مروری مختصر بر کتاب «هنوز هم خروشان»
روایت زندگی پرفرازونشیب سردار آزاده جانباز سیدعلیاکبر مصطفویفریدون حیدری مُلکمیان
01 آذر 1401
در بخشی از سخن ناشر در آغاز کتاب تصریح شده است:
«... کتاب «هنوز هم خروشان» خاطرات ارزشمند سردار آزاده جانباز سیدعلیاکبر مصطفوی، افسر سابق گارد جاویدان و محافظ شخصی حضرت امام خمینی(ره) است...»
همچنین در متن لببرگردان جلو کتاب «هنوز هم خروشان» از قول سردار شهید علی صیادشیرازی آمده:
«عملکرد ایشان آنقدر مثمرثمر بود که من او را در رأس سازمان رزم قرار دادم. ایشان در آن چند روز هر کاری را انجام داد. ایشان نه تنها در سطح کشور تیرانداز ماهری است بلکه در سطح دنیا جزو شاخصهای مسابقات سنتو بوده است. شاید خودش هم فکر نمیکرد روزی این تخصصش را در راه نابودی دشمنان استفاده کند... اسارت ایشان، ایمان و وفاداریاش را به نظام تحکیم کرد.
همۀ ما در جنگ آزمایش شدیم، اما امتحانی که از او گرفته شد بهمراتب دشوارتر بود. من به وجود ایشان افتخار میکنم و این را در عملکردم در صحنۀ نبرد نشان دادهام.»
از قضا این کتاب هم گویی در مقابل به پاس احترام و ارادت به شهید سپهبد علی صیادشیرازی تقدیم شده:
«... که لحظه لحظه عمرش خدمت به اسلام و وطن بود. بزرگمردی که اثر پیش رو، حاصل دعوت او از قهرمان کتاب، برای بازگویی تجربیات و خاطراتش است.»
طرح روی جلد گویای کتاب، در زمینهای سفید، تصویری از راوی خاطرات را در لباس خدمت قاب گرفته که پشت سرش آسمان آبی کمرنگ با تکههای ابر دیده میشود. متن برگزیده پشت جلد نیز در زیر عکسی از ترخیص امام خمینی(ره) در سال 1358 از بیمارستان قلب شهید رجایی تهران از 45 روزی حکایت دارد که راوی مأمور حفاظت بود.
پس از صفحات عنوان، فیپا و شناسنامه، تقدیمنامه و سخن ناشر، مقدمه «هنوز هم خروشان» آمده که نویسنده طی شش صفحه با لحنی صمیمی و در قالبی ادبی و استعاری، خطاب به خود راوی از چگونگی شکل گرفتن ایدۀ تولید و تدوین کتاب میگوید. متن خاطرات فصلبندی مشخصی ندارد اما در طول روایت گاه با سه مربع سبز کوچک مبحث قبلی از مبحث بعدی جدا میشود؛ متنی که مصوّر بوده و عکسها و اسناد رنگی و بعضاً سیاهوسفید با کیفیت خوب و مطلوب در جایجای آن قرار گرفته.
راوی نخست به سال تولدش اشاره میکند: 1323؛ و با مرور خاطرات کودکیاش، هنوز طنین صدای پدرش را در گوشش میشنود؛ نصیحتهایش را با آن صدای آرام و چهرۀ دلنشین، همراه با نگاهی که بیشتر به زمین خیره بود تا روبهرو و اینکه چقدر وجودش در هدایت او و مردم روستا مؤثر بود. پدرش دروس فقهی را در حوزۀ علمیۀ مشهد، مدرسۀ میرزاجعفر خوانده و همانجا هم درجۀ اجتهاد گرفته بود. او برای مردم روستا معنای واقعی تقوا، صداقت، عدالت و اخلاق بود.
