مروری بر کتاب «سه شیفته پای کار»
خاطرات حمید کامرانزادهفریدون حیدری مُلکمیان
01 اسفند 1400
عنوان کتاب و تصویر یک ساعت رومیزی در نوعی هماهنگی نه چندان پیچیده، طرح گویا و واجد معنایی میسازند که روی جلد «سه شیفته پای کار» را زینت میبخشد. کتاب با متن کوتاهی از دستخط راوی شروع میشود که ضمن معرفی اثر و اشاره به چگونگی پدید آمدن آن، از دستاندرکاران نیز یاد میکند. بعد از آن نیز به ترتیب: مقدمۀ نویسنده، متن خاطرات و ضمائم (شامل: تصاویر، منابع و نمایهها) میآید. نکتۀ قابل توجه عکسهاست که اگرچه سیاه و سفید کار شده اما دارای کیفیت عالی است. البته بهتر بود به روال معمول صفحهبندی، «نمایهها» به جای آنکه در آخر کتاب بیاید بلافاصله بعد از متن خاطرات گنجانده میشد.
وقتی راوی (حمید کامرانزاده) نوجوان بود، بهطور تماموقت همراه با پدر در خواربارفروشیاش کار میکرد، اما پس از گذشت ایامی چند، احساس کرد توانش فراتر از این کار است. نمیخواست تنها به همان شغل پدرش محدود بماند، تا اینکه بالاخره در بیستودوسالگی از شهر زادگاهش- فومن- خود را به رشت رساند و با اندک سرمایهای که اندوخته بود، وارد کار بسازوبفروشی شد.
با این حال، مدتی که گذشت، متوجه شد قادر است محدودۀ فعالیتش را بیشتر کند. تصمیم گرفت به دنبال کار با ماشینهای راهسازی برود و موقعی که دید میتواند مجموعهای از بولدوزرها، غلتک، گریدر و سایر موارد را به کار بگیرد، با سرمایهای که تا آن زمان فراهم آمده بود، تعدادی از این دستگاهها و ماشینآلات را خرید و خیلی زود کارش رونق گرفت.
از آنجا که درآمد خوبی داشت، پس از مدتی به دلیل زمینه و تمایلات دینی و مذهبیاش تصمیم گرفت به حج مشرف شود، اما برای سفر حج، مقدماتی لازم بود. باید دقیقاً میدانست در مورد تهذیب نفس خود چه قدمی بردارد. همیشه برایش این سؤال مطرح بود که آیا علیرغم سرمایهای که فراهم کرده، در عالم تجرّد و عزبی هم میتواند مستطیع واقعی شود. برای مشرف شدن به حج چه اقداماتی باید انجام میداد؟ اگرچه خیلی دوست داشت به حج برود اما پرسشهایش او را ماندگار کرده بود.
محل کارش رشت بود اما چون پدر و مادرش ساکن فومن بودند، قصد نداشت در رشت خانه بگیرد و آنجا ساکن شود و هر روز به فومن رفتوآمد میکرد. در همین رفتوآمدها تصمیم گرفت سؤالاتش را با یک روحانی آگاه مطرح کند و چه کسی بهتر از آن بزرگواری که از یکی دو سال پیش به دلیل مخالفت با انقلاب سفید شاه و فعالیتهای مبارزاتیاش علیه حکومت پهلوی از شیراز به فومن تبعید شده بود: آیتالله شیخ محیالدین حائری.
آیتالله در خانهای محقر در کوچهای که همیشه در دو سمت آن دو پاسبان ایستاده بودند سکونت داشت و مکلف بود هر روز صبح و غروب برود شهربانی و دفتر حضور و غیاب را امضا کند. در شهربانی از او پرسش میشد که چه کسانی به منزلش رفتوآمد دارند. همین عامل باعث شده بود کمتر کسی با او دیدار کند و دیدار با وی آنقدرها هم راحت نبود.
هنوز بار اولی را که به خدمتش رسیده بود بهخوبی به یاد دارد: آیتالله حائری در اتاقی کوچک و ساده روی زیلویی بی طرح و نقش نشسته و به زاویه دیوار خانه تکیه داده بود. جلوی او میز عسلی کوچکی بود و کنار دستش چندین جلد کتاب که بیشترشان با خط نسخ عربی نوشته شده بود. در ایوان خانه نیز حصیری از جنس بوریا پهن بود و اتاق گرمای دلنشینی داشت.
