خاطراتی درباره سازمان مجاهدین خلق در زندان
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
03 مهر 1401
فارغ از همه مسائل، آموزش در زندان برای من و برخی از دوستانم همراه با کشمکش و تنش بود و عامل اصلی آن همین گروهکها، به خصوص سازمان مجاهدین خلق بود که به نام زندانی مذهبی فرمان میراند و قصد داشت همه مدیریت آشکار و نهان درون بندها را در دست بگیرد و هر کس قصد ورود به این چرخه را داشت، باید تمام و کمال سازمان و تشکیلات آن را میپذیرفت.
آنها حتی برای رسیدن به اهدافشان، برخی روحانیون سطح پایین را به خدمت میگرفتند. طلبههای تازهکار و ناواردی که چیزی از خودشان نداشتند و پروندهشان خالی از سوابق تحصیلی و آگاهیهای سیاسی بود، جذب آنها میشدند و با حاج آقا حاج آقا گفتن، آنها را در کارهای معمولی به بازی میگرفتند، آرام آرام با آموزههای خود آموزش میدادند و تحت انقیاد خود در میآوردند. من این واقعیت را به چشم خود دیدم.
وقتی وارد بند 1 و 7 و 8 شدم، مرا نیز وارد این بازی نمودند، امّا من زیر بارشان نرفتم. آن روزها هر کاری میخواستم بکنم، به من میگفتند: «نه حاجآقا! شما نه! ما خودمان انجام میدهیم. شما زحمت نکشید.» من و تعدادی از دوستان روحانی و غیرروحانی توجهی به این حرفها نداشتیم و وارد بازی آنها نمیشدیم. آنها نیز وقتی رفتار ما را مطابق میل خود نمیدیدند، سراغمان نمیآمدند، حتی به همدیگر سفارش میکردند مواظبمان باشند تا کاری بر خلاف منویاتشان انجام ندهیم، مخصوصاً در مسائل آموزشی.
این در شرایطی بود که ما تا چند ما نخست سال 1354 علاقهمند به سازمان بودیم و اصلاً گمان نمیبردیم اشکالی در کارشان باشد. اگر اشکالی میدیدیم، سعی میکردیم حداقل برای خودمان توجیه کنیم. ما آنها را مثل خودمان جزء زندانیان مسلمان برمیشمردیم و مایل بودیم با آنان همکاری کنیم؛ برای همین اصرار داشتیم برنامهریزی آموزشی و تدریس زبان عربی، قرآن، نهجالبلاغه و موضوعاتی از این دست را بر عهده بگیریم؛ غافل از اینکه آنها اصلاً نه فهم قرآنی ما را میپذیرفتند و نه شناخت ما را از دین قبول داشتند، اما به سادگی هم نمیتوانستند ما را کنار بگذارند. ما آرام آرام پس از مدتی همنشینی با آنها به طور جدی دریافتیم که سازمان آن پدیدهای نیست که ما گمان میکردیم.
یک روز یکی از مجاهدین به من گفت: «ما به شما خیلی احتیاج داریم. خوب است در آموزش زندانیان مسلمان شما در کنار ما باشید!»
گفتم: «شما چه احتیاجی به ما دارید؟ ما چه کاری باید انجام دهیم؟»
گفت: «شما برای بچهها کلاس عربی بگذارید که آنها با عربی آشنایی پیدا کنند تا سازمان بتواند به آنها قرآن و نهجالبلاغه بیاموزد!» آن موقع من تازه به بند 7 و 8 منتقل شده بودم و آنها نمیدانستند من به چه چیزهایی حساسیت دارم یا ندارم. با شنیدن این پیشنهاد خیلی زود دوستان روحانی بند را در جریان قرار دادم و گفتم: «من معتقدم نباید پیشنهاد آنها را بپذیریم!» گفتند: «چرا؟! گفتم: «برای اینکه آنها میخواهند ما را ابزار خود کنند؛ زحمت بکشیم و به بچهها عربی یاد بدهیم و بعد خودشان بیایند براساس آگاهیهای نداشته و غلط و نگاه سازمانی خودشان به این بچهها قرآن و نهجالبلاغه یاد بدهند.»
بالاخره ما دروس دینی خوانده بودیم و خودمان را نسبت به آنها در آموزش این امور آگاهتر و اولی میدانستیم. برای همین به دوستانم گفتم ما نباید این کار را بکنیم، مگر اینکه بعد از عربی، قرآن و نهجالبلاغه را هم خودمان آموزش بدهیم. نباید اجازه دهیم آنها قرآن را براساس فهم خودشان آموزش دهند یا حداقل آموزش قرآن و تعلیمات اسلامی فقط در انحصار آنها نباشد. من و تعدادی از دوستان روحانیام همین شیوه و شرایط را پیش گرفتیم، اما آنها موفق شدند چند نفر از طلبههای جوان را گول بزنند و زیر پوشش خود در آورند. اگرچه ما تلاش کردیم آنها را هم آگاه کنیم تا از همکاری با سازمان منصرف شوند.
همین مسئله باعث شد تصمیمگیران سازمان در آن بند، خیلی عصبانی و ناراحت شوند، چرا که خود را شکستخورده میدیدند. آنها همواره در میان زندانیان دیگر از ما انتقاد میکردند و اینگونه القا مینمودند که ما بین زندانیان دو دستگی ایجاد میکنیم. با وجود چنین شرایطی، وقتی دیدم آنها میخواهند آموزشهای تشکیلاتی خودشان را در لوای قرآن و نهجالبلاغه به خورد جوانانی بدهند که جذبشان شده بودند یا از آنها طرفداری میکردند، به یکی از همین طلبهها که با سازمان همکاری میکرد،گفتم: «به دوستانت بگو هر چه میخواهید آموزش دهید، اول به ما آموزش بدهید، بعد ما آنچه را از شما آموختیم به دیگران آموزش میدهیم.» این یک شیوه متداول آموزشی در زندان بود. پیش ازاین هم چند بار به صراحت گفته بودم که برای من هم کلاس بگذارید؛ من نیز علاقهمندم همچون یکی از شاگردان شما بنشینم و به صحبتهایتان گوش دهم. آنها میدانستند مسئله من یا برخی از دوستانم آموختن از آنها نیست، برای همین زیر بار چنین کلاسی نمیرفتند تا اینکه بالاخره پذیرفتند یک کلاس مباحث قرآنی خاص من برگزار کنند. کلاس جالبی بود. پنج یا شش جلسه برگزار شد. من میرفتم روبهروی این دوستان مینشستم و به جای اینکه آنها آموزش دهند، به من میگفتند: «خُب! بگو ببینیم چه بلد هستی!» و من برخی مباحث قرآنی را برای آنها میگفتم؛ مثل کسی که درس پس میدهد! آنها گوش میدادند که ببینند من چه میگویم. خلاصه بعد از پنج شش جلسه گفتند: «از بالا گفتهاند خامنهای نیاز به آموزش ندارد!» گفتم: «پس به من کلاس بدهید تا آموزش دهم.»
اما هیچوقت حاضر نشدند و اجازه ندادند آموزشی بر عهده بگیرم. مجموع این رفتارها سبب شد تا با دوستان روحانیمان تصمیم بگیریم خودمان دست به کار آموزش شویم و جداگانه فعالیت نماییم؛ از آموزش عربی و قرآن و نهجالبلاغه تا آموزشهای عقیدتی و سیاسی.[1]
[1] منبع: قبادی، محمدی، یادستان دوران: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدهادی خامنهای، تهران، سوره مهر، 1399، ص 469.
تعداد بازدید: 2645
http://oral-history.ir/?page=post&id=10769