خاطرات سرهنگ فریدون کلهر -2

تنظیم: زهرا ابوعلی

31 اردیبهشت 1401


فرمانده لشکر، قرارگاه خود را یک زمین مسطح در چند کیلومتر دورتر از شهرستان اندیمشک مستقرکرده بود.

راننده، ماشین را وسط قرارگاه نگهداشت و همه از آن پیاده شدیم. بلافاصله همسفران من چون جزو ابواب‌جمعی آن لشکر بودند دقیقاً محل کار یا محل استقرار واحد خود را می‌شناختند و به همین دلیل از آن محل دور شدند و مرا تنها گذاشتند.

 با دیدن منظره قرارگاه لشکر به یاد تمرین پاسگاه فرماندهی در زمان صلح افتادم که در آن تمرین آموزشی چادر بزرگی در پادگان بر پا می‌شد و فرمانده و رؤسای ستادش پشت میزها می‌نشستند؛ به پیام‌های کتبی واحدهای تحت امر خود جواب می‌دادند و دستوراتی صادر می‌کردند.

 در این‌گونه تمرینات همه چیز روی کاغذ بود، هیچ کدام از واحدها جابه‌جا نمی‌شدند و هیچ‌گونه حرکت تاکتیکی انجام نمی‌گرفت، بلکه تمرینی بود برای بالا بردن سطح دانش نظامی فرماندهان و آمادگی بیشتر آن‌ها برای یک جنگ احتمالی که اصطلاحاً به این‌گونه تمرینات آموزشی تمرین پاسگاه فرماندهی می‌گفتند، اما این پاسگاه فرماندهی با آن پاسگاه فرماندهی که در پادگان‌ها به نمایش گذاشته می‌شد از زمین تا آسمان فرق داشتند.

 در این‌جا از چادر برزنتی خبری نبود. فرمانده لشکر و رؤسای ستادش داخل سنگرهایی مستقر بودند که با بیل مکانیکی و لودر کنده شده بود و روی آن‌ها را با پلیت و تراورس پوشانده بودند. تنها زینت آن سنگرها تورهای استتاری بود که روی آنها کشیده شده و قرارگاه را از دید هوایی محفوظ نگه می‌داشت.

 نیروهایی که به داخل سنگرها رفت و آمد می‌کردند، همه مسلح بودند. هر لحظه جیپ ارتشی بود که از گرد راه می‌رسید و پیام‌رسانی از آن پیاده می‌شد و به داخل سنگری می‌رفت و بعد از انجام کار خود بلافاصله سوار ماشین می‌‍شد و آن منطقه را به قصد واحد خود ترک می‌کرد.

با مشاهده آن صحنه حقیقی به خود آمدم و متوجه شدم که واقعاً جنگ است. با توکل بر خداوند و استعانت از آن نیروی لایزال با قوت قلب قدم به پیش گذاشتم و با دیدن تابلوی رکن یکم در مقابل یکی از سنگرها داخل آن شدم.

سنگر، هم محل کار و هم محل استراحت آن‌ها بود که با یک پتوی سربازی از هم جدا شده بود. در قسمت جلو که دفتر کار محسوب می‌شد چند نفر از نیروها مشغول بررسی پرونده‌ها بودند. در انتهای دفتر سرهنگ ریشارد هوشیاری، رئیس رکن یکم لشکر سرگرم مطالعه پرونده‌ای بود. جلو رفتم و ضمن ادای احترام نامه انتقالی‌ام را روی میز ایشان گذاشتم.

