سیصدوسیوچهارمین برنامه شب خاطره -2
تنظیم: سپیده خلوصیان
14 تیر 1401
سیصدوسیوچهارمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 1 اردیبهشت۱۴۰۱ با حضور جمعی از آزادگان و خانواده شهدا در تالار سوره حوزه هنری، با اجرای حسین بهزادیفر برگزار شد. در این مراسم که بهصورت برخط هم منتشر میشد، آقایان رضا عباسی، امیر محمود نجفپور و سرهنگ احمد حیدری از آزادگان اردوگاه تکریت به بیان خاطرات خود پرداختند.
■
مجری در ادامه به معرفی دومین راوی برنامه، آقای محمود نجفپور پرداخت و گفت: در شرایطی که باید روحیه اسرا، بهویژه رزمندگان کم سن و سالتر، حفظ میشد و با مشکلات اردوگاه کنار میآمدند، وجود افرادی که سعی میکردند انرژی اسرا را حفظ کنند و نگذراند سختیها آنان را از پا بیندازد لازم بود. آقای نجفپور که به شغل پیرایشگری مشغول بود، از کسانی است که به گفته سایر آزادگان، بمب انرژی اردوگاه بود.
نجفپور صحبتهای خود را از دوران پیش از اسارت آغاز کرد و گفت: نام آقای حیدری را بین مفقودالاثرها اعلام کرده بودند و چون او را از زمان دانشگاه میشناختم و از همشهریان و دوستانم نیز بود، در مراسمش شرکت کرده بودم. پس از آن همیشه غصه این را داشتم که احمد دیگر از جمعمان رفته. از این بگذریم که من چگونه اسیر شدم. زمانیکه من اسیر شدم، خودم۱۱۲ اسیر داشتم و در آن واحد سرپرست یک گردان پیاده مکانیزه با آمار1200 نفر سازمانی و 800 نفر موجودی هم شده بودم. من در لشکر ۹۲زرهی اهواز بودم.
وقتی ما اسیر شدیم، ما را به بصره بردند. هیچوقت شب اول را از یاد نمی برم. ما 28 نفر بودیم که در یک اتاق 14 متری بدون پنجره، با یک هواکش کوچک در حدی که یک نور از آن بیاید نگهمان میداشتند و بچهها در آنجا از شدت گرما از هوش میرفتند. برای ما که در آن شرایط بودیم آنقدر گرما زیاد بود که وقتی در را میزدیم تا بیایند یک نفر را بیرون ببرند، آن باد داغی که به داخل میآمد مانند کولر گازی عمل میکرد.
پس از شش روز ما را به پادگان الرشید بردند. پس از چند روز از وقتی که وارد آنجا شدم، دیدم آقای حیدری هم آمد. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. بعد دیدم آقای کامبیز کمالوند هم با او آمد و این بر شادی من افزود. ما هم بچهمحل بودیم و هم دوستان صمیمی. وقتی دیدم آقای حبیب نصرالهی هم آمد گفتم: «خدایا شکرت! یعنی جمع ما باید اینجا جمع شود؟!» خلاصه بچهها یکی یکی آمدند. شمسالله رضایی که از دانشگاه او را میشناختیم و بعد آقایان مجتبی و محسن جعفری، آقای فلاحدوست و... که با هم در دانشگاه افسری بودیم و هم را میشناختیم، همه آنجا جمع شده بودیم.
قبل از رفتن به اردوگاه، یک روز در زندان الرشید آمدند و به عربی گفتند: «آرایشگر کیست؟» هیچکس عکسالعملی نشان نداد. وقتی دیدم کسی چیزی نمیگوید و این همه «کله مفت و من هم بیکار»! گفتم من آرایشگرم. با تردید گفت بلدی؟ گفتم بله. اولین نفر آقای حبیب نصرالهی حاضر شد تا زیر دست من بنشیند و من موهایش را بزنم. آقای نصرالهی موهایش مجعد است و کوتاه کردن موی مجعد مهارت خاصی میخواهد. وقتی موهایش را زدم، نگاهم کرد و گفت: این قیافه است برایم درست کردی؟! گفتم: حبیب جان ببخشید. تازهکارم. خلاصه سرش را با تیغ زدم و او تاس از پیش من رفت. کم کم در این کار تبحر پیدا کردم.