«خودم را معرفی کردم. آیتالله از دیدار من خوشحال میشود. برای او دیدار جوانی در این سن که پر از سرمستی و شور است، جالب است. بهانهام درس خواندن است، زانو میزنم که میخواهم اندکی بدانم و همین بهانهای میشود تا در فرصتی طلایی چند روز یکبار و گاهی هفتهای یکبار شاگردی او را نمایم. احساس میکردم جهانم بزرگ و بزرگتر میشود. یک روز ایشان در خلال صحبتهای معمول خود نکتهای را متذکر شد که برایم تا آن روز عجیب بود. ایشان به من گفت: «خودت را برای یک حکومت اسلامی بساز!» تعجب من همراه لبخند بود. گفتم: «حاج آقا وضعم خوب است! الحمدلله کارهای پیمانکاری انجام میدهم، ماشینهای بزرگ و لودر و وسایل ساختمانی دارم. دیگه چه جوری خودم را بسازم؟»
آقای حائری شیرازی لبخندی زد و گفت: «نه پسرم، اینها نه! باید از نظر اخلاقی و تهذیب نفس تلاش کنی! تلاش کنی برای پیروزی حکومتی که این حاکمیت جائر و باطل را کنار بزند!» ... حاج آقا جوری با طمأنینه صحبت میکرد مثل اینکه پشتش به جایی گرم باشد: «ببین عزیز من شما اگر خودت را بسازی، دیگری خودش را بسازد، جامعه مهیا میشود. وقتی خداوند آمادگی مردم را ببیند به اندازۀ توان و آمادگی آنها برایشان امکانات فراهم میکند، به آنها رحم میکند. لطفش را شامل حال مردم خواهد کرد. اگر مردم همت کنند، این حکومت را ساقط کنند، کسی را دارند که حکومت را اداره کند... مهم این است که تو و کسانی مثل تو باید خودشان را برای حکومت اسلامی بسازند.»
حرفهای آقای حائری شیرازی با سکوت و آرامش شهر و اوضاع و احوال خیابان و موسیقیهای رادیو همخوانی نداشت، همه چیز سخن از حرکت شاه به سمت دروازۀ تمدن داشت! اما آیا زیر پوست شهر چیزی هست که من نمیبینم؟ کنجکاویام برانگیخته شده بود. دوست داشتم بیشتر بدانم، آقای حائری همۀ اینها را قطرهچکانی به من میداد.»
و بدین ترتیب، «از وقتی با آیتالله حائری شیرازی آشنا شدم نسبت به کارهایی که انجام میدادم، دلسرد شدم. با جدی شدن مبارزه شرکت را اجاره دادم...»
به حج مشرف شد؛ بعد از بازگشت از خانۀ خدا، احساس کرد باید به آن دیدارهای روشنگرانه بیشتر ادامه دهد اما آیتالله حائری شیرازی دوران تبعیدش تمام شده و به شیراز بازگشته بود. با وجود این، همان زمان که با آیتالله حائری ارتباط داشت، خبر پیدا کرده بود که برخی بزرگان نیز در شهرهای همجوار تبعید هستند. سراغ آیتالله شیخ محمد یزدی و حجتالاسلام خلخالی در رودبار رفت و موفق به دیدار آنها شد. پس از این دیدار و بیان موضوع تبعید آقای حائری شیرازی در فومن، بین او و آیتالله یزدی و آقای خلخالی اعتماد پدید آمد. از آن به بعد در تعطیلات برای دیدن این دو به رودبار میرفت.
در ضمن همین دیدارها چند بار با سید احمد خمینی ملاقات کرد و متوجه شد دیدار سید احمد با علمای تبعیدی از جمله برنامهها و مأموریتهایی است که بعد از خرداد 1342 و اعتراض روحانیت به تبعید حضرت امام شروع شده و اینچنین باب آشنایی او با راه امام بیشتر شد. از آن پس آیتالله یزدی که زمینه را برای انتقال پیامهای حضرت امام (ره) فراهم میدید، قرار شد کامرانزاده اطلاعیهها و رسالۀ امام را از او تحویل بگیرد و به علاقهمندان در استان گیلان و بهویژه در فومن برساند. از تبعات کاری که میکرد بهخوبی آگاه بود. شهربانی استان اعلام کرده بود که اگر اعلامیه یا رسالۀ حاج آقا روحالله را در دست کسی ببینند، به عنوان خارجی باید محاکمه شود. حکم سه سال زندان هم داشت. همین ایام بود که فعالیت او و البته سایر انقلابیون بیشتر شد. در اولین فرصت، پنجاه رساله به دست آورد تا به مردم مؤمن فومن برساند. طبیعی بود که خود را برای هر اتفاقی آماده کرده بود. پنجاه رساله هر کدام سه سال زندان، میشد یکصدوپنجاه سال! اما نه؛ اینها نمی توانست او را از مسیر مبارزه به در کند.
