شروع واقعی اسارت و شکنجۀ صالح
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
30 مرداد 1401
آن طور که بعدها فهمیدم، روال کارشان بدین شکل بود که هر چهل روز به محض آمدن اُسرای جدید گروهی از بخش فارسی رادیو، تلویزیون عراق میآمدند و با آنها مصاحبه میکردند.
گویا چهل روز گذشته بود و ما شش نفر که تازهوارد بودیم، میبایست برای مصاحبه آماده میشدیم. صبح روز دوم بود. من و حبیب نگران از آنچه ممکن است بر سرمان بیاید، کنار پنجرۀ کوچک رو به حیاط ایستاده بودیم و صحبت میکردیم.
ناگهان دروازۀ ورودی ساختمان با سروصدا باز شد و دو ماشین سواری داخل محوطۀ حیاط آمدند. چند نفر از آنها پیاده شدند و به طرف ساختمان اصلی رفتند. هر دو کنجکاو و ناراحت به ماشین و سرنشینانی که از آن پیاده شده بودند، نگاه میکردیم.
ناگهان رنگ از صورتم پرید و خشکم زد. نالهای سر دادم و محکم بر سر خود زدم. آرامشم را از دست داده بودم و هراسی از آنچه دیده بودم، به دلم نشسته بود.
مرتب میگفتم: آه بویه اویلی![1] یکی از آنها که دستگاه ضبط صوت و میکروفونی در دست داشت و به طرف ورودی ساختمان میرفت، دلم را به لرزه در آورد.
حبیب با دیدن این تغییر ناگهانی حالم، نگران پرسید: چه شده صالح؟
دستپاچه شده بودم و رنگ و رویم را باخته بودم. رو به دوستانم گفتم:
دوستان فاتحهام را بخوانید! این که من دیدم، اگر مرا ببیند، لوم میدهد، دیگر کارم تمامه! به شما وصیت میکنم اگر من را دید و لوم داد، هر وقت که موقعیتش پیش آمد و صلیب سرخیها آمدن پیشتان، به آنها بگویید که فلانی زندانی سیاسی در زندانهای شاه بود و اینها او را کشتند. حتماً اسمم را به صلیب سرخیها بگویید!
حبیب با دستپاچگی گفت: مگر این کیست! در حالی که ترس سرتاپایم را فرا گرفته بود، با صدایی که به وضوح میلرزید، گفتم: این دشمن قسمخوردۀ من است!
صدای قدمهایی که نزدیک میشدند، شنیده میشد. حبیب که متوجه وخامت اوضاع شده بود و موقعیّتم را در خطر میدید، با دستپاچگی گفت: ولک یا، صالح! دارند میآیند؛ زود برو زیر پتوها پنهان شو، خودت را به خواب بزن. زود باش! من را نمیشناسند، اما اگر تو را ببینند، برایت بد میشود.
به سرعت زیر پتوها رفتم و پنهان شدم. در حالی که ضربان قلبم به شدت میزد و رنگم پریده و بدنم عرق کرده بود و میلرزیدم، این جمله را زیر لب تکرار میکردم:
«اذا جاء القدرِ عُمی البصر».[2]
ماهیت اصلی منافق «فؤاد سبیل»
کسی که از دیدنش خود را باخته بودم، کسی به جز «فؤاد سلسبیل» نبود که او هم مرا خوب میشناخت. اهل خرمشهر بود و در فتنۀ خلق عرب پس از انقلاب، که منجر به کشته شدن مردم بیگناه بسیاری شده بود، شرکت داشت. او با منافقین و ضدانقلاب همکاری داشت و به طرف مردم تیراندازی کرده و عدهای را هم کشته بود.
وقتی با پاسدارها و انقلابیون طی عملیاتی درگیر میشود، تیری به او میخورد و در حال مجروحیت به عراق فرار میکند و به بعثیها ملحق میشود و با رادیو تلویزیون عراق همکاری و مجری بخش فارسی میشود.
بعد از آن هر گاه اُسرای تازهواردی میآوردند، به وزارت دفاع (استخبارات) میآمد و با آنها مصاحبه میکرد و آنچه به نفع رژیم صدام بود، از زبان اُسرا بازگو میکرد.
فؤاد سلسبیل با خبر شده بود که گروهی اسیر را به استخبارات آوردهاند. آمده بود که با آنها مصاحبه کند. از بخت بَدم فؤاد مرا میشناخت و می دانست گویندۀ بخش عربی رادیوی آبادانم؛ همان کسی که اطلاعیه او را میخواند و نیروهای عراقی را تشویق به تسلیم و با اسرا مصاحبه میکرد.
قلبم چنان با شدت میزد که قفسۀ سینهام تیر میکشید. زیر پتوها داشتم خفه میشدم، اما چارهای نداشتم.
