مدافعان سلامت
تنظیم: سپیده خلوصیان
02 شهریور 1401
سیصدوسیو پنجمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 5 خرداد 1401 با حضور پزشکان و کادر مدافع سلامت در تالار سوره حوزه هنری و با اجرای داوود صالحی برگزار شد. در این مراسم خانواده شهدای مدافع سلامت، کادر بهداشت و درمان پزشکی و جمعی از داوطلبان حوزه سلامت حضور یافتند و از خاطرات شروع و اوج بیماری کرونا گفتند.
■
در ابتدا، مجری این برنامه شب خاطره را که بر محور «مدافعان سلامت» بود، پرمناسبتترین برنامه این روزها خواند و با گرامیداشت یاد و خاطره شهید ترور، سردار حسن صیاد خدایی، شهادت این سردار بزرگ را تسلیت گفت. سپس با یادآوری سالگرد ایام غرورآفرین بازپسگیری خرمشهر، به حادثه ساختمان متروپل اشاره کرد و گفت: در روزهایی که مردم خرمشهر برای بزرگداشت چهلمین سال بازپسگیری شهر خود آماده میشدند، نه تنها آبادان بلکه کل کشور داغدار شد؛ حادثهای که برای پایتخت نشینان مانند حادثه پلاسکو پر از غم و درد بود.
نخستین راوی این برنامه، خانم صحافزاده همسر شهید مدافع سلامت، دکتر منوچهر حاجیآقایی شهرستانی بود. شهید حاجیآقایی، پزشک جراح و درمانگر بیماران در بیمارستان شهدای هفتم تیر، در بخش آیسییو به درمان بیماران کرونایی میپرداختند.
خانم صحافزاده ابتدای سخنانش گفت: من بهقوت معتقدم هر جا که به نام همسرم حضور پیدا میکنم خودش هم آنجا حضور دارد. پیش از شهادت همسرم اگر چنین سخنی از زبان همسران و فرزندان شهدا میشنیدم، باورش برایم سنگین بود؛ ولی من حالا از صمیم قلب حس میکنم هر جا به نام این شهید حضور دارم، خودش هم آنجا هست. به همین دلیل وقتی من را به جایی دعوت میکنند با اشتیاق به آنجا میروم، چراکه نه تنها نام او بلکه نام تمام شهدا برده میشود.
راوی ادامه داد: بزرگترین ویژگی که من از او به یاد دارم ایثارش بود که تا لحظه آخر این ایثار را تمرین میکرد. اگرچه کرونا بلای بدی بود ولی برای امثال همسرم که عاشق خدمت بودند، نعمتِ حضور و خدمت بود. همسرم داوطلبانه حاضر شد تا به این میدان برود. او میتوانست نرود و در آیسییو کرونا حضور نداشته باشد؛ ولی به گواهی همکارانش، خودش این مسئولیت را پذیرفت و خواست بیدریغ در کنار بیماران کرونایی خدمت کند. او به محض خوانده شدن، از هیچ تلاشی مضایقه نمیکرد. بارها شده بود که ماشین را از بیمارستان خارج کرده بود تا به خانه بازگردد، ولی وقتی شنیده بود بیماری به حال خفگی رسیده و به لولهگذاری نیاز دارد، دوباره به بخش بازگشته و لباس درمان میپوشید. البته او جراح عمومی بود و جراح عمومی در درمان بیماریهای کرونا مگر در موردهای حاد نقش مستقیمی ندارد؛ چراکه بیماران کرونایی را پزشکان بیهوشی و عفونی درمان میکردند، ولی وقتی بیماری به نهایت خود میرسید که بیمار به حالت خفگی دچار میشد از پزشک جراح میخواستند بیاید و لولهگذاری انجام دهد.
راوی در ادامه سخنانش گفت: همسرم در چند بیمارستان کار میکرد و با اینکه من خیلی کم و محدود، پس از سه یا چهار شب کشیک او را میدیدم، یک مورد را خیلی دقیق برایم تعریف کرد. هفته پایانی عمر ایشان یک بیمار خیلی جوان به آیسییو آمده بود. روز یکشنبه بود که همسرم گفت: این جوان خیلی حالش بد شد و به خاطر درمان این بیمار میخواستم تمام تلاشم را انجام دهم؛ اما هر چه تلاش کردم لولهگذاری ممکن نمیشد. خون از گلویش بیرون میزد و نمیگذاشت لوله را در جای خود بگذارم. مجبور شدم شیلدم را بالا بزنم و دولا شدم و سرم را نزدیک او بردم. آنقدر به او نزدیک شدم که بهیاران و پرسنل کنار رفتند و به من نهیب زدند دکتر آنقدر سرت را به گلوی بیمار نزدیک نکن. گفتم: خیلی جوان است. اگر تمام تلاشمان را بکنیم شاید بتوانیم لولهگذری انجام دهیم و او بماند. بعداً شنیدم که الحمدلله آن بیمار به لطف خدا شفا یافته است. آقای دکتر از همان بیمار خاص به این بیماری مبتلا شد. پس از ویزیت آن بیمار تب به سراغش آمده بود و در روزهای بعد هم کشیک بود.
