خاطرات محمدعلی پردل

آزار اسیران

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

14 آذر 1401


در مسیر القرنه، بعضی از سربازها که کلاه سیاه داشتند و احتمالاً جیش‌الشعبی بودند، به ما اظهار محبت می‌کردند و ما را دلداری می‌دادند. وقتی سربازان جیش‌الشعبی مارا تحویل افسران کلاه قرمز دادند، یکی از سربازان جیش‌الشعبی سرش را تکان داد و به ما گفت: «هم کَلبُ الجیش.»[1]

توی راه کلاه قرمزها به بعضی از مردم که نزدیک کامیون حامل اسرا می‌آمدند، فحش‌های رکیک می‌دادند. یک دوچرخه‌سوار با فاصله یک متر کنار ماشین می‌آمد. یکی از سربازها سریع گلنگدن را کشید و فحش داد و او را وادار کرد که از کامیون فاصله بگیرد. وقتی فحش می‌دادند، بیشتر از همه از واژه «کلب» استفاده می‌کردند.

نیمه‌های شب به پادگانی در شهر بصره رسیدیم. ما را بردند داخل یک اتاق کوچک. البته خیلی کوچک نبود، اما گنجایش حدود چهارصد اسیر را نداشت. آن‌قدر جمعیت درهم فشرده بود که اگر کسی که از جایش بلند می‌شد، دیگر جایی برای نشستن پیدا نمی‌کرد.

برای نماز، هر کسی دست‌هایش را به پشت شانه‌های اسیر جلویی‌اش می‌زد و با همان خاکی که روی لباسش نشسته بود، تیمم می‌کرد. جهت قبله را از سربازان عراقی پرسیدیم. آن‌ها با خواندن نماز مشکلی نداشتند و جهت قبله را به ما نشان دادند. وقت خواب هم هر کس به اسیری که پشت سرش بود تکیه داد و خوابید.

ما را چند روز در بصره نگه داشتند. هر صبح، موقع بیرون رفتن، سربازها کابل به دست کنار پله‌ها می‌ایستادند و به هر کس چند ضربه می‌زدند. بعد هم ما را به خط می‌کردند؛ طوری که هر اسیر با اسرایی که در جلو و پشت سرش قرار داشتند، سه متر فاصله داشت و با اسرایی که در سمت راست و چپش قرار داشتند، دو متر فاصله داشت. اول فکر می‌کردم می‌خواهند از ما بازجویی کنند که نمی‌گذارند کنار هم بنشینیم، ولی بعد فهمیدم که این کار را برای تبلیغات انجام می‌دهند. می‌خواهند وقتی فیلم‌برداری می‌کنند، تعداد اسرا زیاد به‌ نظر برسد.

بعد از تعدادی «بنشین پاشو»، فیلم‌بردارهای عراقی و غیرعراقی می‌آمدند و حدود دو ساعت فیلم‌برداری می‌کردند. توی این دو ساعت ما راحت بودیم، چون وقتی فیلم‌برداری می‌شد، کسی را کتک نمی‌زدند. دوربین‌ها که می‌رفتند، کتک‌ها شروع می‌شد. همان اول با پوز پوتین به پهلویمان می‌کوبیدند و بلندمان می‌کردند.

موقع صبحانه، سرباز با یک کیسه نان دراز ساندویچی می‌آمد، دم در می‌ایستاد، آرام‌آرام نان‌ها را برمی‌داشت و یکی‌یکی پرتاب می‌کرد وسط اسرا تا تحقیرشان کند. این کار حدود یک ساعت طول می‌کشید. نان کم بود و به همه نمی‌رسید. البته خود اسرا نان‌ها را بین هم تقسیم می‌کردند و به هر کس یک تکه می‌دادند.