در با صدایی خشک و بلند باز شد. قلبم به شدت میتپید و رنگم پریده بود و میدانستم دوستانم وضعی بهتر از من ندارند. صدای زمرمۀ دعایشان را میشنیدم و زیر کوپۀ پتوها مخفی شده بودم.
صدای مأموران و دو شخص دیگر را که با آنها آمده بودند، میشنیدم. صدای فؤاد برایم آشنا بود. شروع به مصاحبه با همراهانم کرد. البته از ترفندی خاص استفاده میکرد. سؤال را میپرسید و جواب را به نفع رژیم تغییر میداد و ترجمه میکرد.
مدتی گذشت و با همۀ کسانی که در اتاق بودند، مصاحبه کرد. به محض این که کارش تمام شد و میخواست برود، حبیب تعریف کرد که: برگشت و نگاهی به برآمدگی غیرعادی پتوها کرد.
رنگ از صورتمان پرید. زمزمه کردم، وای فاتحه صالح خوندست!
فؤاد با کنجکاوی به طرف کوپۀ پتوها که به نظرش برآمدیاش غیرطبیعی بود، رفت و با پوتین ضربهای به آن زد. به محض این که ضربه را وارد کرد، انگار پایش به چیز محکمی برخورد کرده باشد، متوجه چیزی زیر پتوها شد.
خم شد و پتوها را کنار زد و با کمال تعجب متوجه حضور شخصی در زیرشان شد. من که تا آن لحظه خود را به خواب زده بودم، انگار سطل آبی بر رویم ریخته بودند و تمام بدن و موها وصورتم خیس عرق شده بود.
ناگهان فؤاد با دیدنم چشمانش از تعجب گرد شد و در حالی که با صدای بلند میخندید، فریاد زد: تعالوا شوفوا یا هو اِهنا. هذه مله صالح![3] این همان ملاصالح است که در رادیوی خمینی کار میکند. بیایید ببینید!
خوشحال بود و فریاد میزد صدای دویدن و همهمه در راهرو شنیده میشد. مأموران در اتاق ریختند و خودم را باختم و هاج و واج کنار پتوها نشسته بودم و به آنها نگاه میکرد. ناگهان به من حملهور شدند و در حالی که چند نفره با مشت و لگد به جانم افتادند، مرا کتکزنان کشیدند و به اتاق بازجویی بردند.
بازجوها در حالی که کتکم میزدند، نامم را میپرسیدند و من با فریاد و درد میگفتم: انه صالحالبحار! [4] انه سَماچ،[5] روی لنج کار میکنم.
فؤاد سلسبیل که در اتاق حضور داشت و در شکنجه همکاری میکرد، داد میزد: هذه الملعون یِچذب؛ هذه مله صالح![6]
یکی از مأمورها گفت: تو اشتباه میکنی؛ او صالح بَحاره! او و همراهانش را ما روی لنج ماهیگیری دستگیر کردیم.
فؤاد گفت: او در رادیو ـ تلویزیون خمینی کار میکند و با اُسرا مصاحبه میکند، اعلامیههای خمینی را میخواند، من او را خوب میشناسم.
با حرفهای سلسبیل منافق، دیگر برای مأموران روشن شده بود که من به آنها دروغ گفته و صالح ماهیگیر؛ تاجر میوه و ترهبار نیستم. زیر ضربات فریاد میکشیدم و نالههایم ساختمان را میلرزاند. آنقدر زدن که نهتنها خون بالا آوردم، بلکه سر و صورتم زخمی و کبود شد. لبهایم شکافت، دهانم پر خون شد و به شدت ورم کرد. خون از میان موهای سرم سرازیر شد. وقتی مرا بیهوش به طرف اتاق میبردند. بدنم روی زمین کشیده میشد.
در اتاق را باز کردند و بدن نیمهجانم را به درون اتاق پرت کردند. اینبار به طرف دوستانم حمله کردند و آنها را با لگد و ضربات باطوم کشان کشان به اتاق بازجویی بردند.[7]
[1]. پدرم، ای وای، ای وای!
[2]. وقتی قضا و قدر و آنچه مقدار شده از راه برسد، هیچ چیز جلودارش نیست.
[3]. بیایید ببینید چه کسی اینجاست! این ملا صالح است!
[4]. من صالح دریانوردم!
[5]. من ماهیگیرم.
[6]. این ملعون دروغ میگوید؛ این ملا صالح است!
[7] منبع: غبیشی، مرضیه، مُلاّ صالح، سرگذشت ملا صالح قاری، مترجم اسرای ایرانی، قم، انتشارات شهید کاظمی، 1395، ص 142.
تعداد بازدید: 3081
http://oral-history.ir/?page=post&id=10710