مروری اجمالی بر کتاب «رزمندۀ کتانیپوش»
خاطرات حشمتالله هدایتی از دفاع مقدس تا مقاومت سوریهفریدون حیدری مُلکمیان
08 خرداد 1401
طرح روی جلد کتاب در عین سادگی بسیار گویاست؛ اثر جای کفشها (عموماً پوتین با زیرۀ سیاه و تنها یک جفت کتانی با زیرۀ قرمز) بر زمینهای خاکیرنگ، حکایت از خاطراتی دارد که با تمام جزئیاتش و بهطور دقیق در این کتاب نقل میشود و متن انتخابی برای پشت جلد نیز خود نمونۀ کوتاهی از این دقت در جزئیات و در واقع تأکید بر آن است:
(عزیزدلم محمد صلاحی، دانشجوی تربیت معلم، بچۀ بهشهر، که قیافۀ بسیار زیبایی داشت همانجا ترکش به او گرفته بود؛ تپل بود و ریش نرمی داشت. گفتم: «بچهها بروید آب بیاورید.»
آفتابه را آوردند. گفتم: «حالا آب بریزید.»
چون شهید در آب افتاده بود تا نزدیکیهای کمر خیس شده بود و صورتش گلآلود بود. صورتش را گذاشتم روی دست چپم، بچهها آب را ریختند گفتند: «چه کار میخواهی بکنی؟»
گفتم: «شما بریزید.»
آنها آب میریختند توی دست راستم و من صورت شهید را میشستم و میگفتم: «محمدم، خوشگلم، عزیزم...» ریش و صورتش را میشستم و خوشگلش میکردم و هی نوازشش میکردم.
بچهها میگفتند: «چه کار داری میکنی؟»
میگفتم: «دارم محمد را خوشگلش میکنم که دو روز دیگر میرود دست مادرش نگوید محمدم را گلآلود فرستادید.»)
کتاب با یادداشتی از حوزۀ هنری گیلان شروع میشود، با پیشگفتار نویسنده ادامه پیدا میکند و میرسد به مقدمۀ راوی. سپس متن خاطرات میآید که روایت آن در 42 فصل انجام میگیرد. به دنبال آن، بخش تصاویر سیاه و سفید با کیفیت نسبتاً خوب و قابل قبول و در انتها نیز نمایه گنجانده شده است.
راوی کتاب (حشمتالله هدایتی) سال 1346 در املش، از شهرهای شرق استان گیلان، به دنیا آمد. او از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که به کتانیپوش معروف بودند و در کنار درس و مشقشان، پاسداری از قلههای کردستان و نگهبانی از سرحدات مرزی و رودررویی با دشمن بعثی در آنسوی آبهای اروند را تجربه کردند.
موقع پیروزی انقلاب یازده سالش بود. عکس امام را اولینبار همان سال 1357 در گرماگرم انقلاب دید. آن موقع عکس امام را کسی نداشت و بعضی آن را میفروختند. حتی یکبار پدرش را در قزوین به خاطر همراه داشتن عکسهای امام گرفته بودند ولی هرطور بود عکسها را با خودش به شهرشان املش آورده بود. حشمتالله نیز در سهشنبهبازار املش این عکسها را پنجتا پنجتا میچید جلوی بساطش و فریاد میزد: «عکس امام... عکس امام!» همان عکس معروف امام در فرانسه بود که زیر درخت سیبی نشسته بود.
سال 1361، حشمتالله کلاس سوم راهنمایی بود. در مدرسه شاهد بود که همکلاسیهایش یکییکی به جبهه میروند. آن موقع خودش هنوز به فضای جبهه دلبسته نبود و علاقهای به رفتن نداشت، تا اینکه متوجه شد بچههایی که رفتند جبهه و برگشتند، از جنس جانباز با عصا و ویلچر، نشستند توی کلاسها. آنها را که دید احساساتی شد؛ این بود که به خودش میگفت: «فلانی رفت جبهه، فلانی مجروح شد، فلانی اسیر شد، فلانی شهید شد، تو چرا نه؟!»
