اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-4

مرتضی سرهنگی

18 تیر 1401


شب حمله، تانک‌های ما به سوی مواضع نیروهای شما به حرکت در آمدند. نیروهای پیاده وارد درگیری شدید شدند. پس از چند دقیقه من تلاش کردم به وسیله بی‌سیم جهت هماهنگی با واحدهای سمت چپ و راست تماس بگیرم. کسی نبود که جواب بدهد. هیچ ارتباطی برقرار نشد.

آن شب، ماه کمی دیر ظاهر می‌شد. هنگام ظاهر شدن با کمال حیرت دیدم که از سمت مغرب بالا می‌آید. پیش خود گفتم مگر چنین چیزی ممکن است! مطمئن بودم که اشتباه نمی‌کنم. آن شب، سوم ماه بود و من هم چند ماه بود در منطقه بودم ولی هیچ شبی چنین نبود.

نمی‌دانید چه لحظات عجیبی به من گذشت. با خودم تکرار می‌کردم «مگر امکان دارد ماه از مغرب ظاهر شود!»

دوباره سراغ بی‌سیم رفتم. تماس حاصل نمی‌شد. احساس می‌کردم گم شده‌ام. هیچ خبری از نیروهای طرفین نبود. ترس عجیبی در جانم افتاد. شاید این هم معجزه باشد. نمی‌دانم چطور شد که سوره فیل به ذهنم آمد. آن را تلاوت کردم. کمی تسکینم داد. نیروهای پیاده پیشروی مختصری کرده و متوقف شده بودند. من از تانک بیرون آمدم و برای بازدید از بقیه تانکها رفتم.

فقط یک تانک و یکی از پرسنل را دیدم. در تاریکی فریاد کشیدم «تو کی هستی؟»

گفت: «من سروان... هستم.» گفتم: «مرد، گروهانت کو؟ کجاست؟»

گفت: «هیچ اطلاعی ندارم.»

گفتم: «چگونه به این جا آمدی؟»

گفت: «نمی‌دانم. همه واحد گم شده است.»

حالت غریبی داشت. چهره‌اش از ترس رنگ باخته بود و با لکنت زبان از من پرسید: «به من بگو چرا این ماه امشب این‌طور است؟»

مبهوت بود. دهانش باز مانده بود. گرد و غبار غلیظی همه تن او را پوشانده بود و با بغض و حالت گریه تکرار می‌کرد:

«برایم روشن کن که چگونه می‌شود ماه از سمت مغرب ظاهر شود؟ این چه طبیعتی است؟»

خستگی مفرط امانمان را بریده بود. همان جا روی خاکها نشستیم. برای این افسر حیرت‌زده حرف زدم. هر دو قدری تسکین پیدا کردیم. تا اینکه سرخی فجر گوشه آسمان را رنگین کرد. اما وحشتمان مضاعف شد وقتی دیدیم که خورشید هم از مغرب طلوع می‌کند.

نزدیک بود از وحشت بمیریم. اما آیات قرآن به ما قدرت داد. دریافته بودیم که در موضع باطل هستیم و بر ذهنمان گذشت که همه اینها اشارات الهی است به اینکه باید دست از جنگ برداریم.

ما گنگ و مبهوت روی خاک نشسته بودیم و نمی‌دانستیم چه کنیم. فقط آرزو می‌کردیم که کشته نشویم. آتش از هر طرف می‌بارید و نمی‌دانستیم که نیروهای خودی کجا هستند و نیروهای اسلام کجا. در همین حال واقعه عجیب دیگری لرزه بر اندام ما انداخت. ما خود را مواجه با سربازانی دیدیم که از روبرو می‌آمدند. و آنها سرباز نبودند، هیولا بودند، ‌غول بودند. «ای خدای بزرگ، دیگر این غولها چه کسانی هستند که به طرف ما می‌آیند!» از جایمان تکان نخوردیم و حیرت‌زده به قد بلند این سربازان که بیشتر از ده متر بود خیره شدیم. کلاه بزرگی که بر سر داشتند ابهت زیادی به آنها داده بود و بر تارک کلاه آنان یک «الله‌اکبر» نورافشانی می‌کرد. من نمی‌توانستم خودم را از لرزیده بازدارم. در تمام عمرم هرگز چنین چیزی ندیده بودم. آنها آرام با قدمهای سنگین پیش می‌آمدند و ما هر لحظه کوچکتر می‌شدیم. آنها به طرف دو تانک من و آن افسر آتش گشودند. هر دو تانک مثل ورقهای کتاب مچاله شدند، وقتی آنها نزدیک ما آمدند و ما را اسیر کردند دیدم که بچه‌های کم‌سن و سال و با نشاطی هستند که نوار سبزی به پیشانی بسته‌اند. فقط همین.

یاد آن حادثه دردناک همیشه روح مرا آزرده می‌کند. اصلاً جنگ محل اتفاقات غریبی است. نادیدنیها را به آسانی می‌توانی ببینی. اگر ایمان به خدا نداشته باشی و نفهمی که در کدام جناح هستی ـ حق یا باطل ـ از نظر روانی ممکن است خیلی صدمه نبینی اما همین که فهمیدی در جناح باطل هستی و دستی تو را در مقابل حق قرار داده است آنوقت نه روز داری نه شب. کوچکترین حادثه‌ای روحت را متزلزل می‌کند و مانند موریانه تو را از داخل می‌خورد و پوک می‌کند. صورت دوم مسئله در جهت عکس آنچه عرض کردم صادق است.

وقتی به من گفتند که شما برای مصاحبه آمده‌اید و بنا دارید آنچه در جبهه اتفاق افتاده است و فقط ما از آنها اطلاع داریم جمع‌آوری کنید و آنها را در تاریخ جنگ ثبت کنید و به نسل آینده تحویل بدهید خیلی خوشحال شدم.



 
تعداد بازدید: 2389



http://oral-history.ir/?page=post&id=10641