تلاش انقلابیون داشت نتیجه میداد. ملت ظلم شاه را تحمل نکرده و بهتدریج تمام کشور صحنۀ تظاهرات مردمی و راهپیماییهای گسترده شد. راهپیماییهای فومن نیز مظهر اتحاد اقوام بود؛ تالش و تات و گیلک! مردم حتی از روستاهای مجاور میآمدند تا مخالفت خود را با حکومت طاغوت اعلام کنند. او هم علاوه بر همراهی برای ایجاد راهپیمایی در فومن به برخی شهرهای استان میرفت تا ضمن بردن عکس و پیام امام، زمینه را برای راهپیماییها در آن شهرها نیز فراهم کند.
شب بیستویکم بهمن 1357 خبرهای خوبی از تهران رسید. مردم به پادگان عشرتآباد هجوم برده و عدۀ زیادی از ساواکیها را دستگیر کردند. در رشت هم مقر ساواک تسخیر شده بود. با تسخیر شهربانی فومن هستۀ اولیۀ نیروهای انقلابی برای مدیریت شهر شکل گرفت. نظیر چنین هستههایی در غالب شهرها پدید آمده بود. کسانی که مدتی زندانی شاه بودند و حالا مثل آقای حائری از زندان آزاد شده بودند به مردم پیوستند و علمدار حرکتهای انقلابی شدند.
شهر فومن حتی پس از تسلیم شهربانی ملتهب بود. کامرانزاده و دوستانش خوب میدانستند که این التهاب باید به صورتی آگاهانه از شهر گرفته میشد تا زمینهای برای اغتشاشآفرینی اراذل و اوباش و گروهکهای معاند نشود.
«با آگاهی از این خبرها در کشور تلاش ما برای سامان دادن وضعیت شهر بیشتر شد. هر یک از ما مسئولیت کاری را بر عهده گرفتیم. پیشبینی ما از وضعیت پیروزی انقلاب درست بود. هر روز توطئهای برای انحراف انقلاب پدید میآمد. من و همۀ کسانی که درگیر هدایت و مدیریت انقلاب در فومن بودیم، درگیر ساماندهی کارها شده بودیم. من در پس ذهنم سخن آقای حائری شیرازی را داشتم: تحقق حکومت اسلامی و تهذیب نفس!»
با پیروزی انقلاب طی جلسهای در محل شهربانی قرار شد کمیتهای چندمنظوره تشکیل شود که هم به وضعیت انتظامی شهر رسیدگی کند هم به مشکلات معیشتی مردم. نامش را به تبع سایر کمیتهها در شهرهای دیگر گذاشتند کمیتۀ انقلاب. چهارده پانزده نفر از جوانان همفکر و همراه، هستۀ مرکزی این کمیتهها را تشکیل میدادند. مانند هر شهر دیگری تحلیل نیروهای انقلاب این بود که در پیوند با روحانیت هستۀ ارتباطی قوی بین فومن و رشت و در نتیجه کمیتۀ انقلاب تهران شکل بگیرد. بر پایۀ همین مسئله، هماهنگیها برای وحدت رویه بود که پایههای ایجاد سپاه پاسداران شکل گرفت؛ ایدهای که از سازماندهی کمیتههای انقلاب شکل گرفت. از سوی دیگر، از تهران پیام آمده بود که حضرت امام فرمان تشکیل سپاه پاسداران را صادر فرمودند تا حافظ منافع و آرمانهای انقلاب اسلامی باشد. بدین ترتیب، همان گروهی که که در فومن کمیته را تشکیل داده بودند، مأموریت مییابند سپاه پاسداران را تشکیل دهند. کامرانزاده در عین حال که عضو شورای سپاه پاسداران بود، کارهای پشتیبانی را هم به عهده گرفت و به همراه سایر اعضا مدام در جلسات سپاه استان شرکت میکرد.