و بدینترتیب، فکر و ذکرش فقط این شد که به جبهه برود، اما هم سنش کم بود و هم از نظر جثه کوچک بود. با وجود این، به خانوادهاش گفت: «میخواهم بروم جبهه!»
اما آنها موافقت نکردند. با وجود این، وقتی دوستانش گفتند: «اگر ریشت را با تیغ بزنی، رشدش بیشتر میشود»، برای اینکه سنش را بیشتر نشان دهد برای اولین و آخرین بار در عمرش صورتش را با تیغ زد. حتی برای اینکه بتواند به جبهه اعزام شود، آنقدر به بسیج املش رفت و به مسئولینش اصرار کرد که بالاخره یک روز در جوابش گفتند: «برای اعزام هیچ چارهای نداری که از پدر و مادرت رضایتنامه داشته باشی.»
البته تازه این اول کار بود. چون فکر میکرد ممکن است قبل از ورود به آموزش نظامی حرفشان را برگردانند و او را اصلاً به دورۀ آموزشی راه ندهند. حتی پیش آمده بود که بعضیها را در حین آموزش، یک هفته یا ده روز بعد، برگردانده بودند. تا اینکه عاقبت در بسیج به او گفتند که از طرف ما حجت بر شما تمام شد، خود دانید که بروید یا نروید. او هم میدانست که در خانه، کسی موافقت نمیکند او به جبهه برود. پدرش حسابدار کارخانۀ چای بود. در طول سال معمولاً هشت نٌه ماه درگیر کارخانۀ چای بود و خیلی کم منزل میآمد. این بود که عملاً پدر را سه ماه زمستان بیشتر نمیدید. از این گذشته، خیلی سخت بود بتواند رضایتش را بگیرد. پس باید هرطور بود مادرش را راضی میکرد که نهایتاً همینطور هم شد. بالاخره رضایت مادر را جلب کرد و برای آموزش نظامی به منجیل رفت.
از آموزش که برگشت خانه، هر روز میرفت بسیج املش از مسئول پرسنلی سؤال میکرد کی اعزام میشوند و پاسخ میشنید که خبر میدهند. یک روز اواخر آبان یا آذر 1362 بود که رفت مدرسهشان. مدیر و معاون و معلمها حسابی تحویلش گرفتند. میدانستند که قرار است به جبهه برود و اتفاقاً کمی بعد به هدفش رسید و به همراه عدهای دیگر به کردستان اعزام شد. وقتی به سنندج رسیدند، از آنجا بچهها به جاهای مختلف کردستان تقسیم شدند. او و سه نفر از بچهها هم افتادند به گروهی که باید میرفتند به مریوان، قلۀ حیات. آنها باید جایگزین رزمندههایی میشدند که سه ماه در منطقه سر کرده بودند و حالا دیگر باید برمیگشتند به عقب تا حشمتالله و دوستانش سه ماه را آنجا سر کنند.
بار دومی که به جبهه رفت، خرداد سال 1363 بود. به اهواز اعزام شد و به لشکر 25 کربلا و سپس به لشکر 18 الغدیر پیوست. اگرچه در جنوب بودند اما هنوز هیچ تحرک عملی نداشتند. در سنگرها نگهبانی میدادند و به بچههای دیگر سرکشی میکردند. آنجایی که بودند هنوز جنگ و نبرد تنبهتنی در کار نبود. فقط از فاصلۀ دور با دوربین ماشینهای عراقی را میدیدند که رفتوآمد میکردند.
اما وقتی به املش برگشته بود، دفعۀ بعد، آبان 1363 که به جبهه اعزام شد، در گردان یا رسول لشکر 25 کربلا افتاده بود. خیلی دوست داشت در یک عملیات شرکت کند ولی برخلاف میل قلبیاش باز هم منطقه نصیبش نشد.
