مهران، شهر آینهها – 28
خسرو محسنی
14 فروردین 1401
به قرارگاه که رسیدم، یکراست رفتم سراغ سنگر فرماندهی ادوات. هنگام وارد شدن، حاج مهدی در گوشهای نشسته و مشغول خواندن قرآن بود. همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. بعد کالک عملیات را برداشت و نقشه را تشریح کرد و گفت:
ـ امشب عملیات است. با شنیدن این حرف، آنقدر خوشحال شدم که نزدیک بود سکته کنم!
بعد از توجیه، به واحد خودم برگشتم و نقشه را برای نیروهایم تشریح کردم و از چند و چون عملیات، انتظار حضرت امام، مظلومیتهای مهران، هدیه ما به خانواده شهدا و... گفتم که صدای گریه بچهها بلند شد. عاشقان، عاشقانه گریستند و با متوسل شدن به چهارده معصوم، از خدای خود کمک و پیروزی خواستند. به بچهها گفتم برای ساعت 7 شب آماده باشند. آن موقع، ساعت 4 بود. به هر گوشهای که نگاه میکردی، برادری را میدیدی که سر به سجده گذاشته است. یکی قرآن میخواند، یکی دعا میکرد، یکی وصیتنامه مینوشت، یکی سلاح خود را تمیز میکرد و خلاصه هر کسی مشغول کاری بود. چهره همه بچهها شاد و خندان بود. بالاخره شب از راه رسید. چند کامیون با چراغ خاموش، بچههای گردانهای عمل کننده و خطشکن را به قرارگاه تاکتیکی آوردند. بچهها در تاریکی شب نماز خواندند و شام خوردند. چند تویوتا آمد و بچهها سوار شدند و با بوسیدن قرآن و گذشتن از زیر آن و معطر شدن به گلاب، به طرف خط رفتیم. در خط، در کنار نیروهای ارتش مستقر شدیم. با پرتاب گلوله منور از طرف عراقیها گاهگاهی منطقه روشن میشد. عقربه ساعت، کند کار میکرد.
ساعت 9 و 20 دقیقه، گردان عملکننده و خطشکن به آن طرف خاکریز رفت تا عملیات را شروع کند. ما در خط مانده بودیم تا با دوشکا، از گردان عملکننده پشتیبانی کنیم. همه بچهها دست به دعا برداشتند. من هم در کنار بیسیم نشسته بودم. گوشم را به بیسیم سپرده و چشمانم را به جلو دوخته بودم. بچههای تخریب، معبری را برای گردان خطشکن باز کردند. هنگام باز کردن معبر، چند نفر از بچههای تخریب، بر اثر انفجار مین شهید شدند. دستور عملیات صادر شد:
ـ بسمالله الرحمن الرحیم. بسمالله القاصم الجبارین. یا ابوالفضل العباس علیهالسلام! یا ابوالفضل العباسی علیهالسلام!
رگبار انواع گلوله از هر دو طرف شروع شد. مثل باران شدید گلوله میبارید. بچههای گردان خطشکن در زیر آتش شدید گلولههای عراقی جلو میرفتند. چند سنگر در خط مقاومت میکردند. به بچههای گردان خطشکن اعلام کردیم خیز بروند تا ما با دوشکا بتوانیم آن سنگرها را منهدم کنیم. 10 قبضه دوشکا که در خط مستقر بود، خط عراقیها را زیر آتش گرفتند و با قطع آتش دوشکا، بچهها به خاکریز عراقیها حمله کردند. در کمتر از یک ساعت، خط اول عراقیها سقوط کرد. با سقوط خاکریز عراقیها، به بچهها گفتم دوشکاها را بردارند تا به جلو برویم. وقتی در میدان مین، از مسیری که بچههای تخریب باز کرده بودند، میگذشتیم، چشمم به تعدادی از اجساد تکه تکه بچههای خودی افتاد که در میدان مین به شهادت رسیده بودند. در همین موقع، چند لودر و بولدوزر از کنار ما عبور کردند، تا بروند جلو و برای بچهها خاکریز بزنند. یکی از لودرها و یکی از بلدوزرها، با گلولههای آرپیجی عراقیها آتش گرفتند. رانندگان بقیه لودرها و بلدوزرها، بدون اعتنا و ترسی جلو رفتند و در زیر آتش عراقیها، شروع به زدن خاکریز کردند. خمپارههای منور عراقی، شب را روز کرده بود.
بعد از گذشتن از میدان مین، به سنگرهای فتح شده عراقیها رسیدیم. گردان دیگری مشغول پیشروی شد. بچههای گردان خطشکن هم مشغول پاکسازی سنگرهای عراقی بودند. تعدادی از تانکهای تی 72 عراق، جلو پیشروی بچهها را گرفته بودند. بچهها با انهدام چند تانک و خودرو، عراقیهات را مجبور به عقبنشینی کردند. پیشروی شروع شد. بچههای واحد مهمات نداشتند و دو قبضه از دوشکاها هم با تیر مستقیم تانکها منهدم شدند. به عقب برگشتم تا مهمات و دوشکا برای بچهها بیاورم. هوا گرگ و میش بود که ماشین پر از مهمات را فرستادم جلو و خودم رفتم مخابرات تیپ و تعدادی باتری مخصوص بیسیم گرفتم. بچهها در این مدت که من عقب بودم، حدود پنج کیلومتر پیشروی کرده بودند. موتور واحد را برداشتم و راندم به طرف خط. با پیشروی بچهها، موقعیت دقیق آنها را نمیدانستم کجاست. به همین خاطر، به سنگر فرماندهی رفتم تا موقعیت دقیق بچهها را سؤال کنم. نرسید به سنگر فرماندهی، «حفظالله افضلی» ـ راننده واحد 106 ـ را دیدم. افضلی بچه شهرمان بود. به خط میرفت. با ماشین جلو افتاد و من هم پشت سرش حرکت کردم. در میدان مین، در حال حرکت بودیم که عراقیها تمام منطقه را زیر آتش گرفتند. خاک و دود و انفجار، تمام منطقه را پر کرده بود؛ به طوری که یک متریام را نمیدیدم. مجبور شدم بایستم تا خاک و دود کمتر شود و جلویم را ببینم تا روی مین نروم.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 5107
http://oral-history.ir/?page=post&id=10470