در اردوگاه ما یک نفر به نام «احمد محمدرضا» بود که پایش هم میلنگید. او معروف شده بود به «احمد سارق الحجر». بچهها زحمت میکشیدند سنگی را میآوردند و میسابیدند و میدادند به حمید فلاحدوست. او روی آن را با مداد مینوشت و بچهها رویش کندهکاری و حکاکی میکردند و در نهایت چیز زیبایی از آن درمیآوردند. بعد احمد روز بعد میآمد و میگفت فردا تفتیش میکنیم. میآمد سنگها را جمع میکرد و میبرد. اکثر بچهها از این آدم خوششان نمیآمد. آنقدر که دوست داشتند وقتی بیرون میرود با پا دستانداز بگیرند تا با سر برود روی زمین یا حداقل یک مشت و مالی به او بدهند. مدتی گذشت تا اینکه احمد خواست به خواستگاری برود. جناب نگارستانی با لهجه شیرازی به من گفت: محمودآقو، این احمدآقو هستش سارقالحجرو. گفتم خوب. گفت به من گفته میخواهم به خواستگاری بروم. به محمود بگو بیاید موهایم را درست کند. گفتم جناب سرهنگ من هیچوقت این کار را نمیکنم. فردا اگر برگردیم به ایران و بگویند این آنجا آرایشگر عراقیها بود چه؟! گفت نه عامو این حرفها چیه؟ بیا بزن. گفتم نه. مگر اینکه بیایی جلوی تمام بچهها این را به من بگویی. ضمناً اگر هم من سرش را خراب کردم فردا گلگی نکنیها. گفت: تو اصلاً گند بزن به سرش فقط بگذار بهانهاش از بین برود. ما هم رفتیم.
وقتی آمد نگاهم میکرد و میگفت: محمود زین؟ گفتم: زین. از اون زینها در حد لالیگا! بنشین تا برایت بگویم. آمدم و کارم را شروع کردم. دور گوشش را از یک قسمت گرفتم و پشت سرش را از یک جا که یک دفعه نگاهی کرد و به عربی گفت: شین هذا صوره؟ یعنی: این ریخت و قیافه است؟! و ناسزای بسیار بدی گفت که از گفتن آن عذرخواهی میکنم. این برای بچههای اردوگاه شد فیلمی که به او بخندند. گفتم: سید احمد ببخشید، خراب شده. بنشین تا درستش کنم. بعد تیغ را برداشتم و کلهاش را با تیغ از ته زدم. این شد که تا دو سه روزی از خجالت من درمیآمد. او من را میزد و من نگاه به کلهاش میکردم و میخندیدم. بچهها هم خوشبختانه روحیهشان بالاتر رفت.
راوی در ادامه برنامه درباره خلاقیت اسرا در اردوگاه صحبت کرد و گفت: تمام بچههای اردوگاه اهل هنر و فن و آچار به دست بودند. ما از کمترین امکانات بیشترین استفادهها را میبردیم. یادم میآید که آقا مجتبی و آقا محسن جعفری آمدند و توسط آقا جعفر رجبی با موی سر بچهها یک تنور ابداع کردند. آنها موها را از من گرفتند و گِل رس هم آماده کردند. سپس یک نانوایی درست کردند که باعث شد ما برای اولینبار آنجا لواش بخوریم. چراکه نانهایی که در اردوگاه میدادند، نانهای «خبز» بود که آنقدر سفت بود، بر سر هر کس میزدی خونریزی میکرد. زحمت این تنور را کشیدند.