روزهای کودکیاش هرچند در محرومیت روستا گذشت اما دروس حوزوی و قواعد عربی را از پدرش یاد گرفت. اما بهخاطر مشکلات خانوادگی نتوانست درسها را ادامه دهد. هرچند ناامید نشد و به این فکر افتاد تا از توانمندی و شایستگیهایش جور دیگری استفاده کند. به نظرش آمد بهترین جا برای شکوفا شدن استعدادها ورود به ارتش است. تا اینکه بالاخره یک روز بدون اجازه از پدر، صبح زود از خانه بیرون زد و دوازده کیلومتر راه را دوید که خود را به ایستگاه راهآهن رساند؛ تا با قطاری که از مشهد میآمد خود را به تهران برساند. در تهران آدرس حوزۀ نظام وظیفه را میگیرد و با همان لباس محلیاش راهی پلچوبی میشود. در ساختمان نظاموظیفه وقتی یکی از افسران با تعجب از او میپرسد:
«پسرجون برا چی خودت پاشدی اومدی داوطلب شدی؟»
او که انگار خیلی وقت بود منتظر این سؤال بود، محکم و با اطمینان جواب داد:
« اومدم قهرمان بشم.»
و این آغاز راه سرباز نوزده سالۀ داوطلبی بود که میبایست سالها بعد در هیئت یک سردار قهرمان به افتخار آزادگی و جانبازی نائل آید.
بدین ترتیب دورۀ سربازی با همه سختیهایش شروع شد. آموزشهای نظامی طاقتفرسا، رفتار ناملایم درجهداران، دوری از خانواده و هوایی که رو به سرما میرفت، همگی لحظات سختی را برایش رقم میزد؛ اما نمیتوانست در عزم راسخ او ذرهای اثر بگذارد. آرزوهای بلندی داشت و تازه در ابتدای راه بود و میدانست که همیشه شروع هر کار بزرگ، سختترین قسمت آن است.
در اولین فرصت، برای خانوادهاش نامهای فرستاد و از احوال خود باخبرشان کرد. میدانست که حسابی از دست او ناراحت بودند اما تردیدی نداشت که خیلی زود هم فراموش میکنند.
زمستان 1342، تهران سرمای سختی را تجربه کرد. یکبار دمدمای صبح بود و سرما بیداد میکرد. راوی بعد از یک ساعت و نیم پست دادن جلوی درب پادگان بیصبرانه منتظر سرباز بعدی بود تا جایش را با او عوض کند. اما خبری از او نبود. نمیتوانست پُست خود را ترک کند. احساس میکرد استخوانهایش در حال ترک برداشتن است. همانطور که چشمش به راه بود، شروع کرد به درجا زدن تا بدنش کمی گرم شود که البته خیلی سودی نداشت. هرچه میگذشت بدنش کرختتر میشد؛ طوری که حتی اعضای تنش را حس نمیکرد. از سرما چشمانش سیاهی میرفت. یک آن خواست تیر هوایی شلیک کند تا کسی به دادش برسد. اما همان موقع ناخواسته فکری مثل برق از ذهنش گذشت و تنش را داغ کرد. به خودش گفت:
«سدعلی اکبر، الان بهترین موقع است که خودت را امتحان کنی. مگه ادعات نمیشه که خودت رو برای شرایط سخت تربیت کردی؟ الان وقت اثباتش رسیده.»
و همین شد. خبر اینکه بیشر از زمان مقرر سر پُستش مانده بود، به گوش درجهداران رسید. بهخاطر این ماجرا او را به عنوان سرباز نمونه معرفی کردند و حتی چند روز مرخصی تشویقی به او دادند تا به خانوادهاش سر بزند. بعد هم او را برای خدمت در گارد معرفی کردند. اگرچه گارد جایی بود که تقریباً همه آرزویش را داشتند، با وجود این، نزدیکی به خانوادۀ سلطنتی مورد پسند راوی و خانوادهاش نبود. اما رسم بر این بود که سربازان نمونه را بعد از احراز صلاحیت میفرستادند آنجا.
یکی، دو ماهی در گارد که خدمت کرد به او اطلاع دادند برای گردان جاویدان انتخاب شده. البته برگهای هم به دستش دادند تا ببرد امضای پدرش را بگیرد. ناچار چند روزی مرخصی گرفت و برای گرفتن رضایت پدرش راهی روستا شد. اما همانطور که پیشبینی میکرد، پدرش نامۀ گارد شاهنشاهی را که دید از همان ابتدا مخالفت کرد:
«این کارا یعنی چی؟از روستا فرار کردی و رفتی تهران سربازی، چیزی بهت نگفتم، حالا میخوای بری محافظ اون خاندان بشی؟»
تا آمد از شرایط آنجا توضیح دهد، پدر دستش را بالا آورد و گفت:
«ساکت باش. اصلا نمیخوام چیزی بشنوم.»
