خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -3
تنظیم: زهرا ابوعلی
07 خرداد 1401
تنها تجربیات جنگی من محدود بود به چند عملیات سبک نظامی از قبیل مقابله با گروهکهای شورشی و نیروهای عراقی در شمال غرب کشور و شرکت در یک عملیات جنگی کوتاهمدت برونمرزی در منطقه ظفار از کشور سلطاننشین عمان در آنسوی آبهای نیلگون خلیج فارس.
در این افکار غوطهور بودم که راننده داخل یک خاکریز دایرهایشکل، ماشین را نگه داشت و گفت: جناب سرگرد اینجا قرارگاه تیپ 3 است. با راهنمایی یکی از سربازان به سنگر فرمانده تیپ رفتم. سنگر بسیار تاریک و نمناک بود. در انتهای سنگر سرهنگ موسی روحانی شمس، فرمانده تیپ سه با استفاده از چراغ فانوس مشغول مطالعه نامهها بود. به محض اینکه خودم را معرفی کردم گفت: «سرهنگ ریشارد تلفنی شغل سازمانی شما را به من اطلاع داده، شما چند روزی در ستاد تیپ بمانید تا کاملاً نسبت به منطقه توجیه شوید؛ سپس برابر شغل سازمانی فرماندهی گردان 174 پیاده به شما محول خواهد شد.» از لهجهاش متوجه شدم که او هم مثل من آذریزبان است؛ از این موضوع خوشحال شدم.
در همین هنگام سرگرد گلمحمد بهمنی، رئیس رکن سوم و افسر عملیات تیپ با پروندهای در زیر بغل وارد سنگر شد و آن را روی میز سرهنگ روحانی شمس گذاشت. فرمانده تیپ بدون مقدمه ما را به هم معرفی کرد. این اولین آشنایی من با سرگرد بهمنی بود. در گوشهای از آن سنگر به خلوت نشستیم و ضمن احوالپرسی گرم و صمیمانه با هم مشغول صحبت شدیم. در این گفت و شنود من بیشتر شنونده بودم تا گوینده. دلم میخواست از افسر عملیات تیپ راجع به منطقه مسئولیت تیپ، توانایی یگانهای عملکننده و همچنین استعداد دشمن، اطلاعاتی کسب کنم. ایشان با صداقت هر آنچه که میدانست بازگو کرد و در کمترین زمان ممکن بیشترین اطلاعات را در اختیارم گذاشت. سپس نیمنگاهی به ساعت خود انداخت و گفت ساعت 2 شد؛ وقت ناهار است. اگر موافق باشید میتوانیم بعد از صرف ناهار صحبتهای خودمان را ادامه دهیم. من هم از خداخواسته و بدون معطلی از پیشنهاد ایشان استقبال کردم، زیرا صبحانه هم نخورده بودم. به همراه او از سنگر فرماندهی خارج شدیم و به سنگر استراحت افسران ستاد تیپ رفتیم، اما سرهنگ روحانی شمس چون میل به غذا نداشت در همان سنگر ماند و همچنان مشغول رتقوفتق امور یگانهای تحت امر خود شد.
سنگر افسران ستاد از نظر تاریکی و نمناک بودن دسته کمی از سنگر فرماندهی نداشت. قبل از اینکه سفره ناهار آماده شود سرگرد بهمنی مرا با چند نفر از افسران ستاد آشنا کرد که یکی از آنها سرگرد حقیقی، رئیس رکن یکم تیپ بود. پس از صرف ناهار از سنگر خارج شدیم و در محوطه قرارگاه شروع به قدم زدن کردیم. از فرصت استفاده کردم و تا آنجا که وقت اجازه میداد توانستم در مورد مقدورات و محدودیتهای نیروهای آن واحد اطلاعات سودمندی از سرگرد حقیقی به دست آورم. از زمانی که از سنگر خارج شدیم تا آن موقع که میخواستیم به آنجا برگردیم صدای غرش توپخانه یک لحظه قطع نمیشد و آرامش آن منطقه را به هم زده بود.
قرارگاه تیپ در نزدیکی یکی از آتشبارهای گردان توپخانه واقع شده بود که به محض تیراندازی آن آتشبار نیروهای عراقی هم با توپهای دوربُرد خود مواضع نیروهای ما را گلولهباران میکردند؛ در اصطلاح نظامی آتش ضدآتشبار اجرا میکردند. در بیشتر نقاط ترکش گلولههای شلیک شده از طرف دشمن زمینهای اطراف قرارگاه تیپ را نیز مثل آبکش سوراخ کرده بود.
سرگرد حقیقی گفت: «در آینده نزدیک ممکن است اینگونه گلولهها در اثر تصحیح تیر دیدهبانان عراقی تغییر مسیر دهند و در وسط قرارگاه منفجر شوند؛ آن وقت است که ما در پشت جبهه در فاصله چند کیلومتر دورتر از خطوط پدافندی متحمل تلفات زیادی خواهیم شد.» وقتی صحبتهای ما به اینجا رسید آفتاب خسته از نورافشانی بر زمین رفتهرفته دامن خودش را جمع کرد و رفت. من و او نیز خسته از قدم زدن و صحبت کردن دوباره به همان سنگر قبلی برگشتیم؛ سنگری که روشنایی آن به وسیله دو فانوس بادی تأمین شده بود و در وهله اول خیلی کمنور به نظر میرسیدند، به طوری که من موقع داخل شدن به آنجا بهراحتی نتوانستم جلو پای خودم را ببینم، اما رفتهرفته چشمانم به نور عادت کرد و طولی نکشید که هر آنچه در داخل سنگر بود به آسانی برایم قابل رؤیت شد.
افسران قرارگاه نیز خسته از کار روزانه یکی پس از دیگری وارد سنگر شدند و به جمع ما پیوستند. تنها سرهنگ علی رزمی، معاونت اداری تیپ حضور نداشت و بنا به گفته سرگرد بهمنی ایشان قبل از ظهر همان روز برای سرکشی به واحدهای خط مقدم جبهه به منطقه جلو رفته و هنوز برنگشته بود. سر سفره شام جایش خالی بود.*
ادامه دارد
*این خاطرات پیشتر در کتاب «خون و شرف» در سال 1389 توسط سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران به صورت محدود به چاپ رسیده است.
تعداد بازدید: 3196
http://oral-history.ir/?page=post&id=10561