در گیرودار کارهای اداری و سازندگی و فرهنگی شهر فومن بودند که یک روز از تهران حکمی برای او میآورند و مسئولیت کمیتۀ امداد امام را به او میسپارند. در اسفند 1357 هستۀ مرکزی آن در تهران تشکیل شده و از بهار 1358 باید در استانها با هدف «رفع محرومیت از کشور و حمایت و امداد محرومان و مستضعفان و خودکفاکردن آنان» شروع به کار میکرد. وقتی حکم را گرفت با نیروهای انقلابی رشت هماهنگ کرد و به استان آمد. از آنجا که با اغلب نیروهای انقلابی و مسئولان راهاندازی راهپیماییها در شهرستانها ارتباط نزدیکی داشت خیلی زود توانست موافقت آنها را برای ایجاد کمیتۀ امداد امام در بقیۀ شهرها جلب کند. در واقع با ترغیب دفتر امام (ره) نوعی عزم جدی برای ریشه کنی فقر پدید میآمد؛ هرچند توجه به محرومان برای گروهکها گران تمام میشد. آنها امیدوار بودند که از میان اقشار محروم جامعه کمک و نیرو بگیرند اما میدیدند که نهادی با عنوان کمیتۀ امداد امام باعث و بانی بسیاری از علاقهمندیهای اقشار محروم به جمهوری اسلامی شده است.
از زمانی که انقلاب که به پیروزی رسید، اوضاع سیاسی استان هم دگرگون شد. گیلان پس از انقلاب اسلامی نیازمند تلاشی مضاعف و همهجانبه بود و به کامرانزاده هم مأموریتی وسیعتر واگذار شد. به همراه نمایندۀ امام در استان، استاندار و چند نفر دیگر شورایی ابتکاری و خودجوش به نام شورای نهادها را ایجاد کردند که کار آن رصد مشکلات استان و تلاش جهادی برای رفع آنها بود.
اما با آغاز جنگ، بحرانی دیگر گریبانگیر کشور و استان شد. استانهایی که ظرفیت پذیرش مهاجر جنگی داشتند، باید مهیا میشدند. در این مقطع هم کامرانزاده به عنوان مسئول امور مهاجران در جایابی، مدیریت اسکان و رفاه مهاجران جنگ در استان گیلان نقش تعیین کنندهای داشت. روش جهادی مدیریت او با اخلاص، همدلی، مجاهدت و تلاش مجدانه توأمان بود. او این آموزۀ مدیریت جهادی را از معارف انقلاب اسلامی میدانست.
بیان صمیمانه و خاکسارانۀ خود او وقتی به گذشته برمیگردد، روشنتر و گویاتر از هر روایتی از شخصیت انقلابی و همیشه پای کارش پرده برمیدارد: «در طول سالها به دلیل اینکه درگیر کارهای محرومان استان و مهاجران جنگ و دیگر کارهای اجرایی بودم، متوجه نشدم چه بلایی بر سر ماشین و ابزارآلات من آمده است. گویا دفتر چندبار این دست و آن دست گشت. در نهایت از خیرشان گذشتم. البته این رها کردن به همین سادگی نبود. من پیش از انقلاب هرگز تصور نمیکردم که ممکن باشد روزی در سیستم اداری فعالیت کنم. همیشه نسبت به کارمندی نظری منفی داشتم. میگفتم چطور ممکن است انسان نصف روز را کار کند و از ساعت دو عصر به بعد برود و استراحت کند یا برود پارک قدم بزند. کار، همیشگی است. کار باید روز و شب نشناسد... ما شبانهروز در خدمت انقلاب بودیم. علاقه و عشق ما به خدمت شب و روز نمیشناخت... بنابراین به طور کامل در اختیار کارهای انقلابی بودم البته اعتقاد به کار برای انقلاب برای کسب درآمد شخصی نبود، ما همین که میدیدیم مردم از نظام راضی هستند، احساس مفید بودن میکردیم...»
مصاحبه «سه شیفته پای کار» توسط داود گلی انجام شده و نگارش و تدوین متن را محمود رنجبر انجام داده است. چاپ اول کتاب در شهریور 1396 به همت بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان گیلان توسط نشر صریر (تهران)، در 140 صفحه و شمارگان 1000 نسخه با جلد نرم و قطع رقعی منتشر و راهی بازار کتاب شده است.
تعداد بازدید: 2984
http://oral-history.ir/?page=post&id=10402