تمام حرفهایی که آماده کرده بود برای پدرش بگوید از ذهنش پاک شد. دلش کمی گرفت. با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآمد، گفت:
«چشم. من هیچ چیزی رو بدون رضایت شما نمیخوام. هر امتیازی بدون رضایت شما برای من ذلته.»
این را گفت و از اتاق آمد بیرون. همه چیز را سپرده بود به خدا و میدانست اگر مقدّر کرده باشد که او در گارد جاویدان بماند، خودش همۀ موانع را برطرف میکند. دیگر هیچ اصراری نکرد. یکی، دو روز بعد پدرش او را صدا زد و گفت:
«با اینکه میدونم عملکرد رژیم پهلوی برخلاف ارزشای اسلامه، اما اگر بدونم میتونی اونجا نمازاتو بخونی و روزههاتو بگیری، مخالفتی ندارم.»
وقتی خیال پدرش از بابت نماز و عمل به تکالیف شرعی راحت شد، شرط دیگری گذاشت و گفت که استخاره خواهد کرد، اگر بد بیاید اجازه ندارد در آنجا استخدام شود. راوی هیچ وقت حرفی روی حرف پدر نمیزد. اینبار هم گفت:
«هرچی شما بگین.»
استخارۀ پدر خیلی خوب آمد. پدر خودش هم تعجب کرده بود. گفت:
«نمیدونم چه مشیّته که تو اونجا خدمت کنی، هرچی هست توکّل میکنم و تو رو میسپرم به خودش.»
بعد خودکار را برداشت و رضایتنامه را امضا کرد و داد دستش. همراه دعای او و مادرش و نامهای که نام و امضای پدر زیرش بود، دوباره راهی تهران شد.
اما قسمت سخت کار هنوز باقی مانده بود. گذر از دورۀ آموزشی بسیار مشکل و طاقتفرسا که چهارماه طول کشید، همراه با امتحاناتی مثل دوی صحرانوردی و بالارفتن از کوهها به حالت دو و گذشتن از موانع مختلف که به خواست خدا و بهخاطر آمادگی جسمانی که داشت، با موفقیت گذراند و درنهایت توانست آنجا استخدام شود.
باری، چهارده سالی که در گارد جاویدان بود، خیلی سخت و نفسگیر گذشت. شناخت او و همکارانش از رژیم خصوصاً شخص شاه، گواه بر عدم لیاقت و بیعرضگی شاه و سیستم حاکم بود. راوی هر چه در این باره فکر میکرد نتیجه اما یکی بود:
«میدانستم که با رفتن من و همفکرهایم از بدنۀ گارد جاویدان، هیچ اتفاقی نمیافتد. باید میماندیم و با حضورمان هرچند کمرنگ و نامحسوس، کاری میکردیم. من ماندم و خودم را آگاه و سالم نگه داشتم. مصمّم شدم هر آنچه در گارد یاد میگیرم، روزی علیه خود رژیم استفاده خواهم کرد و این دقیقاً همان مسئلهای بود که آنها فکرش را هم نمیکردند.»
به زعم راوی، حکومت سلطنتی هم مثل هر حکومت دیگر – چه اسلامی و چه غیر آن – برای استخدام افراد در ارتش خود، فاکتورهایی داشت مثل: سلامت فکر، روح، جسم، اخلاق و سوابق خوب. به همین خاطر بیشتر افرادی که در گارد جاویدن حضور داشتند، انسانهای شرافتمندی بودند. اکثر آنها نماز میخواندند و روزه میگرفتند و همین نمازخواندنشان باعث میشد نتوانند بهراحتی با تناقضهایی که در حکومت میدیدند، کنار بیایند.
«خیلی از همکاران من ابداً ارادت و اطاعتپذیری نسبت به شاه و خانوادهاش نداشتند و این همان نقطهضعفی بود که رژیم به آن نپرداخته بود.»
