پس از سالها اسارت
خاطرات منیژه لشکری25 مرداد 1401
محرم سال 1374 بود. روز عاشورا وقتی از خواب بیدار شدم دیدم علی نیست. گفته بود میرود هیئت. بیانگیزه توی خانه چرخیدم. رفتم سر یخچال و یک لیوان شیر ریختم توی لیوان و تا نصفه خوردم. لیوان را روی اُپن رها کردم و رفتم به سمت کمد و لباس پوشیدم. به کاری که میخواستم بکنم مطمئن بودم. حسین عاشق امام حسین بود. به خاطر همین، اسم پسرمان را گذاشت علیاکبر و من هم مخالفتی نکردم. دو جفت جوراب روی هم پوشیدم و پای بدون کفش از خانه زدم بیرون. از روز اول محرم نذر کرده بودم روز عاشورا پابرهنه بروم توی خیابان و همراه هیئتهای عزاداری امام حسین باشم. همینطور که آرام آرام دنبال دستههای عزاداری راه میرفتم، بیاختیار اشک میریختم و با امام حسین صحبت میکردم. میگفتم: «آقا من شما رو بین خودم و خدا واسطه قرار میدم. نمیدونم با زندگیم چه کار کنم. مستأصل شدهم، خسته و دلشکستهام. نجاتم بده، دیگه توان ندارم...»
ظهر، همراه عزادران روی آسفالت خیابانها نماز خواندم و بعد برگشتم به خانه. همان شب خواب دیدم: خواب یک خانم میانسال و بسیار زیبا که یک تار موی سیاه در سر نداشت؛ من در عالم خواب متعجب بودم چرا موهای این خانم اینقدر سفید است. راحت نشستم کنار این خانم و داستان زندگیام را از اول برایش تعریف کردم. او هم با حوصله گوش میداد. به او گفتم: «این زندگی منه. دیگه نمیدونم با این زندگی چه کار کنم.» با آرامش سرش را تکان داد و گفت: «همه این چیزهایی را که از زندگیت تعریف کردی میدونم. تو باید صبر کنی...» وقتی گفت: «باید صبر کنی»، خواستم بگویم دیگر نمیتوانم صبر کنم، طاقتم طاق شده، اما حسین در عالم خواب به من گفت این خانم حضرت زینب(س) است.
وقتی از خواب بیدار شدم، خیس عرق بودم. بیاختیار اشک میریختم؛ به ملافهای که لکههای اشک خیسش میکرد چشم دوخته بودم.
در ظرف کمتر از یک ماه، از نیروی هوایی با من تماس گرفتند. چهاردهم یا پانزدهم خرداد ماه سال 1374 بود. اداره اسرا و مفقودین اعلام کرد که صلیب سرخ جهانی حسین لشکری را دیده است و به او اجازه نامه نوشتن دادهاند. باور نمیکردم. فکر میکردم باز شروع شد، امید و بعد ناامیدی. اما این دفعه واقعاً حسین نامه داد. وقتی نامه او به دستم دادند، دستم میلرزید؛ نمیتوانستم باور کنم این دستخط حسین است. نامه را بو کردم، بوسیدم؛ کاملاً شوکه شده بودم. کسانی که دوروبرم بودند من را روی صندلی نشاندند.
اولین نامه خیلی کوتاه بود: «من زندهام... نمیدانم شما کجا هستید... از هیچ چیز خبری ندارم... نمیدانم به چه آدرسی باید نامه بنویسم؛ به خاطر همین نامه را به آدرس نیروی هوایی مینویسم... منیژه جان، هر جا هستی از وضع خودت و بچه برایم بنویس... تا امروز امکانش نبود این را به تو بگویم. الان که این امکان را دارم برایت مینویسم: وضع من اصلاً معلوم نیست. تو مختاری که ازدواج کنی.»