عملیات بدر که تمام شده بود برای جنوب نیرو میخواستند تا از آن عملیات حراست کنند. اما اینبار هم نوبت کردستان بود. حشمتالله 29 فروردین 1364 به تیپ 105 قدس در سنندج رفت و اول اردیبهشت به آن پیوست. او و جمعی دیگر مدتی در سنندج آموزش دیدند و بعد آنها را به سقز بردند که حدوداً تا مرداد آنجا ماندند. در این مدت، مأموریتهای تأمین جاده میرفتند یا برای تعقیب دشمن به روستاها سر میزدند. هر بار هم که میرفتند اهالی به آنها میگفتند دشمن از آنجا رفته است، چون آن موقع ارتباطات گسترده نبود و از روستاها تا پایگاه هم جاده تأمین نداشت. البته دشمن در ارتفاعات انتظارشان را میکشید. تا اینکه بالاخره با دشمن درگیر شدند و حتی سیزده شهید دادند که یازده نفرشان از بچههای گیلان بودند.
پس از آن، آنها را از سقز بردند روی ارتفاعات جنگلی بانه و حدود یک ماه هم در آنجا ماندند و سپس به اشنویه رفتند. در همین مدت، یکبار سنگ تیزی به کف پای او فرورفت که خون بیرون زد و پایش را بستند. آنوقت بچهها او را روی کولشان گرفتند و بردند بهداری که پنج یا شش بخیه خورد. طوری که دیگر حتی نمیتوانست راه برود. ناگزیر او را به سنندج انتقال دادند تا از آنجا مرخصی بگیرد و به شهر خودش برگردد.
اگرچه ده پانزده روزه حالش خوب شد و استراحتش به یک ماه و نیم کشید ولی دیگر نمیتوانست خانه بماند. در املش به هر دری زد که به لشکر کربلا بپیوندد. دیگر نمیخواست به تیپ قدس برگردد که در غرب مستقر بود. دلش میخواست به جنوب برود. حالا دیگر به هر ترتیبی بود قصد داشت برود لشکر کربلا و خود را معرفی کند. وسایلش را برداشت و به خاطر اینکه به تیپ قدس برنگردد، بهطور خودمختار و آزاد به اهواز پایگاه شهید بهشتی که مقر لشکر کربلا بود و از آنجا به گردان حمزه در یک کیلومتری هور رفت، اما گفتند نمیتواند آنجا بماند. ناگزیر بار دیگر برگشت اهواز پایگاه شهید بهشتی و هرچه به این در و آن در زد، نتیجهای نداد. با اینهمه، اصلاً دوست نداشت به گیلان برگردد. از پایگاه شهید بهشتی که آمد بیرون، در خیابان با خدای خودش درددل کرد. کمی بغض توی گلویش بود، یک کم گریه کرد، ولی مردم را که میدید سریع اشکش را پاک میکرد و چند قدم که میرفت، دوباره با خدا حرف میزد... درد دل یک جوان بسیجی هجدهساله بود با خدا: «خداجان، والله من برای مامان و بابام نیامدم، برای مقام نیامدم، به خاطر رضای تو آمدم اینجا بایستم بجنگم، چرا میخواهی مرا بفرستی؟ من چه گناهی کردهام که نمیتوانم اینجا بمانم؟»
اما هنوز چیزی نگذشته بود که احساس کرد خدا حرفش را شنیده؛ فاصلۀ بیرون رفتن از پایگاه شهید بهشتی و درد دل کردن با خدا همان و به شکل معجزهآسایی دوباره برگشتن به پایگاه و گرفتن کارت عضویت بسیج لشکر 25 کربلا و ماندن در جبهۀ جنوب نیز همان! یقین کرد که بخش معنوی وجودش دیگر شکل اصلی خود را گرفته. به همراه یکی از دوستانش به هورالعظیم رفتند و یکی دو روز بعد به آنها مأموریت دادند داخل هور بروند. تا اینکه مأموریتشان در خط پدافندی هور تمام شد و دوباره به خشکی هور برگشتند.