راوی با پدرش و چند طلبۀ دیگر که در مشهد درس میخواندند ارتباط داشت. هروقت برای دیدن خانواده به روستا میرفت و به مشهد مشرف میشد، آنها را میدید و سعی میکرد اطلاعات جدیدی دربارۀ مبارزات انقلابی مردم بگیرد. با افزایش اعتراضات مردم، تلاشها و فعالیتهای او و همفکرانش هم در بدنۀ گارد بیشتر شد. فرماندهانشان فهمیده بودند که زیردستیها به خیلی از اقدامات آنها معترضند ولی نمیتوانستند علناً کاری انجام دهند چون میترسیدند اوضاع بدتر شود.
راوی دو، سه روزی بعد از اینکه انقلاب پیروز میشود، از پادگان فرار میکند و خود را نزد شهید محمد منتظری میرساند. چندی قبل هم که پنهانی برای دیدار امام به مدرسۀ علوی رفته بود برای اولین بار به محمد منتظری برخورده و خود را به او معرفی و حتی نظر مساعدش را نیز جلب کرده بود. از همان دیدار اول، شیفتۀ رفتار و تواضع او شده بود. الان هم آمده بود تا بگوید که دیگر رسماً از پادگان فرار کرده و هرگز خیال برگشتن به آنجا ندارد. محمد منتظری هم انگار از کارش خیلی خوشش آمده بود.
چند روز بعد، در تاریخ 27 بهمن 1357 اولین حکم مأموریت راوی در نظام نوپای جمهوری اسلامی توسط شهید محمد منتظری امضا شد و راوی بهطور رسمی حفاظت اقامتگاه حضرت امام(ره) را بر عهده گرفت. از آن روز به بعد، تنگاتنگ و در کنار بنیانگذار و معمار انقلاب اسلامی شبانهروز هر کاری که از دستش برمیآمد برای حفظ انقلاب انجام میداد. با این همه، گاه به مأموریتهای عملیاتی هم اعزام میشد. مثلاً زمانی که وضع مریوان بحرانی بود؛ واحد عملیات سپاه او را به عنوان مسئول عملیات به همراه یک گردان نیرو مأمور کرد تا به مریوان برود و اوضاع شهر را سروسامان دهد. یا با آغاز جنگ تحمیلی به کرمانشاه رفت و ظهر روز اول مهر 1359 به همراه نیروها از کرمانشاه سوار بر خودروها به سمت قصر شیرین حرک کردند؛ اما در محدودۀ نوار مرزی درست ساعت نُه صبح در محاصرۀ تانکهای عراقی قرار گرفتند. بچهها نگاهشان به او بود. اگرچه دستهایش را بالا نگرفت اما ناخواسته تسلیم سرنوشت تازهای شد. در آن لحظه، هرگز نمیدانست که شرایط به او اجازۀ رهایی نخواهد داد و قرار است ده سال از عمرش را در عراق اسیر بماند. حتی در آن لحظه، هرگز فکر نمیکرد عراق نتواند در خاک کشور عزیزش پیشروی کند و مجبور باشد تا هشت سال اسیر مناطق مرزی ایران بماند، خفتبار بجنگد و سرانجام بیحاصل و دست از پا درازتر به پشت مرزهای خودش بازگردد و ...
دو صفحه در انتهای کتاب نیز به وصیتنامۀ سیدعلیاکبر مصطفوی اختصاص پیدا کرده. اتفاقاً قسمت برگزیدهای از آن در لببرگردان عقب کتاب هم درج شده:
«ای فرزندانم! زندگی منزل گذر به سوی سرای ابدی است. این دنیا را اندازۀ خودش دوست داشته باشید، نه کم و نه زیاد. طوری که به عزّت دنیا و سعادت آخرت آسیب نرساند. عواملی که در دوران اسارت به روح و روان من آرامش میداد نماز، انس با قرآن، قرائت آن خصوصاً تدبر در آیاتش، توسل به ائمه معصومین علیهمالسلام، رضایت پدر و مادر و... درنهایت توکل به خدا و صبر و پایداری بود. سحرخیزی و تحرک بدن را هم نباید از یاد برد.»
«هنوز هم خروشان» که به قلم زهرا عابدی به نگارش درآمده، در تابستان 1400 توسط انتشارات جنات فکه در 316 صفحه و شمارگان 1500 نسخه با جلد معمولی در قطع وزیری با قیمت 68000 تومان منتشر و راهی بازار کتاب شده است.
تعداد بازدید: 2707
http://oral-history.ir/?page=post&id=10885