از طرفی علی دارابی هم که در لولهکشی دست به آچار بود، حمام را راه انداخت. درواقع اولین حمامی که برای بچهها در فضای بسته دایر شد راهاندازی کرد. چون ما تا دیماه در محوطه باز حمام میکردیم. یک دوش در وسط اردوگاه الرشید درست کرده بودند که بگذریم با چه مشقتی حمام میکردیم. هر کس هم میخواست حمام کند، سهمیهاش یک گالن سه و نیم لیتری آب بود که باید هم لباسش را با آن میشست و هم حمام میکرد. حتی یک روز آمدند به ما گفتند که باید تمام ریشهایتان را بزنید. آمدند چند تیغ به ما دادند. من به نوبت کارها را انجام میدادم. اما نفر دهم به بعد گریه میکرد. چون دیگر به جای ریش پوست کنده میشد.
راوی در ادامه گفت: آن زمان اگرچه سخت بود، ولی ما همدیگر را داشتیم و با کمک هم یک محیط خوب ساخته بودیم. بچههای ما نسبت به اردوگاههای دیگر خیلی همدست و یکدست بودند. چون اکثراً یکدیگر را میشناختند و هم خدمتی بودند. از بین آن روزها، خاطره خیلی محزونی هم دارم. یک روز خیلی بیش از اندازه دلم گرفته بود. شب خواب دیدم خانمم در بیمارستان است، اما وقتی رفتم بالای سرش فوت کرد و من ملافهای روی سرش کشیدم. ما خبر نداشتیم آنطرف در مملکتمان چه خبر بود و حتی نامهنگاری هم نداشتیم. صبح که بیدار شدم حالم گرفته بود. کامبیز گفت: چرا امروز چپ کردهای؟ گفتم: حالم خیلی خراب است. دیشب خواب بدی دیدم. رفتم پشت آسایشگاه نشستم و با خودم زمزمه میکردم. در زمزمههایم اذان گفتم. این اذان را که میگفتم توأم با حزن و گریه بود. یک نگهبان داشتیم به نام «احمد محمدرضا جواد». او اصالتاً ایرانی و قمی بود و نسبت به بقیه خیلی دلرحم بود. یادم هست در شب عاشورا برای ما حلوا آورد. گفت: محمود محزونی. چه شده؟ گفتم: سید احمد خواب بدی دیدم. گفت: الله کریم. مشکلت حل میشود انشاءالله. گفتم: همین بیخبری خیلی سخت است.
آقایان و خواهران؛ بدانید آدم وقتی بیخبر است روزها بر او سخت میگذرد. روزهایی که ما از خانوادههای محترممان بیخبر بودیم، خیلی سخت میگذشت. بهخصوص برای بچههایی که متأهل بودند و دارای همسر و بچه بودند. خانمها، انشاءالله که خدا سایه برادرانم را از سرتان کم نکند و شما را برای برادران عزیزم حفظ کند. انشاءالله هر قدمی که برداشته بودیم، در راه رضای خدا بوده باشد.
پس از اجرای سرود «دلتنگی زهرا» توسط گروه نورالهدی به سرپرستی آقای مولایی به مناسبت سالروز شهادت حضرت امیرالمؤمنین، مجری درباره سخنان آقای نجفپور گفت: جناب نجفپور به دلتنگی برای خانوادهشان و دوری از همسر و فرزندان و پدر و مادر اشاره کردند. مادران شهدا و آزادگان رزمنده، نقش راهبردی در جنگ داشتند. به یاد دارم در یک مراسم رونمایی از کتاب، یکی از افسران ارشد عراقی که از توابین بوده و برگشته بود، از یک مقام ارشد در ارتش عراق نقل میکرد: ما جنگ را به رزمندگان ایرانی نباختیم؛ بلکه به مادران و همسران آنان باختیم. دلیرمردان ما به پشتوانه شیرزنان بود که در هشت سال دفاع مقدس حضور یافتند و پس از آن در عرصههای مختلف حاضر شدند.
تعداد بازدید: 3345
http://oral-history.ir/?page=post&id=10632