از نظر بار معنوی در لشکر 25 کربلا کاملاً پخته شد. اهل نماز شب و تحجّد و عرفان و گریه شد. به حدی رسید که مراقب بود هر کلمهای از زبانش جاری نشود. سعی میکرد دائمالوضو باشد و خیلی احتیاط کند. با همۀ سختیهایی که در لشکر کربلا وجود داشت، خوبیاش این بود که هر روز و هر ساعت بار معنوی و نزدیکیاش به خدا بیشتر میشد.
از آن پس دیگر در عملیاتها شرکت مستقیم داشت. والفجر 8، کربلای 1. در عملیات نصر 4، ترکش به او اصابت میکند و از ناحیۀ لگن مجروح میشود و به خانه برمیگردد، اما چون جراحتش زیاد نبود دکتر گفت ترکش را بیرون نمیآوریم؛ زیرا در استخوانت نیست و توی لگن در گوشتت جا گرفته. این را با خودت یدک بکشی بهتر است؛ چون عمل کردن و درآوردن آن، عذابش خیلی بیشتر است.
با این همه، این یدککشی ترکش باعث نشد تا از حضور در منطقۀ جنگی و شرکت در عملیاتهای بعدی باز بماند. یک ماه و نیم که از مرخصی جراحتش گذشت، دوباره برگشت هفتتپه، گردان امام حسین(ع). سپس به گردان ابوالفضل فومن معرفی و آبان 1366 با سمت فرماندهی گروهان مقداد به سنندج اعزام شد. بعد باید برای شرکت در عملیات والفجر 10 میرفتند در منطقۀ عمومی حزبالله مستقر میشدند. اوایل خرداد 1367 دوباره به جبهه جنوب فراخوانده شد تا به عنوان فرماندۀ گروهان سلمان به شوشتر برود و از آنجا نیروها برای عملیات به سمت جادۀ اهواز - خرمشهر حرکت کنند...
در تمام این مدت، ترکش همچنان در بدنش جا خوش کرده بود، تا اینکه تیر 1367 به یک مرخصی طولانی مدت آمد و ده روز در بیمارستان امینی لنگرود خوابید و بالاخره موفق شدند ترکش را از بدنش درآورند. او هم دیگر معطل نکرد؛ به محض سر حال شدن، باز برگشت به جنوب. حتی ارتقا پیدا کرد و به ارکان گردان رفت.
وقتی از مرخصی برگشت، تقریباً یک ماه از عملیات بیتالمقدس 7 گذشته بود. هفت هشت روز بعد با پذیرش قطعنامۀ 598، مواجه شدند و جنگ عملاً به پایان رسیده بود.
حشمتالله هدایتی دو سال بعد از این تاریخ، درست در بیستم تیر 1369 ازدواج میکند و تشکیل خانواده میدهد.
باری، اگرچه تا فصل 33 کتاب به شرح خاطرات دفاع مقدس راوی اختصاص پیدا میکند اما وی همچنان ناگفتههای بسیاری دارد؛ زیرا در باقی صفحات کتاب (از فصل 34 تا فصل 42) نیز از حضورش در سوریه و دفاع از حرم میگوید. او که در هیئت رزمندۀ دفاع مقدس، سالهای نوجوانی و جوانیاش را در جنگ گذرانده بود، چند دهه پس از پایان جنگ ایران و عراق، در فروردین 1395 نیز دفاع از وطن را به دفاع از حرم در سوریه پیوند میزند. مدت حضورش در سوریه 45 روز طول میکشد و او احساس میکند این 45 روز به اندازۀ حضور در کربلا عظمت دارد؛ همانطور که حفاظت از حرم خواهر ابی عبدالله و ماندگاری درس کربلا اهمیت دارد.
«رزمندۀ کتانیپوش» که کار گفتوگو و نگارش کتاب را میرعمادالدین فیاضی برای واحد فرهنگی و مطالعات پایداری حوزه هنری استان گیلان انجام داده، چاپ نخست آن در 1400 توسط انتشارات نکوآفرین در 495 صفحه و شمارگان 300 نسخه با جلد معمولی در قطع رقعی با قیمت 100000 تومان منتشر و راهی بازار کتاب شده است.
تعداد بازدید: 2729
http://oral-history.ir/?page=post&id=10562