ظهر به ظهر یک وعده غذا می‌دادند. با این‌ حال غذا مسئله مهمی نبود. مهم‌تر از آن نبودن دستشویی بود. دو سرباز کتف‌های یک اسیر را می‌گرفتند و به دستشویی می‌بردند و برمی‌گرداندند و باز نفر بعدی را می‌بردند. عمداً تعلل می‌کردند که بچه‌ها بیشتر اذیت شوند. این‌طوری دستشویی بردن جوابگوی چهارصد اسیر نبود. پشت پنجره اسارتگاه بیابان بود. بچه‌ها شیشه‌اش را شکستند. چند نفر پهلوی همدیگر پشت پنجره می‌ایستادند و کسی که ادرار داشت می‌رفت و ادرارش را از پنجره بیرون می‌ریخت. برای دفع مدفوع هم باز تعدادی از بچه‌ها پشت به کنج اسارتگاه به صف می‌ایستادند تا کسی که دستشویی دارد، دیده نشود.

یک ساعت مچی گران‌قیمت سیکو ۵ داشتم. برای اینکه ساعت به دست عراقی‌ها نیفتد، تصمیم گرفتم آن را بشکنم هر چه ساعت را به موزاییک می‌کوبیدم، نمی‌شکست. شیشه‌اش شکست، ولی عقربه‌هایش همان‌طور می‌چرخید. عقربه‌ها را یکی‌یکی کندم. بعد هم از لای شیشه پنجره انداختمش توی بیابان.

ظهر روز دوم، برای هشت اسیر مقداری برنج با کمی خورشت کرفس، که آب خالی بود توی یک «قُصعه» ریختند و دادند دستشان. قصعه ظرفی شبیه به سینی بود که دو طرفش دسته داشت و کَفَش حدود هفت سانتی‌متر گود بود. سربازان هم ده‌نفری توی یک قصعه غذا می‌خوردند.

چون طی این مدت ما را دستشویی نبرده بودند، با بچه‌ها توافق کردیم که غذا نخوریم. گفتیم: «هیچ‌کس غذا نخوره. اگه عراقی‌ها گفتن چرا غذا نمی‌خورید، می‌گیم چون ما را در دستشویی نمی‌برید. غذا بخوریم بعد کجا بریم دستشویی؟»

سرهنگ جلو آمد و با فارسی دست‌وپا شکسته‌ای به اسرا گفت: «لیش؟ چرا غذا نخوردم؟»

نگفت چرا غذا نمی‌خورید، چون فارسی خوب بلد نبود. گفت: «چرا غذا نخوردم؟» در جوابش گفتیم: «توالت نیست.»

گفت: «لا موافق.»

گفتیم: «پس نمی‌خوریم.»

یک‌باره چهل، پنجاه سربازِ کابل به دست آمدند ریختند روی سرمان. آن‌قدر زدند که خسته شدند. گاهی می‌دیدی دو سرباز به جان یک نفر افتاده‌اند و مثل اینکه پنبه بزنند، مرتب می‌زنند و حلاجی می‌کنند. سربازها که از شلاق زدن خسته شدند، سرهنگ رو کرد به بچه‌ها و گفت: «یالا غذا رو خوردید.»

دیدیم چاره‌ای نیست، یا باید غذا بخوریم یا کتک. شروع کردیم به خوردن غذا. دانه‌های برنج میان آب کرفس شناور بودند. به کسی قاشق نداده بودند و مجبور بودیم با دست بخوریم. با دست هم که نمی‌توانستیم بخوریم. لقمه را تا نزدیک دهانمان می‌بردیم، نصفش پایین می‌افتاد. از دست و لب اسرا آب کرفس می‌چکید. غذا که تمام شد، سرهنگ دستور داد که دوباره ظرف‌ها را پر کنند و بیاورند. دوباره ظرف‌ها را غذا کردند و آوردند و دستور دادند که بخورید. بعضی‌ها که می‌توانستند، خوردند و بعضی‌ها نخوردند.[2]

 

[1]. آن‌ها سگ ارتش‌اند.

[2] منبع: زنگویی، مجید، خاطرات محمدعلی پردل، اوستاعلی، تهران، سوره مهر، 1399، ص 279.



 
تعداد بازدید: 2475



http://oral-history.ir/?page=post&id=10923