بیشتر از صد بار این چند خط را خواندم. از شدت خوشحالی و هیجان بیاندازه دو بار حالم بد شد. دکتر گفت که تحمل این حجم از هیجان و شادی برای اعصاب آسیبدیده من خطرناک است. تبریکها شروع شد؛ دوستان و آشنایان، فامیلهای من، فامیلهای حسین، و... تلفن مدام زنگ میخورد. خانه ساکت و زندگی یکنواختم پُر از هیاهو و شادی شده بود. وقتی از خواب بیدار میشدم، نامه را از زیر بالشم برمیداشتم و دوباره میخواندم. حال مادری را داشتم که هر روز صبح چشم باز میکند و به نوزادی که در آغوشش خوابیده است نگاه میکند و او را میبوسد و دلش غرق شادی میشود. نامه حسین برایم حکم همان نوزاد را پیدا کرده بود.
از من خواستند برایش نامه بنویسم. من هم کوتاه نوشتم: «حسین عزیز سلام... بعد از شانزده سال حیرانی و بیخبری از تو نامهات رسید... نامهات خیلی خشک بود. در اوج بیخبری برای تو صبر کردم و تو خیلی راحت مینویسی برو ازدواج کن... بنیاد شهید سالها پیش این حجت را، که تو امروز بر من تمام کردی، بر ما تمام کرده بود. در تمام این سالهای سخت چهره علی پیش رویم بود و امید زندگیام... پس ازدواج را فراموش کردم... زندگی برایم سخت شده... ولی چه باید بکنم... سعی میکنم قوی باشم؛ برایم دعا کن... امیدوارم از حرفهایم ناراحت نشوی... ولی من هم احساس دارم.»
همراه نامه یکی دو تا عکس از خودم و چند تا عکس از علی برایش فرستادم. فکر کردم برای او چه فرقی میکند من در این سن و سال چه شکلی شدهام؛ چیزی که مطمئن بودم بیاندازه برایش تازگی دارد علی بود و رشد و قد کشیدن سال به سال او... همه عکسها را پشتنویسی کردم؛ این عکس دو سالگی... کلاس اول... ده سالگی و...
حسین همراه نامه دوم خود برای من عکس فرستاد و این عکس واقعاً مرا از پا در آورد، داغان شدم. تصور نمیکردم اینقدر پیر و شکسته شده باشد. در عکس یک مرد شکسته لاغر، رنگ و رو پریده، با موهای سپید و ریش بلند جلوی میلههای زندان ایستاده بود. نگاه خسته و مظلومانهای داشت؛ انگار او را چلانده بودند. این مرد حسین من بود! حسینی که اینقدر عاشقش بودم و در بیستوهشت سالگی از کنارم رفت. خوشتیپترین و خوشهیکلترین مرد فامیل بود.
در نامه نوشته بود: «من خوبم، جایم خوب است، اینجا در اتاق تختی دارم... رادیو... هر روز ورزش میکنم. آفتاب میگیرم و...» اما عکسی که میدیدم حرفهای دیگری به من میزد.
سه سال برای همدیگر نامه نوشتیم و عکس فرستادیم. عکسهایش را که میدیدم افکار جورواجوری به سراغم میآمد. فکر میکردم اگر در طی این سالها یک زندگی با حداقل امکانات هم داشت این شکلی نمیشد. حتماً در این سالها شرایط بدی داشته. حسینی که من میدیدم یک موجود تازه بود که انگار از وسط آسمان یک دفعه افتاده بود توی زندگی من.
شبها که تنها میشدم و دوست و آشنا دوروبرم نبود، فکر میکردم: خدایا، ما دوباره میتوانیم با هم زندگی کنیم؟ او میتواند مرا تحمل کند؟ من میتوانم او را با روحیات جدیدش بپذیرم؟...[1]
[1] جعفریان، گلستان، روزهای بیآینه، خاطرات منیژه لشکری، تهران، سوره مهر، 1395، ص 92.
تعداد بازدید: 2233
http://oral-history.ir/?page=post&id=10707