دیگر او را ندیدم تا اینکه یکی از روزهای شیفتش به خانه آمد و گفت حالم خوب نیست. گفتم: نکند کرونا است؟ شما باید بستری میشدی. چرا به خانه آمدی؟ گفت: نیازی نیست. قرص فاویپیراویر گرفتم. قرصهای دیگر را هم تهیه میکنم و خودمان درمان میکنیم. گفتم: شما باید بستری شوید. گفت: معلوم نیست کرونا باشد. آزمایش هم دادم. دوباره اصرار کردم. گفت: شما نزدیک من نباش، چرا که احتمال دارد من مبتلا باشم. داشت میرفت تا خودش را قرنطینه کند. باز من گفتم: آخر چرا این کار را کردی؟ شما باید بستری میشدی. ایستاد. در روی من نگاه کرد و گفت: خانم! تخت کم است. تختها مال مردم هستند و ما نباید اینها را اشغال کنیم. ما میتوانیم خودمان، خودمان را درمان کنیم اما مردم نه.
بعد از ظهر همان روز که 17 مرداد بود، نفسش تنگ شد. گفتم: تماس میگیرم با بیمارستانی که کار میکنی تا از آن بخش برای شما اکسیژن به خانه بفرستند. گفت: نه اکسیژن مال مردم است. کم میآید. روزهای اولین مرداد بعد از شروع کرونا و روزهای اول کرونا بود. آقای دکتر گفت: اکسیژن مال مردم است و بیمارهای مردم به آن احتیاج دارند. درست نیست آن را برای خودمان بگیریم. من از جای دیگری برای او اکسیژن تهیه کردم. خیلی اصرار میکردم تا به بیمارستان برود ولی او همچنان مقاومت میکرد و میگفت: نگران نباش. شب مجبور شدم به همکارشان خانم دکتر امینی پزشک عفونی زنگ بزنم. گفتم: خانم دکتر او مقاومت میکند و به بیمارستان نمیآید. چه کار کنم؟ دکتر امینی او را متقاعد کرد که برود و در همان بیمارستانی که خودش درمانگر بیماران بود بستری شود.
شب که لباسهایش را نزدیکش میآوردم تا آماده شود گفت: خانم به جای این کارها یک میز بگذار تا من نمازم را بخوانم. گفتم: نمازت را که خواندی. اما دیدم میخواهد نماز شب بخواند. ایستاد و یازده رکعت نماز شب خواند. من الحمدالله شاهد این بودم که در این سی و چهار سال که همسرشان بودم هیچ وقت نمازش قضا نشد. الان او نیست که من این چیزها را میگویم ولی فکر میکنم این خصلتها واقعاً یک یادگار برای نسل بعد از اوست. من دیدم که سی و چهار سال هنگام هیچ اذان صبحی خواب نماند. آن شب نمازش را که خواند. من گفتم: حالا امشب که شما بیمار هستی چه لزومی دارد که یازده رکعت نماز بخوانی؟ خوب یک یا دو رکعت بخوان. گفت: من امشب با خدا کار دارم. من اصلاً متوجه نبودم که او چگونه دارد نیایش میکند. نزدیک صبح گفتم: الان دیگر برویم. اما گفت: من یک نماز قضا ندارم. اگر الان مرا ببری بستری کنی، نماز صبحم قضا میشود. بگذار نماز صبحم را هم بخوانم و آن وقت پاکیزه به بیمارستان برویم. بعد از نماز صبح آمادهاش کردم تا برویم، ولی جلوی در، آقای دکتر بر زمین افتاد و اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد. به خاطر کمبود اکسیژن خون لخته شده بود و همسرم در روز عید غدیر ۱۳۹۹ به شهادت رسید.
خانم صحافزاده، در ادامه درباره برادر شهیدش و خاطره مشترکی که با شهید حاجیآقایی داشت گفت: برادرم شهید محمدرضا صحافزاده بسیجی شهید بود که در عملیات کربلای5 به شهادت رسید. وقتی برادرم شهید شد، همسرم خیلی به او غبطه میخورد. چون همسرم هم خیلی به جبهه رفته بود. در دوران دانشجویی هر زمان که به تعطیلی ترمی میخوردند او در جبهه حضور داشت. میگفت: حیف شد. سفرهای بود که پهن شد و من لیاقت نداشتم از آن چیزی بردارم. وقتی تلویزیون به مناسبتهای گوناگون برنامهای از شهدا نشان میداد او میگفت:دیدی از ته دل شهادت نخواسته بودم؟ اگر خواسته بودم الان پیش برادرت بودم.
آن موقع هم که میخواستیم ازدواج کنیم برادرم با اینکه 17 سالش بود جلو آمد و گفت: آبجی؛ این آقا را رد نکن. این آقا خیلی مؤمن و خوب است. واقعاً همینطور بود. او متعهد و مؤمن و با ادب بود. نه اینکه اینها را بخواهم اغراق کنم و بعد از شهادتش بگویم. به اذعان تمام همکاران و دوستانش رعایت ادب را کامل داشت و همین را در طول زندگی از من هم خواسته بود. گفته بود: من دو خواسته از تو دارم. بیا با ایمان و ادب با هم زندگی کنیم. خودش هم واقعاً عامل بود. او در زمان ازدواجمان دانشجوی سال اول پزشکی بود. برادرم قبل از شهادتش به من گفت: این آقا علاوه بر اینکه درس میخواند خیلی مؤمن است. واقعاً آقای دکتر سفارش خودش بود. انشاءالله که کنار هم جایگاهشان خوب باشد و نصیب ما هم شهادت باشد. این جمله شهید سلیمانی خیلی مرا آرامم میکند. شهید سلیمانی گفته بودند: کسانی شهید میشوند که شهید زندگی میکنند. همسر من شهید زندگی کرد.
■ ادامه دارد
تعداد بازدید: 2642
http://oral-history.ir/?page=post&id=10718