 او پس از مطالعه نامه از پشت میز بلند شد و به ‌گرمی با من دست داد و ورودم را به قرارگاه لشکر خوش‌آمد گفت. این حُسن برخورد ایشان در آن لحظه برایم خیلی جالب و خوشایند بود. سرهنگ ریشارد با تلفن از آجودان فرمانده لشکر وقت ملاقات گرفت تا هر چه زودتر شغل سازمانی من از طرف سرهنگ دهکردی فرمانده لشکر مشخص شود. وقتی آجودان فرماندهی جواب مثبت داد، او بدون معطلی نامه‌ام را داخل پوشه‌ای گذاشت و با هم از سنگر خارج شدیم و به طرف سنگر فرمانده لشکر راه افتادیم. در جلو درِ ورودی سنگر کوچکی که با کیسه شنی محصور شده بود سرباز مسلحی نگهبانی می‌داد و رفت و آمد نیروها را به داخل سنگر فرماندهی کنترل می‌کرد. او به محض دیدن ما تلفنی با آجودان فرمانده تماس گرفت و سپس به ما اجازه داد تا داخل راهرو سر پوشیده‌ای شویم؛ هوای راهرو نسبت به بیرون کمی خنک‌تر بود. دیوارهای دو طرف راهرو به وسیله گونی‌های متری پوشیده شده بود و مشاهده چند درِ کوچک چوبی تعداد اتاق‌های دو طرف دیوارها را مشخص می‌کرد.

 مقابل یکی از درهای چوبی، آجودان فرمانده لشکر انتظار ما را می‌کشید. او با احترام ما را به اتاق کوچکی راهنمایی کرد که آن اتاق دفتر کار سرهنگ دهکردی بود. در آن اتاق من و سرهنگ ریشارد با دو لیوان آب‌میوه پذیرایی شدیم و گلویی تازه کردیم. منتظر نشستیم تا جلسه فرمانده لشکر با چند نفر از افسران ارشد که در اتاقی که با پتوی سربازی از دفتر ایشان جدا شده بود به پایان برسد. هنوز افسران شرکت‌کننده جلسه اتاق جنگ را ترک نکرده بودند که سرهنگ دهکردی در همان اتاق پر از نقشه و عکس هوایی ما را به حضور پذیرفت. ضمن ادای احترام خودم را معرفی کردم و سرهنگ ریشارد نیز بلافاصله نامه انتقالی‌ام را روی میز فرمانده گذاشت.

فرمانده لشکر مشغول مطالعه نامه‌ام بود. از فرصت استفاده کردم و با یک نگاه گذرا به اطراف خود دیدم تعدادی از افسران ارشد نیروی زمینی و چند نفر از خلبانان نیروی هوایی مشغول بررسی نقشه وضعیت و عکس‌های هوایی هستند. فرمانده لشکر بعد از مطالعه نامه انتقالی‌ام گفت: «سرگرد کلهر! شما را به فرماندهی گردان 174 تیپ 3 منصوب می‌کنم؛ امیدوارم در انجام وظایف محوله موفق باشید.» سپس به سرهنگ ریشارد دستور داد تا هر چه زودتر وسیله حرکت مرا به قرارگاه تیپ 3 فراهم کند.

 من و رئیس رکن یکم با کسب اجازه از حضور فرمانده مرخص شدیم و دوباره به سنگر رکن یکم برگشتیم. با تلفن سرهنگ ریشارد بلافاصله یک دستگاه جیپ روباز ارتشی جلو درِ سنگر ترمز کرد. سرهنگ ضمن خداحافظی با من به راننده دستور داد تا مرا به قرارگاه تیپ 3 برساند. در فاصله بین قرارگاه لشکر و تیپ 3 مرتب صدای غرش توپ‌ها از راه دور به گوش می‌‌رسید و هر لحظه به هیجانات درونی من افزوده می‌شد. خیلی دلم می‌خواست بدانم شرایط زندگی رزمندگان ما در مواضع پدافندی و در خط اول جبهه چگونه است.*

ادامه دارد


*این خاطرات پیشتر در کتاب «خون و شرف» در سال 1389 توسط سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران به صورت محدود به چاپ رسیده است.



 
تعداد بازدید: 2844



http://oral-history.ir/?page=post&id=10546