مهران، شهر آینهها – 26
خسرو محسنی
21 اسفند 1400
در عصر همان روز، عراقیها با یک آتش تهیه شدید به وسیله واحدهای توپخانه و خمپارهاندازهایشان، منطقه را زیر آتش گرفتند تا نیروهایشان عقبنشینی کنند. ساعت 5 بود که بار خود را بستند و از تمام ارتفاعات اطراف مهران فرار کردند. وقت فرار، حتی جنازههای نیروهایشان را هم نبردند. تمام نیروهای عراقی در اطراف مهران جمع شدند تا نگذارند مهران به دست نیروهای ما بیفتد. وقتی به خط عراقیها ـ که از آن عقبنشینی کرده بودند ـ رفتم، پیکر دو درجهدار ارتشی را دیدم که هنگام پیشروی عراقیها شهید شده و در منطقه مانده بودند. آن دو از لشکر 21 حمزه علیهالسلام بودند.
هوا تاریک شده بود. در پایین ارتفاع دو شیء سیاه رنگ دیده میشد. تصمیم گرفتم پایین بروم و ته و توی کار را در بیاورم. با «سلمانپور» ـ معاون دوم واحد ـ پایین رفتم. وقتی نزدیک رسیدیم، دو جیپ سالم را که آرم لشکر 21 حمزه روی آنها بود، دیدم. این خودروها به دست عراقیها افتاده بود و آنها هنگام فرار فرصت نکرده بودند آنها را ببرند. برگشتیم و به دو نفر از افسران لشکر 21 حمزه جریان را گفتم و خود برگشتیم به عقب.
ساعت 9 صبح که میخواستم به خط بروم، پیک واحد ادوات سر رسید و گفت:
ـ ساعت 12، در قرارگاه گردانهای پیاده، جلسهای است که فرمانده لشکر با همه فرماندهان کار واجب دارند؛ حتماً باید در جلسه باشید.
ساعت 11، با ماشین ژاله که خودش راننده بود، به اتفاق «کمال مرادی» ـ فرمانده موشکانداز ـ و برادر «افشار» ـ فرمانده مینی کاتیوشا ـ و حاج مهدی زندی ـ فرمانده تیپ ادوات ـ راه افتادیم به طرف قرارگاه گردانهای پیاده.
هنگام سوار شدن، هر قدر به فرمانده واحد ـ حاج مهدی زندی ـ اصرار کردیم که جلو بنشیند، قبول نکرد. حاج مهدی، فرمانده ما بود، اما خودش را مثل یک بسیجی میدید؛ ساده، بیریا و خاکی. فاصله طولانی 15 کیلومتری خط تا محل جلسه، مرا به یاد یکی از ماندنیترین خاطرههای جنگ انداخت؛ خاطرهای که با صبر و خلوص و ایمان حاج مهدی[1] در کتاب جنگ ثبت شد. آن خاطره از این قرار بود.
سه روز مانده به عملیات والفجر 8، پسرش که هفت سال سن داشت، در شهرستان سیرجان تصادف کرد و کشته شد. از آنجا به حاجی خبر میدهند و از او میخواهند که برای دفن پسرش به سیرجان بیاید؛ اما حاج مهدی این موضوع را از همه ـ حتی فرمانده لشکر ـ پنهان کرد؛ به خاطر اینکه مبادا او را به سیرجان بفرستند و از عملیات عقب بماند. من نمیدانم آن مرد چگونه این غم بزرگ را در سینهاش جا داده بود. هر چه بود، چهرهای خندان، شاد و پر از شور و نشاط را به چشمها مینشاند تا کسی از دلش ـ دل پر دردی که غمپاره شده بود ـ آگاه نشود. الان که به یاد آن شیفته شوریده و آن سرباز گردان فراز پر تواضع، این سطرها را به سینه کاغذ میکشم، قطرات اشک، امان دستم را میگیرد و من میمانم که چه بنویسم، از که بنویسم و چگونه بنویسم و بعد که فکر میکنم، میبینم این تنها من نیستم که نمیتوانم، که سالهاست که بزرگان علم و عرفان و ادب این آب و خاک، وقتی به عشق واقعی و عاشقان بیغل و غش رسیدهاند، قلم عجز به دست گرفته و از تعریف و چند و چونش ماندهاند و از میان آنها مولانا را شاهد میآورم و همدمی خود را با اشعارش که:
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب[2] اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گرزان سر است
عاقبت ما را بدان سر رهبر است
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گر چه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بیزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت[3]
ادامه دارد
[1]. اگر یادتان باشد، در خاطره اول ـ فاو، شهر هواپیماها ـ نوشتم که او «الان با شهداست».
[2]. ابزاری است که برای اندازهگیری موقع و ارتفاع ستارگان و دیگر امور فلکی به کار میرفت. (فرهنگ معین ج اول) البته مولانا در این بیت، در مقام تمثیل، مثال زده است. او معتقد است همانگونه که یک منجم (= منجم قدیم) با اصطرلاب (= اسطرلاب) به اسرار ستارگان پی میبرد، عاشق نیز با عشق (= عشق حقیقی، در برابر عشق مجازی) میتواند به اسرار و معارف الهی دست یابد.
[3]. مثنوی معنوی، دفتر اول، به تصحیح نیکلسون، چاپ ششم، انتشارات مولی.
تعداد بازدید: 2977
http://oral-history.ir/?page=post&id=10444