لحظهای قبل پشت دوشکا قرار داشتند، نهتنها خودش را نمیباخت، بلکه چنان عراقیها را به رگبار میبست که تا نفر آخرشان را به زمین نمیغلتاند، ماشه را رها نمیکرد.
منظره آن سنگر دوشکا در عین سوزناکی، محل وقوع یکی از بهترین صحنههای آن روز شده بود. مقاومت و استواری بسیجیها، امان کماندوهای عراقی را بریده بود و هر چه نیرو از شیار بالا میآمد، کشته یا زخمی به پایین میغلتید.
هر بار که چشم تیربارچی، به شهدای اطراف سنگر میافتاد، لحظهای از خود بیخود میشد و زیر لب نجوایی میکرد. ولی ناگهان زمزمهاش قطع میشد و خشم تمام چهرهاش را فرا میگرفت و اطراف شیار را برای عراقیها به جهنمی از آتش تبدیل میکرد.
هلیکوپترهای عراقی همچنان نوک قلهها را به موشک میبستند و به رزمندگان اجازه مانور نمیدادند. ناگهان صدای دیگری در میان کوهها پیچید که غیر از صدای هلیکوپترها بود. نیروها سرشان را که بلند کردند، متوجه هواپیمایی شدند که به طرف قله میآمدند. خلبانان بر فراز قله که رسیدند تمام بهبهایشان را ریختند و به سمت عراق برگشتند.
انفجار بمبهای خوشهای چنان شدید بود که ترکشهای ریز، مثل باران، روی سر افراد میبارید. عراقیها با استفاده از هواپیما سعی میکردند به کماندوهایشان کمک کنند تا شاید بتوانند به نوک قله نزدیکتر شوند. کمکم درگیری تن به تن شروع شد و رزمندگان مجبور شدند از نارنجک استفاده کنند. این عمل آنها برای مدتی مانع پیشروی کماندوهای عراقی شد. انفجار نارنجک در دل شیار، وحشت عراقیها را بیشتر کرد و آنها را به تواقف واداشت.
حالا دیگر هواپیما روی سر رزمندگان که میرسیدند، دور اول بمبهایشان را ریخته و سپس تمام قله را به رگبار میبستند. نبودن پدافند روی قله به آنها اجازه میداد خطالرأس قله را که محل مقاومت رزمندگان بود، به رگبار گرفته و به راحتی از میدان نبرد دور شوند.
نزدیکیهای غروب دودی از پشت قله به چشم رزمندگان خورد. این دود چه میتوانست باشد؟ صدای بلدوزر میآمد. بلدوزرهای جهاد خودشان را به قله رسانده بودند و پشت سرشان چند ماشین، که تعدادی نیروی تازه نفس و انواع مهمات را با خود حمل میکردند، در حرکت بودند.
افراد تازهنفس خود را زیر آتش شدید به خطالرأس قله رساندند و در پاسخ، آتش سنگینی روی عراقیها ریختند. شلیک موشکهای آرپیجی چنان وحشتی در عراقیها به وود آورده بود که در مدتی کوتاه سبب شد تا اسلحهها را انداخته و در سرازیری دره به پایین فرار کنند. چند تیرباری که رزمندهها در نوک قله مستقر کرده بودند، به هیچ کدامشان اجازه رسیدن به پایین دره را نمیداد و تیپ کماندوئی عراق را در همان شیارها دفن کردند.
آمبولانسهایی که به نوک قله رسیده بودند، مجروحین را به اورژانس رساندند. گلوله خمپارهای کنار یکی از بلدوزرهای جهاد که جلوتر از بقیه کار میکرد، منفجر و افرادی که در اطرافش بودند، یکباره خود را به زمین چسباندند. ترکشها زوزهکشان از روی سرشان رد میشدند و مثل رگبار. به چند قسمت از بلدوزر اصابت کرده و آنرا از کار انداختند.
یکی از ترکشها دست یک بسیجی را از مچ قطع کرده بود، اما او خیلی خونسرد دست قطع شده را با دست دیگر گرفت و به طرف یکی از آمبولانسها به راه افتاد. آنها که نظارهگر خونسردی این بسیجی بیدست بودند، مانده بودند که به او کمک کنند یا نه!
آن بسیجی در جوابشان گفته بود «شما به کارتان مشغول شوید. من چیزیم نشده است.» خون همچنان از دست او به زمین میریخت و قله گلان را استوارتر میکرد.
مقاومت در نوک قله، شکل جدیدی به خود گرفت و پاتک عراق کاملاً خنثی شده بود و با این که بلدوزر آخرین پیچ گردنه را پشت سر میگذاشت، اما با اصابت خمپارهای از کار افتاده بود و فرمانده تیم مهندسی جهاد سریعاً بلدوزر دیگری جایگزین آن نمود و مجدداً پیشروی را ادامه دادند.
بین بسیجیها، رزمندهاتی با لباس روحانیت ایستاده بود. نگاه آن روحانی به صحنه نبرد در کمال تعجب بود. روحانی یک نفس تا نوک قله آمده بود. از چهره روحانی پیدا بود که به صحنه نبرد روی قله عشق میورزید. انگار خود بیش از بسیجیها احتیاج به روحیه داشت. با انفجار چند خمپاره در اطرافشان بچههای بسیج نگرانش شدند و از او دعوت نمودند که به سنگر برود. روحانی مانده بود که چرا آنها نگران خودشان نیستند!
نگاهها در آن لحظه عمیقترین درسها را مرور میکرد و مسائل مهمی را مطرح میکرد. نگاه روحانی، بسیجیها را به فکر فرو برده بود و نگرانی بسیجیها هم، رزمنده روحانی در مضطرب کرده بود آنجا جلسات بحث حوزه علمیه نبود، بلکه قله گلان بود و آن همه آتش دشمن!
چرا نمیتوانستند حرفهای دلشان را به زبان جاری کنند؟
در درونشان غوغایی از عشق به خدا بود که در آن لحظه فقط با نگاه بروزش میدادند.
در یک لحظه روحانی لبخندی زد و گفت: «کاش من هم جرعهای از آن آب شربتها بنوسم؟» جملهای گفته بود که بهترین راه برای پایان دادن به بحث درونی آنها بود.[1]
[1] منبع: محمودزاده، نصرتالله، بام کردستان، مرکز حفظ و نشر آثار دفاع مقدس وزارت جهاد سازندگی، چ اول، اردیبهشت 1376، ص 7.
تعداد بازدید: 3002
http://oral-history.ir/?page=post&id=10957